التماسهای مادر برای ترك
33 سال بیشتر ندارد، اما انگار ده سال پیرتر از شناسنامهاش است. دندانهای ریخته یا سیاه شده و لبهای تیره و كبودش یادگار اعتیاد تلخی است كه
ده سال پیش آن را در آغوش فشرد. افشین از خانواده سرشناسی بود. خواهر و برادر نداشت و هر چه در خانه امر میكرد، حرف، حرف او بود. بزرگ شد. به مدرسه رفت، بعد هم دانشگاه. همراه با پدر و مادرش به شیراز رفت و برایش سوئیت شیك و كوچكی كرایه كردند. مادر تا یك ماه كنارش ماند و وقتی مطمئن شد پسرش میتواند گلیمش را از آب بیرون بكشد به شهرش برگشت.
سه ترم بیهیچ دردسری آمد و تمام شد، اما ترم چهارم، عشق غیرمنتظرهای سراغشآمد.
خواب و خوراك به افشین حرام شد.
هر روز چند بار به كافیشاپ میرفت تا او را هر چند كوتاه ببیند. آنقدر رفت و آمد تا برادر مینا شاكی شد و به او گفت، «اگر برای كار دیگری به كافیشاپ میآیی، اشتباه آمدهای.» مینا كه ته مغازه نشسته بود، با برخوردی سرد و یخ، تیر خلاص را به قلب افشین شلیك كرد و حرف برادرش را تكمیل كرد و گفت كه پسر جوان روزی چند بار بیدلیل به مغازه میآید. همین حرفكافی بود تا برادر مینا، او را با تیپا بیرون بیندازد.
چیزی از غرور لهیدهاش نمانده بود. در خلوت خودش سوخت و آب شد. نتیجهاش سردردهایی بود كه مثل پتك به سرش میكوبیدند. انگار كه در مغزش، آهنگرها روی پتك میكوبیدند و لرزشش، كاسه سر افشین را میلرزاند. از كلاس بیرون زد.
سراغ یكی از دوستانش رفت و از درد بیدرمانش گفت. او هم تریاك برایش تجویز كرد. گفت خودش هم مدتی سردرد داشته و از وقتی تریاك مصرف كرده، سردرد هم بار و بندیلش را بسته و رفته است. آرمان او را به محلهای برد و برایش تریاك خرید. بعد از خرید به خانه افشین رفتند و آرمان اولین دود تریاك را به افشین هدیه داد. سردردش خوب نشد كه هیچ، تهوع هم گرفت. آرمان ته دلش را قرص كرد و گفت نگران نباشد و او هم برای اولینبار، این حالتها را داشته است. چند بار كه مصرف كند، میزان میشود و از تریاك لذت میبرد. همین اتفاق هم افتاد. بعد از آن، افشین هیچ غمی نداشت. وقت خالی گیر میآورد، پای بساط بود.
چهار سال دانشگاه تمام شد، اما افشین درسش را تمام نكرد. قیافهاش تابلو شده بود. مادرش كه زنگ میزد، مثل ریگ دروغ میگفت و دروغ میبافت تا بویی از اعتیادش نبرد. یك روز مادر بیخبر از افشین به شیراز آمد تا به او سر بزند. همان روز، ساقی به محله افشین آمده بود تا به او مواد بفروشد. در حال خرید و فروش بودند كه مادر افشین از پشت سر رسید. وقتی حال وروز پسرش را دید، به مواد فروش حمله كرد و او را به داخل جوی آب پرتاب كرد. ساقی هم بلند شد و به مادر افشین حمله كرد و طوری او را زد كه سرش محكم به جدول خورد و خون روی صورتش جاری شد.
افشین انگار كه هیچ نسبتی با مادرش ندارد، بیتوجه به حمله او، پول مواد را داد و به خانه رفت تا مصرف كند. مادر با
سرو رویی خونین به پای پسرش افتاد و گفت مصرف نكند. با دیدن مادرش در آن حال، از خودش بدش آمد. كل زندگیاش را روی دایره ریخت و همه چیز را برایش تعریف كرد. مادر با پدرش تماس گرفت و او را در جریان قرار داد.
