بمب و لبخند

درباره مواجهه طنزآلود و دیگرگون با فاجعه در یك داستان آمریكایی، یك فیلم بوسنیایی و یادداشتی از سهراب سپهری

بمب و لبخند

می‏توانم همین ابتدای كار خیالتان را راحت كنم كه اگر دل‏داده آثار ادبی و هنری از آنها كه برای جنگ، قحطی و مصائب مرگبار ناله و وااسفا سرمی‏دهند هستید، آبمان در این صفحه با هم در یك جوی نخواهد رفت. می‏دانم بسیاری از آثار هنری بزرگ جهان، اعم از فیلم و داستان، از همین دست بوده‏اند؛ مثلا شما كاملا حق دارید از ارزش‏های «بیمار انگلیسی» كه فیلمی درباره فجایع جنگ جهانی است یا «مادام بوآری» كه رمانی درباره مصائب رقت‏بار عاطفی است، دفاع كنید و بنشینیم ساعت‏ها درباره‏شان با هم حرف بزنیم، اما لطفا عجول نباشید. قبول! جنگ و فاجعه، موضوعاتی گل‏درشت‏اند كه اتفاقا بسیار به درد ساختن شاهكارهای هنری می‏خورند، اما صبر كنید... اینجا درباره آثاری سخن خواهیم گفت كه در همین‏باره‏اند؛ هم در دل فجایع جنگ‏های جهانی رفته‏اند و هم از مصائب زندگی گفته‏اند، اما دست‏كم حال‏تان را خراب نمی‏كنند. خراب كه نمی‏كنند هیچ، سر كیف‏تان هم می‏آورند و چه‏بسا اگر بهشان دل بدهید، راهی نداشته باشید جز این‌كه درست وسط میدان فاجعه از خنده روده‏بر شوید. حقیقت این است كه مدت‏هاست كسی وقعی به ناله‏های مكش‏مرگ‏ما نمی‏گذارد. دوره و زمانه «وای برادر! بیا و ببین كه چه بلایی سرمان آوردند... چه ظلم‏ها كه بر ما روا داشتند و اینها» سر آمده است. رفتن به دل فاجعه و اغوای مخاطب، ‏مانند گذشته‏ها كار ساده‏ای نیست؛ به‌صرف گفتن و نشان‏دادن فاجعه، كسی خم به ابرو نمی‏آورد. شاید پیش از این، همین كه اثری خوش‏ساخت در این‏باره ارائه می‏شد و چند گره عاطفی هم آن وسط‏ها كار گذاشته می‏شد، كافی بود تا احساسات مخاطب برانگیخته شود. اما مدت‏هاست، گفتن از روایت‏های كلانِ مرگ، فاجعه، عشق و امثالهم و به‏دست‏گرفتن نبض مخاطب از این طریق، سخت شده است. بدیهی است كه شما مثل شاعران و فیلمسازان 60 – 50 سال پیش نمی‏توانید تنها به بیان بی‏واسطه و عریان فجایع بسنده كنید و منتظر چاپ‏های متعدد كتاب‏هایتان و فروش مضاعف بلیت‏های سینماهایی باشید كه فیلم‏تان را به نمایش گذاشته‏اند. پس چه باید كرد؟ اینجا می‏خواهیم از چند نمونه موفق حرف بزنیم كه توانسته‏اند بیان بروز فاجعه را باورپذیر كنند و مهم‏تر از آن، كاری كنند كه طنز و فاجعه، طوری كنار هم بنشینند كه هیچ‏یك توی ذوقتان نزند.

