سرنوشت متفاوت 2 كودك
رها كردن دخترك 4 ساله توسط خانوادهاش در دادگاه خانواده و تلاش زن میانسال برای فرزندخواندگی كودك رهاشده خاطرهای از یكی از قضات پایتخت است.
ماجرا برمیگردد به سالها قبل، زمانی كه رئیس یكی از شعبههای دادگاه خانواده بودم. نزدیك ظهر بود و آن روز از صبح دادگاه رسیدگی داشتم و منتظر وقت رسیدگی بعدی بودم كه چند دقیقه دیگر تشكیل میشد.
در حال مطالعه پرونده بودم كه زنی میانسال اجازه خواست وارد شود. ظاهرش نشان میداد روزگار با او سر سازگاری نداشته و بهخصوص اوضاع مالیاش چندان رضایتبخش نیست. اما زن مهربان و سادهای به نظر میرسید و غم بزرگی در چشمهایش بود.
زن میانسال بعد از ورود به اتاق، شروع به صحبت كرد و گفت: لطفا كمكم كنید. من سواد درست و حسابی ندارم و از قانون چیزی سرم نمیشود. از طرفی هم كس و كاری ندارم كه این كارها را برایم انجام دهد. با خودم گفتم امروز به اینجا بیایم شاید شما كمك كنید. نزدیك به 20 سال است كه ازدواج كرده و در همان سالهای اول زندگی مشترك متوجه شدم نمیتوانم صاحب فرزند شوم. در این مدت خیلی تلاش كردم و به هر دری زدم. برای مداوا به همه جای ایران رفتم و هر پزشكی را كه معرفی میكردند سراغش میرفتم اما بینتیجه بود. همه دكترها یك چیز میگفتند، شما باردار نمیشوید. بعد از اینكه از دوا و درمان مایوس شدم سراغ نذر رفتم و دست به دامن خدا شدم، اما انگار خواستش این بود كه من بچهدار نشوم و این آرزو را تا ابد به دل داشته باشم.
زن میانسال روی صندلی مقابل میزم نشست و همانطور كه چادرش را درست میكرد، ادامه داد: با اینكه تا حدودی با این مساله كنار آمده بودم اما همیشه حسرت داشتن بچه به دلم بود. تا اینكه شش سال قبل در راه بازگشت از امامزاده صدای گریه كودكی را در مسیر شنیدم. ابتدا فكر میكردم خیالاتی شدهام، اما خوب كه دقت كردم متوجه شدم اشتباه نكردهام. صدای گریه نوزادی بود كه در مسیر امامزاده و در كنار درختی رهایش كرده بودند. خبری از مادرش نبود.
حتی از چند نفری سوال كردم كه مادر این بچه را ندیدهاید و هیچ جوابی نشنیدم. از همان لحظه مهر او به دلم نشست، او را بغل كردم و به خانه بردم و دخترك، بچهام شد. اسم آن بچه را انیس گذاشتم. اما آقای قاضی با گذشت شش سال از آن روز وقت آن رسید كه دخترم به مدرسه برود. این آغاز بدبختی من بود، چرا كه من و همسرم پدر و مادر اصلی او نیستیم و تا به حال نتوانستهایم برای انیس شناسنامه بگیریم.
زن میانسال ادامه داد: برای گرفتن شناسنامه راهی ثبتاحوال شدیم اما آنها گواهی فرزندخواندگی از من خواستند. گواهی را بهزیستی میداد و زمانی كه برای گرفتن گواهی به آنجا رفتم به من گفتند بچه را باید تحویلشان بدهم. بعد از آن بررسی میشود ما شرایط لازم را برای فرزندخواندگی داریم یا خیر. شما خودتان تصور كنید با این شرایط مالی اگر بهزیستی تایید نكند ما شرایط كافی را نداریم، چه کار بایدبکنم.
نمیدانستم چه باید انجام دهم دلم برای زن میانسال میسوخت اما كار غیرقانونی هم نمیتوانستم بکنم.
