حكایت طرح کسب و کار قیقاج و پدر جابری
در دوران ملوكالطوایفی، جنب آققویونلوها، درویشی به نام قیقاج میزیست كه وظیفه بازاریابی و ارائه بیزینسپلن جمع درویشان بر عهده او بود و با ارائه راههای خلاقانه، معیشت درویشان را از طریق جلب اعانه و كمكهای مردمی اداره میكرد. در روزگاری كه در اثر برخی نابسامانیهای اقتصادی و كوچك شدن سبدهای خانوار، اوضاع معیشت درویشان رو به وخامت گذاشته بود، درویشان به سراغ قیقاج رفتند و از وی خواستند با ارائه طرحهای جدید و ابتكاری، جمع آنها را از فلاكت نجات دهد.
قیقاج، درویشان را جمع كرد و جملگی به در خانه یكی از ثروتمندان شهر بهنام جابری- كه مالك سه پاساژ در مركز شهر و دو شركت واردات و صادرات و یك مال بود - رفتند. در زدند و جابری در را باز كرد. قیقاج گفت: ای جابری، دیشب پدرت را به خواب دیدم. جابری گفت: خب خب؟ قیقاج گفت: پدرت در خواب هوس آش كرده و خودش آش پخته بود و هم خودش میخورد و هم میان نیازمندان پخش میكرد. جابری دقایقی به یاد پدر گریه كرد و بعد دستور داد ملازمانش به تعداد درویشان همراه قیقاج آش تهیه كردند و به آنها بدهند تا بخورند.
فردای آنروز قیقاج بار دیگر درویشان را جمع كرد و به در خانه جابری رفتند. وقتی جابری در را باز كرد، قیقاج گفت: ای جابری، دیشب باز دوباره پدرت را به خواب دیدم. جابری گفت: خب خب؟ قیقاج گفت: پدرت هوس چلوكباب كرده بود و در یك جای سرسبز نشسته بود و فقیران را گرد خود جمع كرده بود و هم خودش چلوكباب میخورد و هم به آنها چلوكباب میداد و موقع رفتن نیز به هركدام از آنها یك كارت هدیه اهدا كرد. جابری دقایقی به یاد پدر گریه كرد و بعد دستور داد ملازمانش به تعداد درویشان همراه قیقاج چلوكباب و كارت هدیه تهیه كنند و به آنها بدهند تا بخورند و ببرند. فردای آنروز بار دیگر قیقاج درویشان را جمع كرد و به در خانه جابری رفتند. وقتی جابری در را باز كرد، قیقاج گفت: ای جابری، شاید باورت نشود، اما دیشب برای بار سوم پدرت را در خواب دیدم. جابری گفت: خب خب؟ قیقاج گفت: پدرت پیتزا هوس كرده بود... در این هنگام جابری حرف قیقاج را قطع كرد و گفت: ای درویش، بیا و برگرد و به پدرم بگو خودش بلند شود بیاید تا هرچه هوس كرده است برایش بخرم. در این هنگام قیقاج متوجه شد كه بیزینس پلن وی تا همینجا جواب میداده و تا بیزینس پلن بعدی خاموش شد.
قیقاج، درویشان را جمع كرد و جملگی به در خانه یكی از ثروتمندان شهر بهنام جابری- كه مالك سه پاساژ در مركز شهر و دو شركت واردات و صادرات و یك مال بود - رفتند. در زدند و جابری در را باز كرد. قیقاج گفت: ای جابری، دیشب پدرت را به خواب دیدم. جابری گفت: خب خب؟ قیقاج گفت: پدرت در خواب هوس آش كرده و خودش آش پخته بود و هم خودش میخورد و هم میان نیازمندان پخش میكرد. جابری دقایقی به یاد پدر گریه كرد و بعد دستور داد ملازمانش به تعداد درویشان همراه قیقاج آش تهیه كردند و به آنها بدهند تا بخورند.
فردای آنروز قیقاج بار دیگر درویشان را جمع كرد و به در خانه جابری رفتند. وقتی جابری در را باز كرد، قیقاج گفت: ای جابری، دیشب باز دوباره پدرت را به خواب دیدم. جابری گفت: خب خب؟ قیقاج گفت: پدرت هوس چلوكباب كرده بود و در یك جای سرسبز نشسته بود و فقیران را گرد خود جمع كرده بود و هم خودش چلوكباب میخورد و هم به آنها چلوكباب میداد و موقع رفتن نیز به هركدام از آنها یك كارت هدیه اهدا كرد. جابری دقایقی به یاد پدر گریه كرد و بعد دستور داد ملازمانش به تعداد درویشان همراه قیقاج چلوكباب و كارت هدیه تهیه كنند و به آنها بدهند تا بخورند و ببرند. فردای آنروز بار دیگر قیقاج درویشان را جمع كرد و به در خانه جابری رفتند. وقتی جابری در را باز كرد، قیقاج گفت: ای جابری، شاید باورت نشود، اما دیشب برای بار سوم پدرت را در خواب دیدم. جابری گفت: خب خب؟ قیقاج گفت: پدرت پیتزا هوس كرده بود... در این هنگام جابری حرف قیقاج را قطع كرد و گفت: ای درویش، بیا و برگرد و به پدرم بگو خودش بلند شود بیاید تا هرچه هوس كرده است برایش بخرم. در این هنگام قیقاج متوجه شد كه بیزینس پلن وی تا همینجا جواب میداده و تا بیزینس پلن بعدی خاموش شد.