حكایت چهار پسر بازرگان
مرد بازرگانی چهار پسر داشت كه یكی از دیگری تنبلتر و تنپرورتر و مفتخورتر بود. روزی مرد بازرگان در ناحیه قفسه صدری خود احساس دردی شدید و منتشرشونده به ناحیه آروارهها، بازوها، پشت و گردن كرد و دانست كه مرگش نزدیك است. با خود اندیشید حالا باید سرنوشت اموال و املاكم را به كدامیك از این چهار تنلش بسپارم. پس تصمیم گرفت آنها را بیازماید تا بفهمد كدامیك از آنها از بقیه عاقلتر است. چهار فرزندش را احضار كرد و به آنها گفت: شما را سرمایهای عطا میكنم. هریك از شما كه از سرمایهاش درستتر استفاده كرد، وصی و وارث اصلی من خواهد بود. چهار پسر، سرمایه را گرفتند و هریك به سمتی رفتند تا با سرمایه خود كاری ترتیب دهند.
چندی بعد، چهار پسر با هم قرار گذاشتند تا در مورد كارهایی كه كرده بودند با هم صحبت كنند. پسر اول گفت: من سفرهای خریدهام كه وقتی آن را باز میكنم، هر خوردنی كه دلم خواسته باشد در آن حاضر میشود. پسر دوم گفت: من آینهای خریدهام كه هركس كه بمیرد عكسش داخل آن نشان داده میشود. برادر سوم گفت: من موكتی خریدهام كه وقتی سوارش میشوم مرا همهجا میبرد. برادر چهارم گفت: من چوبی خریدهام كه اگر به مرده بزنم زنده میشود.
برادر اول سفرهاش را پهن كرد و در آن غذاهای زیادی ظاهر شد. مشغول خوردن بودند كه ناگهان آینه برادر اول روشن شد و عكس مرد بازرگان در آن افتاد. فهمیدند پدرشان به دیار باقی شتافته است. برادر سوم گفت: سوار شوید برویم. چهار برادر سوار موكت جادویی شدند و وقتی به خانه رسیدند، سر جنازه پدر رفتند و برادر چهارم با چوب جادویی به پدر زد تا زنده شود. اما چوب كار نكرد و پدر زنده نشد. چوب را برداشتند و به نزد شركت گارانتیكننده رفتند. شركت گارانتیكننده اعلام كرد كه داخل چوب آب رفته است و چوب مشمول گارانتی واقع نمیگردد. بهاینترتیب مرد بازرگان مرد و نفهمید كدامیك از پسران تنلشش از همه عاقلتر بوده است و ما نیز نفهمیدیم.
چندی بعد، چهار پسر با هم قرار گذاشتند تا در مورد كارهایی كه كرده بودند با هم صحبت كنند. پسر اول گفت: من سفرهای خریدهام كه وقتی آن را باز میكنم، هر خوردنی كه دلم خواسته باشد در آن حاضر میشود. پسر دوم گفت: من آینهای خریدهام كه هركس كه بمیرد عكسش داخل آن نشان داده میشود. برادر سوم گفت: من موكتی خریدهام كه وقتی سوارش میشوم مرا همهجا میبرد. برادر چهارم گفت: من چوبی خریدهام كه اگر به مرده بزنم زنده میشود.
برادر اول سفرهاش را پهن كرد و در آن غذاهای زیادی ظاهر شد. مشغول خوردن بودند كه ناگهان آینه برادر اول روشن شد و عكس مرد بازرگان در آن افتاد. فهمیدند پدرشان به دیار باقی شتافته است. برادر سوم گفت: سوار شوید برویم. چهار برادر سوار موكت جادویی شدند و وقتی به خانه رسیدند، سر جنازه پدر رفتند و برادر چهارم با چوب جادویی به پدر زد تا زنده شود. اما چوب كار نكرد و پدر زنده نشد. چوب را برداشتند و به نزد شركت گارانتیكننده رفتند. شركت گارانتیكننده اعلام كرد كه داخل چوب آب رفته است و چوب مشمول گارانتی واقع نمیگردد. بهاینترتیب مرد بازرگان مرد و نفهمید كدامیك از پسران تنلشش از همه عاقلتر بوده است و ما نیز نفهمیدیم.