آن روز مادر انیس رفت، اما چون در تمام مدتی كه در اتاقم بود سعی كردم با او احساس همدردی كنم، روزهای بعد هم سراغم میآمد و از پروسه پروندهاش میگفت. تا هم درددلی كرده باشد و هم از من راهنمایی بگیرد. من هم راهكارهای قانونی را به او میگفتم و سعی داشتم به او كمك كنم.
سرانجام پس از شش ماه تلاش و رفت و آمد و دیدار با مقامات قضایی و درخواست كمك، موفق شد دخترك را به فرزندخواندگی بگیرد.
چند وقت بعد از این ماجرا پروندهای به شعبهام ارجاع شد. زوج جوانی خواهان طلاق بودند و همراه آنها كودك چهارسالهای وارد شد. از ظاهر و لباسهایی كه به تن داشتند میشد فهمید وضع مالی نسبتا خوبی دارند. زوج جوان وارد اتاق شدند و از آنها خواستم از اختلافشان بگویند. ابتدا مرد جوان شروع به صحبت كرد و از صحبتهایش متوجه شدم پایش را در یك كفش كرده و میخواهد همسرش را طلاق بدهد. از سوی دیگر زن جوان هم خواهان جدایی بود. درنهایت هم زوج جوان باهم در اتاقشان دعوایشان شد و زن جوان كیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. به محض خروج زن جوان، شوهرش هم به دنبال او از اتاق خارج شد و به دنبال آنها كودك چهارسالهشان رفت.
چند دقیقهای از رفتن آنها گذشته بود كه از پیدا شدن كودك چهارسالهای در دادگاه خبر دادند. به منشی دفتر گفتم: بگویید بچه را به اینجا بیاورند.
چند لحظه بعد كودك با چشمهایی گریان به همراه منشی دفتر وارد شد. تازه آنجا بود كه فهمیدم كودك گمشده، همان فرزند زوج جوان است. كودك از اینكه پدر و مادرش را گم كرده بود بهشدت ترسیده بود.
از منشی دفتر خواستم با والدین او تماس بگیرند و درنهایت توانستیم پدر دخترك را پیدا كنیم. از دست آنها خیلی ناراحت شدم و ناخودآگاه یاد زن میانسال افتادم. او تمام تلاش خود را انجام داد تا سرپرستی كودكی را به عهده بگیرد كه هیچ شناختی از او نداشت. آنوقت خانواده شقایق از داشتن او ابراز ناراحتی میكردند و معلوم نبود چه اتفاقی برای او رخ خواهد داد.
در حال مطالعه پرونده بودم كه زنی میانسال اجازه خواست وارد شود. ظاهرش نشان میداد روزگار با او سر سازگاری نداشته و بهخصوص اوضاع مالیاش چندان رضایتبخش نیست. اما زن مهربان و سادهای به نظر میرسید و غم بزرگی در چشمهایش بود.
زن میانسال بعد از ورود به اتاق، شروع به صحبت كرد و گفت: لطفا كمكم كنید. من سواد درست و حسابی ندارم و از قانون چیزی سرم نمیشود. از طرفی هم كس و كاری ندارم كه این كارها را برایم انجام دهد. با خودم گفتم امروز به اینجا بیایم شاید شما كمك كنید. نزدیك به 20 سال است كه ازدواج كرده و در همان سالهای اول زندگی مشترك متوجه شدم نمیتوانم صاحب فرزند شوم. در این مدت خیلی تلاش كردم و به هر دری زدم. برای مداوا به همه جای ایران رفتم و هر پزشكی را كه معرفی میكردند سراغش میرفتم اما بینتیجه بود. همه دكترها یك چیز میگفتند، شما باردار نمیشوید. بعد از اینكه از دوا و درمان مایوس شدم سراغ نذر رفتم و دست به دامن خدا شدم، اما انگار خواستش این بود كه من بچهدار نشوم و این آرزو را تا ابد به دل داشته باشم.
زن میانسال روی صندلی مقابل میزم نشست و همانطور كه چادرش را درست میكرد، ادامه داد: با اینكه تا حدودی با این مساله كنار آمده بودم اما همیشه حسرت داشتن بچه به دلم بود. تا اینكه شش سال قبل در راه بازگشت از امامزاده صدای گریه كودكی را در مسیر شنیدم. ابتدا فكر میكردم خیالاتی شدهام، اما خوب كه دقت كردم متوجه شدم اشتباه نكردهام. صدای گریه نوزادی بود كه در مسیر امامزاده و در كنار درختی رهایش كرده بودند. خبری از مادرش نبود.