 در زیرزمینِ باروت؛ بگو، بخند، بمیر
«زیرزمین» امیر كاستاریكا
واقعا حیرت‏آور است، اما خب اتفاق افتاده؛ به بلگرادِ سال 1941 اگر برویم، آلمان‏ها همین‏طور بمب است كه روی سر مردم صرب خالی می‏كنند. فیلم «زیرزمین» امیر كاستاریكا با همین بمباران شروع می‏شود؛ همه بمباران اما با صحنه‏هایی از خوشگذرانی و فانتزی‏های سبك و نرم همراه است. گروهی از مبارزان صرب با دسته‏ای از موزیك به شهر می‏رسند از جمله «بلكی» و «ماركو». سه سال بعد، متفقین شهر را تسخیر می‏كنند. ماركو، دوستش بلكی را به همراه عده‏ای دیگر به زیرزمینی می‏برد و مخفی‏شان می‏كند تا آنجا اسلحه بسازند و به مقاومت یاری برسانند. اما انگیزه اصلی ماركو از این صحنه‏آرایی، دوركردن بلكی از زنی است كه بین او و دو دوست، مثلثی عشقی برقرار است. ماركو با همین انگیزه، دوستانش را 20 ‏سال در آن زیرزمین نگه می‏دارد و با این‌كه سال‏هاست جنگ به پایان رسیده و بلگراد در صلح به سر می‏برد، آنها تصور می‏كنند بیرون از زیرزمین، نازی‏ها هنوز راست‏راست می‏چرخند. صورت قضیه، فاجعه‏ای انسانی است؛ عده‏ای بی‏‌آن‌كه بدانند جنگ به پایان رسیده و باروت‏ها و اسلحه‏هایی كه می‏سازند صرفا برای فروش و سودجویی ماركو كه حالا در دولت تیتو برای خودش كاره‏ای شده، استفاده می‏شود، در زیرزمین زندانی‏اند. می‏شد از این ماجرا یك درام تمام‏عیار با حرف‏های قلمبه و جان‏سوز در ترسیم فاجعه‏ای انسانی در دل جنگ بین‏الملل دوم ساخت، اما كارگردان، هوشیارتر از اینهاست. او خواسته در عین حال كه ترسیم زوایای مختلف این فاجعه را قوت می‏بخشد، تصاویری بسازد كه در عمق رقت‏باربودن وضع زندگی آدم‏ها، آنها را طوری نشان دهد كه در همان زیرزمین خوش می‏گذرانند، ازدواج می‏كنند و صبح را با موسیقی و سرخوشی به شب می‏رسانند. اما در 1961 طی اتفاقی به‏غایت مسخره و پیش‏‌پاافتاده، بالاخره پس از 20‏ سال از زیرزمین بیرون می‏روند. بلكی فكر می‏كند سرانجام به آرزوی دیرینه‏اش كه همانا رودررویی با نازی‏هاست رسیده. بیرون قاعدتا 20 ‏سالی است صحنه‏ای كه او آرزویش را دارد، به چشم ندیده، اما در موقعیتی كاملا كمیك، گروه فیلمبرداری در حال تولید صحنه‏هایی از یك فیلم هستند كه ماجرای مقاومت بلكی و ماركو در بلگراد دودهه پیش را بازسازی می‏كند. بلكی به پشت صحنه می‏رسد و بازیگر نقش خودش و ماركو و سربازهای نازی را می‏بیند و این‏گونه است كه ماجرای صحنه‏آرایی ماركو در زیرزمین، در واقعیت هم برای بلكی دنبال می‏شود و ادامه پیدا می‏كند. واقعا سخت است. ظاهرا همه‏چیز در لفاف طنز و لودگی رفته، اما حقیقت این 20‏ سال و حقیقت این یك‏ روز كه ناخواسته به آن سال‏ها اضافه شده، حقیقتی بسیار دردناك است. از اینجا به بعد فیلم هم، هم تراژدی تمام‏عیار دارد، هم طنزِ درست‏ و درمان. «زیرزمین»، یكی از مهم‌ترین دستاوردها در پرداختنِ این‏گونه به فجایع است؛ فیلمی كه سند كم‏رونق‏شدنِ پرداختنِ بی‏مداخله طنز و مطایبه به درد و رنج را امضا كرده است.