پدر شبانه به شیراز آمد. صبح فردا، افشین را به مركز ترك اعتیاد بردند و ماهها كنارش ماندند تا توانست پشت اعتیاد را به خاك برساند.
ده سال پیش آن را در آغوش فشرد. افشین از خانواده سرشناسی بود. خواهر و برادر نداشت و هر چه در خانه امر میكرد، حرف، حرف او بود. بزرگ شد. به مدرسه رفت، بعد هم دانشگاه. همراه با پدر و مادرش به شیراز رفت و برایش سوئیت شیك و كوچكی كرایه كردند. مادر تا یك ماه كنارش ماند و وقتی مطمئن شد پسرش میتواند گلیمش را از آب بیرون بكشد به شهرش برگشت.
سه ترم بیهیچ دردسری آمد و تمام شد، اما ترم چهارم، عشق غیرمنتظرهای سراغشآمد.
خواب و خوراك به افشین حرام شد.
هر روز چند بار به كافیشاپ میرفت تا او را هر چند كوتاه ببیند. آنقدر رفت و آمد تا برادر مینا شاكی شد و به او گفت، «اگر برای كار دیگری به كافیشاپ میآیی، اشتباه آمدهای.» مینا كه ته مغازه نشسته بود، با برخوردی سرد و یخ، تیر خلاص را به قلب افشین شلیك كرد و حرف برادرش را تكمیل كرد و گفت كه پسر جوان روزی چند بار بیدلیل به مغازه میآید. همین حرفكافی بود تا برادر مینا، او را با تیپا بیرون بیندازد.
چیزی از غرور لهیدهاش نمانده بود. در خلوت خودش سوخت و آب شد. نتیجهاش سردردهایی بود كه مثل پتك به سرش میكوبیدند. انگار كه در مغزش، آهنگرها روی پتك میكوبیدند و لرزشش، كاسه سر افشین را میلرزاند. از كلاس بیرون زد.
سراغ یكی از دوستانش رفت و از درد بیدرمانش گفت. او هم تریاك برایش تجویز كرد. گفت خودش هم مدتی سردرد داشته و از وقتی تریاك مصرف كرده، سردرد هم بار و بندیلش را بسته و رفته است. آرمان او را به محلهای برد و برایش تریاك خرید. بعد از خرید به خانه افشین رفتند و آرمان اولین دود تریاك را به افشین هدیه داد. سردردش خوب نشد كه هیچ، تهوع هم گرفت. آرمان ته دلش را قرص كرد و گفت نگران نباشد و او هم برای اولینبار، این حالتها را داشته است. چند بار كه مصرف كند، میزان میشود و از تریاك لذت میبرد. همین اتفاق هم افتاد. بعد از آن، افشین هیچ غمی نداشت. وقت خالی گیر میآورد، پای بساط بود.
چهار سال دانشگاه تمام شد، اما افشین درسش را تمام نكرد. قیافهاش تابلو شده بود. مادرش كه زنگ میزد، مثل ریگ دروغ میگفت و دروغ میبافت تا بویی از اعتیادش نبرد. یك روز مادر بیخبر از افشین به شیراز آمد تا به او سر بزند. همان روز، ساقی به محله افشین آمده بود تا به او مواد بفروشد. در حال خرید و فروش بودند كه مادر افشین از پشت سر رسید. وقتی حال وروز پسرش را دید، به مواد فروش حمله كرد و او را به داخل جوی آب پرتاب كرد. ساقی هم بلند شد و به مادر افشین حمله كرد و طوری او را زد كه سرش محكم به جدول خورد و خون روی صورتش جاری شد.
افشین انگار كه هیچ نسبتی با مادرش ندارد، بیتوجه به حمله او، پول مواد را داد و به خانه رفت تا مصرف كند. مادر با
سرو رویی خونین به پای پسرش افتاد و گفت مصرف نكند. با دیدن مادرش در آن حال، از خودش بدش آمد. كل زندگیاش را روی دایره ریخت و همه چیز را برایش تعریف كرد. مادر با پدرش تماس گرفت و او را در جریان قرار داد.
پدر شبانه به شیراز آمد. صبح فردا، افشین را به مركز ترك اعتیاد بردند و ماهها كنارش ماندند تا توانست پشت اعتیاد را به خاك برساند.