یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده
سفرنامه دمعشق
رسیدهام فرودگاه، ساعت 11 است. هنوز عطش روزه را دارم. یك بطری آب معدنی قیمت میگیرم تشتكم میپرد، دشت خدا كه فرودگاه در آن احداث شده گردنه ندارد كه سر گردنه داشته باشد، دنبال آبسردكنم كه رفقای همسفر را میبینم، تشنگی فراموشم میشود، خوش و بش و حال و احوال عطش را میخواباند، خبر میرسد پرواز تاخیر دارد، دوساعت، روز سختی گذراندهام تحمل دوساعت تاخیر و دوساعت و نیم پرواز و استرس طبیعی قبل سفر باعث میشود مغزم فرمان بدهد كه برای مجموعه تحت فرمانش یك قهوه بخر. راستی این چیزهایی كه مغز میخواهد نفس است یا نیاز طبیعی بدن؟ همان دلی كه حرم میخواهد همان دل است كه قهوه میخواهد؟ همان دل است كه عطر ساواج میخواهد؟ همان دل است كه روضه حیدر خمسه میخواهد؟ به كدام حرف كدام دل باید گوش داد؟ یك قهوه ترك میخرم یك فنجان كاغذی معمولی بیست هزار تومن! تند است و بالا، ولی باید برای بیداری هزینه داد. گاهی كمتر گاهی بیشتر، پروازمان را اعلام میكنند، اجنحه الشام... پرواز خارجی است. مینشینیم توی پرواز، مهماندارها بیحجابند. با آرایشهایی غلیظ و ارزان و اگزجره و لبخندهایی كه از آنها خستگی و بیحوصلگی شره میكند. یقه خرگوشی لباسشان از اصطكاك كرم پودر صورتی شده چرك. حالا قهوه عمل كرده، شقیقههایم نبض دارد، آخرین پیام را میفرستم برایش: سلام گلم من پریدم. به كلمههایم نگاه میكنم: پریدم یقهام را میگیرد: پریدم ... مثل بوی عطر؟ مثل پرنده؟ مثل نشئگی؟ مثل رنگ رخساره؟ هندزفری را میگذارم توی گوشم بیخیال مراسم تكراری دو در در جلو، دو در در عقب. پلی میكنم: منم باید برم... آره برم سرم بره...