حتی از چند نفری سوال كردم كه مادر این بچه را ندیدهاید و هیچ جوابی نشنیدم. از همان لحظه مهر او به دلم نشست، او را بغل كردم و به خانه بردم و دخترك، بچهام شد. اسم آن بچه را انیس گذاشتم. اما آقای قاضی با گذشت شش سال از آن روز وقت آن رسید كه دخترم به مدرسه برود. این آغاز بدبختی من بود، چرا كه من و همسرم پدر و مادر اصلی او نیستیم و تا به حال نتوانستهایم برای انیس شناسنامه بگیریم.
زن میانسال ادامه داد: برای گرفتن شناسنامه راهی ثبتاحوال شدیم اما آنها گواهی فرزندخواندگی از من خواستند. گواهی را بهزیستی میداد و زمانی كه برای گرفتن گواهی به آنجا رفتم به من گفتند بچه را باید تحویلشان بدهم. بعد از آن بررسی میشود ما شرایط لازم را برای فرزندخواندگی داریم یا خیر. شما خودتان تصور كنید با این شرایط مالی اگر بهزیستی تایید نكند ما شرایط كافی را نداریم، چه کار بایدبکنم.
نمیدانستم چه باید انجام دهم دلم برای زن میانسال میسوخت اما كار غیرقانونی هم نمیتوانستم بکنم.
آن روز مادر انیس رفت، اما چون در تمام مدتی كه در اتاقم بود سعی كردم با او احساس همدردی كنم، روزهای بعد هم سراغم میآمد و از پروسه پروندهاش میگفت. تا هم درددلی كرده باشد و هم از من راهنمایی بگیرد. من هم راهكارهای قانونی را به او میگفتم و سعی داشتم به او كمك كنم.
سرانجام پس از شش ماه تلاش و رفت و آمد و دیدار با مقامات قضایی و درخواست كمك، موفق شد دخترك را به فرزندخواندگی بگیرد.
چند وقت بعد از این ماجرا پروندهای به شعبهام ارجاع شد. زوج جوانی خواهان طلاق بودند و همراه آنها كودك چهارسالهای وارد شد. از ظاهر و لباسهایی كه به تن داشتند میشد فهمید وضع مالی نسبتا خوبی دارند. زوج جوان وارد اتاق شدند و از آنها خواستم از اختلافشان بگویند. ابتدا مرد جوان شروع به صحبت كرد و از صحبتهایش متوجه شدم پایش را در یك كفش كرده و میخواهد همسرش را طلاق بدهد. از سوی دیگر زن جوان هم خواهان جدایی بود. درنهایت هم زوج جوان باهم در اتاقشان دعوایشان شد و زن جوان كیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. به محض خروج زن جوان، شوهرش هم به دنبال او از اتاق خارج شد و به دنبال آنها كودك چهارسالهشان رفت.
چند دقیقهای از رفتن آنها گذشته بود كه از پیدا شدن كودك چهارسالهای در دادگاه خبر دادند. به منشی دفتر گفتم: بگویید بچه را به اینجا بیاورند.
چند لحظه بعد كودك با چشمهایی گریان به همراه منشی دفتر وارد شد. تازه آنجا بود كه فهمیدم كودك گمشده، همان فرزند زوج جوان است. كودك از اینكه پدر و مادرش را گم كرده بود بهشدت ترسیده بود.
از منشی دفتر خواستم با والدین او تماس بگیرند و درنهایت توانستیم پدر دخترك را پیدا كنیم. از دست آنها خیلی ناراحت شدم و ناخودآگاه یاد زن میانسال افتادم. او تمام تلاش خود را انجام داد تا سرپرستی كودكی را به عهده بگیرد كه هیچ شناختی از او نداشت. آنوقت خانواده شقایق از داشتن او ابراز ناراحتی میكردند و معلوم نبود چه اتفاقی برای او رخ خواهد داد.