سفرنامه حج
من، عزیز فورد سیاه آمریکایی
مدینه گرمای خرماپزانی دارد، از آن گرماها که هرجای دیگری بود کلافهات میکرد. انسانیم؛ رگ و پوست و نسج و پی، از گرماهایی که آسفالت را خمیر میکند و گنجشکها را برشته، آفتاب خنجریست هراتی و برنده که پوست سر را به اولین اشعه چاک میدهد ومغز را بخار میکند. از آن گرماها که فکر و خیال وحوصلهات را ته دیگی میکند... ولی وقتی فکر میکنی بهترین آفریده خدا و دخترش و فرزندانش توی همین شهر ساکن بودهاند و همین آفتاب بر آنها هم تابیده است، خنکی زلالی میخزد زیر پوستت و با همه وجودت میگویی گرمای مدینه گرمای گوارایی است.
بیرون هتل منتظر تاکسیام، به رغم شبهای قبل. دیشب را کامل خوابیدهام و سرحالم.از آن روزهایی است که بیدار میشوی و صورت شستنا توی آیینه به خودت میگویی ای ول پسر امروز روز توعه!
جلوی هتل منتظر تاکسیام به مقصد مسجد ذوقبلتین. دست بلند میکنم، دوسه ماشین میآیند و باهاشان سر قیمت کرایه توافقمان نمیشود تا آنکه باید برسد میرسد. یک فورد آمریکایی با طراحی کابین هوشربا و دقیق و پر از جزئیات، استغفرا....راننده یک جوان پاکستانی است. هوا ابر است تقریبا اما گویا خیلی عشق عینک آفتابی است. سلام و حال و احوال و صحبتهای متداول ته میکشد و سکوت بر کابین حاکم است. اسم راننده عزیز است. از توی گوشیاش که روی سیستم پخش ماشین ست شده یک چیزی پلی میکند، یک چیزی مثل سخنرانی. تک و توک کلمههایش آشنایند. قاسم. ذوالجناح. کربیلا. زینب خاتون. میگویم چیست؟ میگوید عزا عزا الحسین! هذا الشیخ یقول عبو اط حوسین. صدا را بیشتر میکنم، فورد سیاه آمریکایی حالا حسینیهای سیار شده که شیخی روضهخوان است و دو دلداده حسین در آن روح را پرت کردهاند بین الحرمینش. خداخدا میکنم راه کش بیاید تا سیر اشک بشوم نمیشود. عزیز را به خدای حسین میسپارم وبا نگاه بدرقهاش میکنم. عزیز در قوس شکم اتوبان خاطره می شود.
بیرون هتل منتظر تاکسیام، به رغم شبهای قبل. دیشب را کامل خوابیدهام و سرحالم.از آن روزهایی است که بیدار میشوی و صورت شستنا توی آیینه به خودت میگویی ای ول پسر امروز روز توعه!
جلوی هتل منتظر تاکسیام به مقصد مسجد ذوقبلتین. دست بلند میکنم، دوسه ماشین میآیند و باهاشان سر قیمت کرایه توافقمان نمیشود تا آنکه باید برسد میرسد. یک فورد آمریکایی با طراحی کابین هوشربا و دقیق و پر از جزئیات، استغفرا....راننده یک جوان پاکستانی است. هوا ابر است تقریبا اما گویا خیلی عشق عینک آفتابی است. سلام و حال و احوال و صحبتهای متداول ته میکشد و سکوت بر کابین حاکم است. اسم راننده عزیز است. از توی گوشیاش که روی سیستم پخش ماشین ست شده یک چیزی پلی میکند، یک چیزی مثل سخنرانی. تک و توک کلمههایش آشنایند. قاسم. ذوالجناح. کربیلا. زینب خاتون. میگویم چیست؟ میگوید عزا عزا الحسین! هذا الشیخ یقول عبو اط حوسین. صدا را بیشتر میکنم، فورد سیاه آمریکایی حالا حسینیهای سیار شده که شیخی روضهخوان است و دو دلداده حسین در آن روح را پرت کردهاند بین الحرمینش. خداخدا میکنم راه کش بیاید تا سیر اشک بشوم نمیشود. عزیز را به خدای حسین میسپارم وبا نگاه بدرقهاش میکنم. عزیز در قوس شکم اتوبان خاطره می شود.