روایتهای یك مادر كتابباز
میدان مین كتابها
سمیهسادات حسینی / نویسنده
«دخترم اون قندون رو بیار اینجا لطفا.»
« از كجا دقیقا؟»
«پشت اون كتاب زرده و كتاب سبزه.»
«حالا از توی اون قفسه، تلفن همراه منو بده.»
«كدوم طبقه؟»
«همونجا كنار اون كتاب سیاهه.»
«ممنونم. ببخشیدا. حالا اون جعبه دستمال كاغذی رو از روی اون میز كوچیكه بده.»
«كدوم میز كوچیكه؟»
«همون كه روش سه تا كتاب گذاشتم.»
«دیگه آخریشه. اون لیوانو از روی میز بزرگه ببر توی آشپزخونه.»
«ای واااای ماماااان!»
«راست میگی دخترم راست میگی! ببخشید. بیست تا كار پشت سر هم بهت گفتم. لیوانه دیگه آخریش بود!»
«نه. واسه خستگی نمیگم كه.»
«پس واسه چی میگی؟»
«واسه این كتابا میگم. همه جا رو پر از كتاب كردی. هی به ما میگی منظم باشین. همه چی رو سر جاهاشون بذارین. بعد خودت هرچی كتاب برداشتی انداختی این طرف، اون طرف.»
جوابی نمیدهم. احساس میكند كه كاملا خلع سلاحم كرده. برای همین با جرات بیشتر ادامه میدهد: «آخه اون كنج روی زمین پشت پنجره حتی؟!
اون روز با داداشی دیدیم كنار اون مبل تكی، پشت پنجره روی زمینم چند تا كتاب گذاشتی. خیلی بَده!»
در سكوت تكیه میدهم عقب و سبك سنگین میكنم كه حرفی بزنم یا نه.
لیوان را از روی میز بزرگ برمیدارد، میبرد توی آشپزخانه و برمیگردد روبهروی من، روی مبل مینشیند و كتاب قرمزی را از كنار لیوان چای و قندانی كه خودش آورده، برمیدارد و نگاهی میاندازد: «اسمش چقدر سخته. نمیتونم بخونم. ولی رنگش به گلهای این رومیزی میادها!»
پسرك طبق معمول كه مستقیما وارد گفتوگوی ما نمیشود، اما حواسش به ماست، زد زیر خنده و گفت: «آهااااا! مامان مچتو گرفتم! نكنه اینا رو برای دكور میذاری این طرف و اون طرف! الان اون كتاب قرمزه به گلای رومیزی میاد. اون كتاب زرد و سیاه، با شمع و جاشمعی كنارش ست شده. اون كتابای روی زمین پشت پنجرهام با گلدون كناریش هماهنگه!»
سراسیمه میگویم: «نخیرم! این چه حرفیه!»
پسرك باز با خندهای بلند و ناشی از شعف كشفی جدید، حرفم را قطع میكند: «واااای! ماماااان! نكنه وقتایی كه تنهایی، هی فنجون قهوه میذاری كنارشون از این كتابا عكس خوشگل میگیری میذاری اینستا؟! آره؟!»
و بعد چند ثانیه همینطور پشت سر هم میخندد. از تصور مامانش در نقش تازهجوانهای دنبال فالوور اینستاگرام كه عكسهای مكشمرگما میگذارند، نمیتواند دست از خنده بردارد.
دخترك قیافهای متهمكننده به خود گرفته و دست به كمر، با قیافهای حق به جانب میگوید: «بله مامان خانوم؟! واسه عكس و دكور این كتابا رو همه جا پخش و پلا كردی؟!»
دستهایم را بالا میبرم و میگویم: «نمیذارین بگم كه! یه دقیقه ساكت باشین خوب!»
اتهاماتی كه وارد كردهاند، آنقدر سنگین است كه باید سریع از ذهنشان بیرون بكشم.
گلویم را صاف میكنم: «اهم اهم! راستش قضیه اصلا دكور یا عكس اینستاگرام نیست. بلكه قضیه تنبلیه!»
دخترك با هیجان و تعجب میگوید: «تنبلی؟! یعنی سختته ببری بذاری سرجاشون؟!»
میگویم: «نه! اون تنبلی نه! یه تنبلی دیگه! راستش من چند وقته دیگه حوصله كتابای جدی و غیر رمان رو ندارم. همهاش رمان خوندم و تك و توك كتابایی كه ربط به دانشگاهم داشته. اینا هم خوبنها. ولی كافی نیستن. منم تنبلیم میاد كتابهای غیر از این سلیقه رمانم رو بخونم. این كتابهایی كه میبینین همه جا هست، كتابهاییه كه میدونم خیلی كتابهای خوبی هستن، اما حوصله ندارم بخونمشون. میارم میگذارم سر راه خودم همهاش كه جلوی چشمم بیان، عذابوجدان بگیرم، خودمو مجبور كنم بخونم. قضیه فقط اینه!»
پسرك دوباره روی بالش بزرگی كه جلوی تلویزیون زیر سرش انداخته، ولو میشود و خطاب به خواهرش میگوید: «من فهمیدم قضیه چیه! مامان واسه خودش میدون مین كاشته توی خونه كه هی پاش بگیره بهشون منفجر بشن.»
