مثل روزبه در مدینه
چهار و نیم صبح است پرواز مینشیند، حالا به فرودگاه مدینه رسیدهایم، تشنهام... پاسها چك و مهر ورود خورده میشود. جوانكی با لباس سبز زیتونی پشت كانتر نشسته با چهرهای سنگی و تیره. سعدعمر طحونی روی بج سینهاش برق میزند. عكس پاسم بیعینك است، اشاره میكند عینكت را بردار، برمیدارم، اشاره میكند در دوربین كنار دستش زل بزنم، عكس میگیرد. یك كیت الكترونیك جلوی كانتر است، اشاره میكند انگشتهایم را روی كیت قرار بدهم. انگشتنگاری هم انجام میشود و مهر در پاسم میخورد و وارد سالن فرودگاه میشوم، تشنهام، مال املت شور توی پرواز است. یك آب سرد كن سفید به چشمم میآید، راه كج میكنم به سمتش، دكمهاش را فشار میدهم، صورتم درست تنظیم نیست آب شتك میكند در پلكهایم. اول بدنم اكت نشان میدهد بعد دل میسپارم به خنكای آب، جوانكی هستم از دیار پارس از سرزمین سلمان كه به پیشانی مدینه رسیده است، از شتر پیاده شده كه در چشمهای رخ بشوید كه به دیدار محمد عربی رهسپار است. من جوانك پارسیام، این آب سردكن همان چشمه و این تابلوی تبلیغاتی شركت مخابراتی اچسیاس همان كهور كهنه روییده بركنار چشمه. اذان دادهاند، در یك گله جا كه نمازخانه فرودگاه است نماز میخوانم، حال غریبی است اولین نماز در مدینه، مهر تربت كربلا در جیبم دارم اما از غریبههای در فرودگاه میترسم. یك برگ دستمال كاغذی تمیز در جیبم دارم، چهارتا میكنم و در مشتم نگه میدارم و فقط وقت سجده استفاده میكنم. در سالن فرودگاه چند پسر هفده هجده ساله با تیشرتهایی متحد الشكل و لبخندهایی كاری میآیند سمتمان. یك دسته سیمكارت در دستشان است و مدام میگویند مجان مجان یعنی رایگان، از گروه ما چیزی دشت نمیكنند جز چند سلفی، از سالن میآییم بیرون. چند ون منتظرما هستند. فرودگاه مدینه بیرون شهر است، از فرودگاه میزنیم بیرون، زمینهای اطراف مدینه سنگلاخ است با سنگهایی تیز و برنده و تیره، انگار رویشان روغن سوخته ماشین ریخته است. ونها خاكستری آسفالت خیابانها را چاك میدهند و به هتل میرسیم. بوی چسب میآید، كف هتل را دارند كفپوش میچسبانند. یك هتل معمولی است در چهار طبقه با اسكلتی بتونی و معماریای بیهویت و بیسلیقه. اتاقمان را تحویل میگیریم. یك اتاق چهارتخته برای سه نفر، لباس سبك میكنم، دوش میگیرم و بیهوش میشوم روی تخت...