وقتی حضور فاجعه
 دنیا را تلطیف می‏كند

«هنوز در سفرم»؛ یادداشت‌های سهراب سپهری
سهراب سپهری، شاعر و نقاش معاصر، را به طعن و كنایه می‏راندند كه چه نشسته‏ای پای سپیدار و جوی آب روان وقتی كه از ویتنام، بوی استخوان سوخته بلند است. مهم‌ترین آدم‏هایی كه به سرخوشی شعرهای او بند می‏كردند یكی احمد شاملوی شاعر بود و دیگری رضا براهنی منتقد ادبی. به او می‏گفتند «بچه‏بودای اشرافی»؛ می‏گفتند سپهری چگونه می‏تواند به امن عیش برسد و بگوید پاسبان‏ها همه شاعرند [اشاره به قسمتی از شعری از او: «پدرم وقتی مرد/ پاسبان‏ها همه شاعر بودند»]. او هم كه هیچ‏گاه آدمی نبود كه پاسخ منتقدانش را بدهد. تا مدت‏ها همه فكر می‏كردند تنها یادداشتی كه از او موجود است، آن یادداشتی است كه برای یكی از مجله‏های ورزشی دهه 50 ارسال كرده، اما بین یادداشت‏های پراكنده‏اش، كه بعدها منتشر شد، متن كوتاهی هست كه انگار دقیقا در پاسخ به این‏گونه انتقادها نوشته شده است: «یادم هست در بنارس میان مرده‌ها و بیمارها و گداها از تماشای یك بنای قدیمی، دچار ستایش ارگانیك شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استتیك. وقتی كه پدرم مُرد، نوشتم: پاسبان‌ها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف كرده بود. فاجعه آن طرف سكه بود وگرنه من می‌دانستم و می‌دانم كه پاسبان‏ها شاعر نیستند» (هنوز در سفرم، سهراب سپهری، از یادداشت‌ها، یادداشت 7 فروردین در آبادان). دقت كنید... می‏گوید بین آن همه آدم‏ فقیر و گرسنه و بیمار، به جای این‌كه فاجعه را به تماشا بنشیند، مبهوت زیبایی یك بنای قدیمی شده. درست است! این نگاه زیادی عرفانی است، اما نزدیكی‏هایی به ایده «زیرزمین»، فیلمی كه درباره‏اش سخن گفتیم، دارد. هر دو در متنِ درد و رنج، دریافته‏اند كه نگاهی دیگرگون به فاجعه، می‏تواند ترسیم سیمای آن را باورپذیرتر كند. سپهری پی‌برده كه آن بنای برآمده از زمین در بنارس، كه احتمالا به لحاظ معماری زیبایی‏هایی هم دارد، می‏تواند تورم دردناك زمین آنجا باشد كه از ریشه درد و رنج مردمانش بالا رفته؛ همان‏طوری كه كاستاریكا نیز، ناملایمات جنگ جهانی را در قالب موقعیتی غیرمعمول روایت كرده است. شاید بتوانیم به این بگوییم درك و دریافتی سرخوشانه برای به‏هیچ‏گرفتنِ حقیقت‏های دردناك یا دست‏كم به‏تعویق‏انداختنِ پذیرفتن بی‏چون‏وچرای آنها.



بله، رسم روزگار چنین است

«سلاخ‏خانه شماره پنج»؛ كورت وونه‏گات
اما می‏دانید مادر این نوع نگاه به فاجعه چه كسی است؟ اصلا مرگ خودش هم در راستای تكمیل و تثبیت همین نوع نگاه بود! وقتی 40‏سال سیگار «پال‏مال» كشید و چیزی‏اش نشد و به آن كارخانه دخانیات شكایت برد كه این چه سیگاری است كه تولید می‏كنید كه خم هم به ابروی ریه نیاورده، یك روز از چندپله افتاد و مرد! «كورت وونه‏گات»، یكی از عجیب‏ترین و مهم‌ترین داستان‏نویس‏های آمریكا بود. اگر داستان معروف «سلاخ‏خانه شماره پنج»اش را كه سال 1969 منتشر شده، خوانده باشید، حتما تا اینجای این یادداشت تعجب كرده‏اید كه عجب! مگر می‏شود فیلمی تا این‏قدر قرابت با یك داستان داشته باشد در حالی كه حتی اقتباس آزاد از آن نیست. بله، وقتی شیوه پرداخت یك قصه بتواند جهانی تازه در نگاه به امری كلان چون جنگ بیافریند، همین‏طور می‏تواند بر آثار پس از خود تاثیر بگذارد و راهگشا باشد. اما اگر این اثر را نخوانده‏اید، بگویم كه در این داستان هم كه به بمباران شهر «درسدن» آلمان توسط متفقین مربوط است، عده‏ای در سلاخ‏خانه‏ای گرفتار آمده‏اند و در این زیرزمین نیز همان اتفاقات طنزآلودی می‏افتد كه در زیرزمین شهر بلگراد فیلم زیرزمین برای بلكی و دوستانش می‏افتاد.
هربار كه فاجعه‏ای رخ می‏دهد، وونه‏گات می‏نویسد: «بله، رسم روزگار چنین است»؛ وقتی سربازی را تنها به خاطر دزدیدن قوری اعدام می‏كنند همین را می‏نویسد و آن‏قدر این را تكرار می‏كند تا حتی وقتی به رادیو دعوت شده تا درباره مرگ داستان سخنرانی كند، باز هم بنویسد: «بله، رسم روزگار چنین است» و شما از خنده به خودتان بپیچید... وقتی رنج، لبخند می‏سازد. بیلی پیل گریم در سلاخ‏خانه شماره پنج، بلكی در زیرزمین و آن باورِ درونِ سهراب سپهری وقتی در بنارس پی برده بود كه می‏شود طور دیگری به فاجعه پرداخت، هر سه در فواصل مختلف، موفقیت پرداختن به ایده مواجهه طنازانه با فاجعه را به ما نشان داده‏اند. حالا، كارتان سخت شده؛ اگر هنوز بر سلیقه‏ای جز این نگاه، پافشاری می‏كنید كه هیچ... وگرنه این سه را دریابید تا فاجعه، آنی دنیای‏تان را تلطیف كند.