زندگی زیر سقف  آسمان

سفر به روستا یی در قلب زاگرس ؛ 5 ماه پس از روبه‌رو شدن با سیل مهیب بهاری

زندگی زیر سقف آسمان

 از اینجایی كه من نشسته‌ام تمام روستا را می‌شود در یك قاب دید. اصلا خاصیت این روستا این است. نه كه كوچك باشد، هر‌چند سیل كوچكش هم كرده، اما خاصیتش این است كه از هر گوشه‌ای از خارج روستا كه نگاه كنی با همان زاویه‌ای كه داری، می‌توانی همه‌اش را ببینی. چون روستای «چم مهر» در دره‌ای قرار گرفته كه از چهار طرف محصور است. از بالا كه نگاه كنی خیال می‌كنی زاگرس با دست‌هایی پر چین و چروك اما تنومند، «چم مهر» را بغل كرده است. آغوشی كه یك قرن حافظ آرامش و امنیت این خانه‌های كاهگلی بوده است. مردم اینجا زیر كرسی چه نفس‌های راحتی می‌كشیدند وقتی می‌دانستند كوهستان، امنیت‌شان را در برابر موشك‌باران بعثی تا حد زیادی حفظ می‌كند. چه بزم‌هایی كه كنار این رود تا صبح برگزار نشده است. از بالا كه نگاه كنی می‌بینی زاگرس همه ملزومات زندگی را برای این روستا آورده است. چهار طرف دیوار تنومند كه خواب آسوده را به اهالی هدیه كند و یك رود كه جریان زندگی را از وسط روستا عبور دهد. اما قدیمی‌ترین رفقا هم گاهی پشت آدم را خالی می‌كنند. حتی اگر صد سال پناهت باشند، یك روز بی‌پناهت می‌كنند. كاظم اینها را كه می‌گفت همیشه پشتش آه‌غریبی می‌كشید. مثل آه كسی كه بعد عمری رفاقت از رفیقش نارو خورده،‌ زندگی‌اش به باد رفته، اما هنوز نمی‌تواند دل از رفیق قدیمی‌اش بكند.
دل و دماغ از دست رفته
كاظم راننده بود. البته روی ماشین مردم كار می‌كرد. می‌گفت تمام ایران را كلاچ و ترمز می‌كردم، خسته می‌رسیدم اینجا، همین كه چراغ‌های روستا را می‌دیدم خستگی از تنم می‌رفت. اما الان؟ می‌گفت پنج ماه است كه دست به فرمان نبرده. از بعد سیل دیگر نه انگیزه و روحیه‌اش را دارد و نه وقتش را. صبح تا شب یا باید بدود پی ساختن یك سقف برای زن و بچه‌اش یا برود این ارگان و آن سازمان كه ببیند آیا وامش را می‌دهند یا نه. توی ماشین ما كه نشسته بود راه را نشان‌مان بدهد، مدام از راننده ایراد می‌گرفت. مثل افسرهای آموزش رانندگی! می‌گفت الان همه چیز پولی شده. قدیم باید پنج سال شاگردی می‌كردی تا بگذارند فرمان دست بگیری. الان می‌روی پول را می‌دهی گواهینامه را می‌گیری. راندن در پیچ‌و‌خم زاگرس كار هر كس نیست. كاظم از خاطرات رانندگی‌اش می‌گفت و مدام از این كه صدایش گرفته است و خش دارد عذرخواهی می‌كرد. می‌گفت به خاطر گرد و خاك است. بعد سیل، هم خانه‌ها خراب شده‌اند هم خاك روستا نرم شده، با یك نسیم كم‌جان بلند می‌شود و صاف می‌رود توی سینه ما.
جشن اول سال بر بلندی
