نسخه Pdf

به‌یاد تمام طلبیده‌نشده‌ها!

به‌یاد تمام طلبیده‌نشده‌ها!

هدی برهانی / آموزگار

این چند سال، تلویزیون  برایم تبدیل شده به كارخانه پمپاژ حس كم‌توفیقی، و كم‌توفیقی یعنی این‌كه تو روبه‌روی جعبه جادویی توی خانه نشسته‌ای و آدم‌ها در قاب تصویر گروه گروه پیاده به سمت كربلا می‌روند. خبرنگار با زائران پیاده مصاحبه می‌كند و تو نهایتش می‌توانی با بغض گلوگیر دوری، كانال تلویزیون را عوض كنی و از این مواجهه سخت با «طلبیده نشدن»ت فرار كنی.
بچه‌ها هم این ایام دلتنگی‌شان از جنس همان بغض گلوگیری است كه با عوض كردن شبكه، فروخورده می‌شود؛ بچه‌هایی كه پدرها و برادرهایشان می‌روند و آنها می‌مانند و مادر خانه و شوق، شوق رفتن. شوق زیارت پیاده. شوق رسیدن با خستگی. 
این روزها بچه‌ها حال و هوایشان فرق دارد. یكی شال عزای مشكی را  كه از عاشورا در گنجه گذاشته بود درآورده و دوباره به گردن انداخته، آن یكی چفیه عربی را به سیاق دختران ایرانی روی شانه انداخته، یكی خودش داوطلب شده تا در مدرسه موكبی برپا كند و یكی هم دارد تند و تند كتاب می‌خواند. كتابی كه جلدش را با نیازمندی‌ها پوشانده. 
كنجكاوم بدانم یاسمن چه می‌خواند كه حال و هوایش این روزها از خواندنش دگرگون است. نمی‌دانم در  آن كتاب ناشناخته چه نوشته شده كه در میانه صفحاتش گاهی قطره اشكی روی گونه دخترك 16 ساله‌ام می‌غلتد و گاهی لبخند و بهتی شیرین در صورتش نمایان می‌شود.
یاسمن كربلا نرفته و امسال از پدرش قول گرفته او را هم صبح روز اربعین با هواپیما به كربلا برساند. از آن سفرهای مدیركل‌گونه. این اسم را خودش برای سفر یك‌روزه‌اش انتخاب كرده! حالا و درست قبل از این سفر مدیركل‌گونه، یاسمن دارد كتابی می‌خواند كه یقین دارم بی‌ربط به ماجرای اربعین نیست.
دلم را به دریا می‌زنم و بالاخره از كتاب رازآلودش می‌پرسم. جوابش دلم را از جا می‌كند. كتاب همان است كه خودم قبل از اولین سفرم به كربلا آن را خواندم. «پنجره‌های تشنه». یاد خودم می‌افتم، وقتی به‌خاطر گرانی كتاب مجبور شدم آن را از نرم‌افزار قدیمی سوره مهر خریداری كنم. نه عكسی داشت و نه هیچ چیز گرافیكی دیگری. فقط من بودم و كلمات، نقش بسته بر یك صفحه مشكی. هر صبح و عصر در راه خانه در  مترو، سرم را در گوشی فرو می‌كردم و فقط می‌خواندم. از آقا رضا، راننده باحال تریلی حمل ضریح، تا آن پسركی كه دنبال ماشین می‌دوید و اسمش را فریاد می‌زد تا در كربلا یادش كنند. 
به یاسمن حق می‌دادم آنقدر حالش خوش باشد. حالش همان بود كه سال‌ها قبل خودم با خواندن این كتاب پیدا كرده بودم. شب، روبه‌روی كتابخانه‌مان ایستادم و كتاب را ـ كه بعدها آن را هدیه گرفتم ـ بیرون كشیدم. با یك نیازمندی‌ها جلدش كردم و گذاشتمش در  كیفم، برای آن‌كه اگر به آن سفر مدیركل‌گونه رفتم، ضریح را ببینم و یاد آن پسرك بیفتم. یاد اهالی كوت، یاد آن خانمی كه طلاهایش را برده بود، یاد تمام آن عاشقانی كه ضریح در سفر حسین بن علی را زیارت كردند. یاد تمام آن چشم‌های بارانی از حس كم‌توفیقی...