حكایت مرد چوپان و مرد تاجر و گربه چاق
در دوران حكومت صفاریان، مرد سادهدلی زندگی میكردكه چوپان مرد ثروتمندی بود و در ازای چراندن گوسفندان او، روزی50 چوق از او اجرت میگرفت. یكروز صبح وقتی مرد چوپان برای بردن و چراندن گوسفندان مرد ثروتمند به نزد او مراجعه كرد، مرد ثروتمند به او گفت: ای مرد چوپان، اوضاع اقتصادی تغییركرده و الان دیگر صرفه در تولید نیست. من امروز میخواهم گوسفندهایم را بفروشم و پولش را در كار تجارت بیندازم و كیفش را بكنم. بیا این هزار چوق را بگیر و برو و بهدنبال كار دیگری بگرد. مرد چوپان گفت: از لطف شما ممنونم. اما همان 50 چوق دستمزد امروزم كافی است.
مرد ثروتمند گفت: وا. مرد چوپان گفت: والا و 50 چوق از مرد ثروتمند گرفت و رفت. مرد چوپان آنروز و فردای آنروز بهدنبال كار گشت، اما اوضاع اقتصادی تغییركرده بود و كاری پیدا نكرد. در همان حین از شخصی شنید مرد تاجری هست كه مردم سرمایههای خود را به او میدهند و او با استفاده از آنها تجارت میكند و سود حاصله را با هم تقسیم میکنند. مرد چوپان نزد وی رفت و گفت: ای مرد تاجر، سرمایه اندكی دارم كه میخواهم آن را به تو بسپارم تا با آن تجارت كنی. مرد تاجر گفت: چقدر هست؟ مرد چوپان گفت: 50 چوق. مرد تاجر گفت: وا. مرد چوپان گفت: والا. مرد تاجر گفت: با 50 چوق بوق هم نمیدهند. مرد چوپان اصرار كرد و مرد تاجر برای آنكه از دست وی خلاص شود، قبول كرد كه 50 چوق را از وی بگیرد. فردای آنروز مرد تاجر بار سفر بست و به سرزمین همسایه رفت تا با سرمایهای كه گرد آورده بود، تجارت كند. مرد تاجر در آنجا به بازارها و بورسهای مختلف رفت و برای هر یك از صاحبان سرمایه اجناسی از قبیل منسوجات، لوازم خانگی، لوازم آرایشی و بهداشتی، ماشینآلات صنعتی و... خرید و همه سرمایه را خرج كرد و تنها 50هزار چوق مرد چوپان باقی ماند. او تمام بازار را گشت، اما هیچ جنس 50چوقی پیدا نكرد. ناامید شده بود كه ناگهان مردی به بازار آمد كه گربه چاق و زشتی در دست داشت و فریاد میزد: این گربه را میفروشم. مرد تاجر گفت: چند؟ صاحب گربه گفت: 50 چوق. مرد تاجر گفت: خریدارم و 50 چوق مرد چوپان را به وی داد و گربه را از وی خرید. [از آنجا كه ادامه دارد، ادامه این قصه را فردا در همین مكان بخوانید.]
مرد ثروتمند گفت: وا. مرد چوپان گفت: والا و 50 چوق از مرد ثروتمند گرفت و رفت. مرد چوپان آنروز و فردای آنروز بهدنبال كار گشت، اما اوضاع اقتصادی تغییركرده بود و كاری پیدا نكرد. در همان حین از شخصی شنید مرد تاجری هست كه مردم سرمایههای خود را به او میدهند و او با استفاده از آنها تجارت میكند و سود حاصله را با هم تقسیم میکنند. مرد چوپان نزد وی رفت و گفت: ای مرد تاجر، سرمایه اندكی دارم كه میخواهم آن را به تو بسپارم تا با آن تجارت كنی. مرد تاجر گفت: چقدر هست؟ مرد چوپان گفت: 50 چوق. مرد تاجر گفت: وا. مرد چوپان گفت: والا. مرد تاجر گفت: با 50 چوق بوق هم نمیدهند. مرد چوپان اصرار كرد و مرد تاجر برای آنكه از دست وی خلاص شود، قبول كرد كه 50 چوق را از وی بگیرد. فردای آنروز مرد تاجر بار سفر بست و به سرزمین همسایه رفت تا با سرمایهای كه گرد آورده بود، تجارت كند. مرد تاجر در آنجا به بازارها و بورسهای مختلف رفت و برای هر یك از صاحبان سرمایه اجناسی از قبیل منسوجات، لوازم خانگی، لوازم آرایشی و بهداشتی، ماشینآلات صنعتی و... خرید و همه سرمایه را خرج كرد و تنها 50هزار چوق مرد چوپان باقی ماند. او تمام بازار را گشت، اما هیچ جنس 50چوقی پیدا نكرد. ناامید شده بود كه ناگهان مردی به بازار آمد كه گربه چاق و زشتی در دست داشت و فریاد میزد: این گربه را میفروشم. مرد تاجر گفت: چند؟ صاحب گربه گفت: 50 چوق. مرد تاجر گفت: خریدارم و 50 چوق مرد چوپان را به وی داد و گربه را از وی خرید. [از آنجا كه ادامه دارد، ادامه این قصه را فردا در همین مكان بخوانید.]