الان كه نشسته‌ام روی این بلندی و دارم تمام روستا را در یك فریم می‌بینم به شبی فكر می‌كنم كه كاظم می‌گفت خانه‌ها را خالی كردیم و به این بلندی‌ها پناه آوردیم. به شبی فكر می‌كنم كه خانواده‌ای در سرمای اول سال دور آتش نشسته‌اند و زیر آب رفتن زندگی‌شان را تماشا می‌كنند. كاظم خوش نداشت خیلی از آن شب حرف بزند. می‌گفت عسلویه كار می‌كردم و ریز ریز پول می‌فرستادم برای مادربچه‌ها و او می‌رفت لوازم خانه می‌خرید. سال‌ها در بیابان دنده چاق می‌كردم و خرد خرد پول جمع می‌كردم و یك سرپناه برای زن و بچه‌ام ساخته بودم. از همه این سال‌ها همین شلوار كردی برایم ماند. این پیراهن هم كه می‌بینی اهدایی مردم است.
هوا را بگیر
الان كه روی این بلندی تمام روستا را در یك فریم می‌بینم به این فكر می‌كنم كه این بلندی‌های دور روستا چه داستان‌هایی را كه به خود ندیده‌اند. از آن شب كه همه اینجا آتش روشن كرده بودند و خراب‌شدن خانه‌شان را می‌دیدند كه بگذریم. چند روز بعدش كمك‌های ارتش و سپاه و هلال احمر و مردم رسید.
كاظم می‌گفت، راه ارتباطی با روستا فقط راه هوایی بود. بالگردها می‌آمدند و كمك‌ها را از بالا روی این بلندی‌ها رها می‌كردند.  جمعیت می‌دویدند و هر چه دست‌شان می‌رسید برمی‌داشتند. هر كه جوان‌تر و چالاك‌تر بود زودتر می‌رسید و هر كه توانش كمتر بود زمین می‌خورد و در فشار جمعیت می‌ماند. كاظم می‌گفت ما مردم بی‌مراعاتی نیستیم. اما خودت را بگذار جای پدری كه زن و بچه‌اش 24 ساعت است بدون لباس و آب و غذا آواره‌اند. به‌هر‌جان كندنی شده باید خودت را برسانی به بسته‌های كمكی و چیزی برایشان ببری. روی همین بلندی‌ها بود كه یك روز رئیس‌جمهور با بالگرد آمد و سخنرانی كرد. می‌گفت خیلی از مردم را نگذاشتند بیایند بالا كه ازدحام نشود. رئیس‌جمهور از بالگرد پیاده شد، ابراز تأسف كرد و قول داد همه خانه‌ها را بسازند. آن هم نه اینجا كه در حریم رودخانه باشد. جایی دورتر از رودخانه و محكم‌تر از گذشته.
منظره تلخ روبه‌رو
الان كه پنج ماه از سیل گذشته روی همان بلندی‌ها نشسته‌ام و ویرانه‌ها را نگاه می‌كنم. ویرانه‌هایی كه هنوز با خاك یكسان است و اگر بعضی‌های‌شان كمی رنگ خانه گرفته‌اند به همت خود مردم بوده و بچه‌های جهادی. بسته‌های حمایتی مردم و ارگان‌های حكومتی همه به این روستا رسیده. شاید بیشتر از نیازشان هم رسیده باشد. اما همه‌اش در انبارها خاك می‌خورد. فرش و قالی آمده. اما كو زمینی كه رویش پهن كنند؟ یخچال و اجاق گاز آمده، اما زیر سقف كدام آشپزخانه راهشان بیندازند؟
همه لوازم زندگی به این روستا برگردانده شده، اما دیگر خانه‌ای نیست كه زیر سقفش بساط زندگی را كه اهدایی مردم است، علم كنند. كاظم می‌گفت خانواده‌ام را گذاشته‌ام روستای همجوار و خودم صبح تا شب اینجا كار می‌كنم، بلكه بتوانم باز هم سقفی برایشان بسازم و زندگی‌مان را دوباره شروع كنیم. روی این بلندی نشسته‌ام. تصویر روستا، ویرانه‌ها، رودخانه، مردم و بچه‌های جهادی را در یك فریم می‌بینم و غروب آفتاب پشت كوه‌های زاگرس پنجه انداخته گلویم را چنگ می‌زند.