میگویم: «دقیقا! مین كتابی!»
« از كجا دقیقا؟»
«پشت اون كتاب زرده و كتاب سبزه.»
«حالا از توی اون قفسه، تلفن همراه منو بده.»
«كدوم طبقه؟»
«همونجا كنار اون كتاب سیاهه.»
«ممنونم. ببخشیدا. حالا اون جعبه دستمال كاغذی رو از روی اون میز كوچیكه بده.»
«كدوم میز كوچیكه؟»
«همون كه روش سه تا كتاب گذاشتم.»
«دیگه آخریشه. اون لیوانو از روی میز بزرگه ببر توی آشپزخونه.»
«ای واااای ماماااان!»
«راست میگی دخترم راست میگی! ببخشید. بیست تا كار پشت سر هم بهت گفتم. لیوانه دیگه آخریش بود!»
«نه. واسه خستگی نمیگم كه.»
«پس واسه چی میگی؟»
«واسه این كتابا میگم. همه جا رو پر از كتاب كردی. هی به ما میگی منظم باشین. همه چی رو سر جاهاشون بذارین. بعد خودت هرچی كتاب برداشتی انداختی این طرف، اون طرف.»
جوابی نمیدهم. احساس میكند كه كاملا خلع سلاحم كرده. برای همین با جرات بیشتر ادامه میدهد: «آخه اون كنج روی زمین پشت پنجره حتی؟!
اون روز با داداشی دیدیم كنار اون مبل تكی، پشت پنجره روی زمینم چند تا كتاب گذاشتی. خیلی بَده!»
در سكوت تكیه میدهم عقب و سبك سنگین میكنم كه حرفی بزنم یا نه.
لیوان را از روی میز بزرگ برمیدارد، میبرد توی آشپزخانه و برمیگردد روبهروی من، روی مبل مینشیند و كتاب قرمزی را از كنار لیوان چای و قندانی كه خودش آورده، برمیدارد و نگاهی میاندازد: «اسمش چقدر سخته. نمیتونم بخونم. ولی رنگش به گلهای این رومیزی میادها!»
پسرك طبق معمول كه مستقیما وارد گفتوگوی ما نمیشود، اما حواسش به ماست، زد زیر خنده و گفت: «آهااااا! مامان مچتو گرفتم! نكنه اینا رو برای دكور میذاری این طرف و اون طرف! الان اون كتاب قرمزه به گلای رومیزی میاد. اون كتاب زرد و سیاه، با شمع و جاشمعی كنارش ست شده. اون كتابای روی زمین پشت پنجرهام با گلدون كناریش هماهنگه!»
سراسیمه میگویم: «نخیرم! این چه حرفیه!»
پسرك باز با خندهای بلند و ناشی از شعف كشفی جدید، حرفم را قطع میكند: «واااای! ماماااان! نكنه وقتایی كه تنهایی، هی فنجون قهوه میذاری كنارشون از این كتابا عكس خوشگل میگیری میذاری اینستا؟! آره؟!»
و بعد چند ثانیه همینطور پشت سر هم میخندد. از تصور مامانش در نقش تازهجوانهای دنبال فالوور اینستاگرام كه عكسهای مكشمرگما میگذارند، نمیتواند دست از خنده بردارد.
دخترك قیافهای متهمكننده به خود گرفته و دست به كمر، با قیافهای حق به جانب میگوید: «بله مامان خانوم؟! واسه عكس و دكور این كتابا رو همه جا پخش و پلا كردی؟!»
دستهایم را بالا میبرم و میگویم: «نمیذارین بگم كه! یه دقیقه ساكت باشین خوب!»
اتهاماتی كه وارد كردهاند، آنقدر سنگین است كه باید سریع از ذهنشان بیرون بكشم.
گلویم را صاف میكنم: «اهم اهم! راستش قضیه اصلا دكور یا عكس اینستاگرام نیست. بلكه قضیه تنبلیه!»
دخترك با هیجان و تعجب میگوید: «تنبلی؟! یعنی سختته ببری بذاری سرجاشون؟!»
میگویم: «نه! اون تنبلی نه! یه تنبلی دیگه! راستش من چند وقته دیگه حوصله كتابای جدی و غیر رمان رو ندارم. همهاش رمان خوندم و تك و توك كتابایی كه ربط به دانشگاهم داشته. اینا هم خوبنها. ولی كافی نیستن. منم تنبلیم میاد كتابهای غیر از این سلیقه رمانم رو بخونم. این كتابهایی كه میبینین همه جا هست، كتابهاییه كه میدونم خیلی كتابهای خوبی هستن، اما حوصله ندارم بخونمشون. میارم میگذارم سر راه خودم همهاش كه جلوی چشمم بیان، عذابوجدان بگیرم، خودمو مجبور كنم بخونم. قضیه فقط اینه!»
پسرك دوباره روی بالش بزرگی كه جلوی تلویزیون زیر سرش انداخته، ولو میشود و خطاب به خواهرش میگوید: «من فهمیدم قضیه چیه! مامان واسه خودش میدون مین كاشته توی خونه كه هی پاش بگیره بهشون منفجر بشن.»
میگویم: «دقیقا! مین كتابی!»