راه صادق
قبل از اینكه ایستگاه صلواتیشان را ببینم با خودم فكر میكردم لابد سختترین كاری كه آدم میتواند در ایام اربعین انجام بدهد این است كه پای پیاده راه بیفتد سمت كربلا. زمینی برود مرز و آنجا زیر تیغ آفتاب معطل شود و بعد خودش را به زحمت برساند نجف و از آنجا سه روز پای پیاده گرمای بیابانهای عراق را گز كند. اما حالا میدانم پیاده بیابان را گز كردن با پذیرایی موكبها و مشت و مال خادمان در مقابل كار در آشپزخانه ایستگاه صلواتی اربعین خودش یك پا عافیتطلبی است. شاید تابهحال در پیادهروی اربعین شركت كرده باشید، اگر هم نه، حتما تابهحال پیادهروی كردهاید و میتوانید سختیهایش را تصور كنید. اما فكر نمیكنم بتوانید تصور كنید كار در آشپزخانهای كه از سقف و پنجرههایش حرارت آفتاب سی و چند درجه میریزد داخل و از كفش حرارت 9 شعله اجاق میپاشد توی صورتت و از هوای شرجی چند دیگ برنج و خورشت نفست را میگیرد یعنی چه. رمق بچههای ایستگاه بیشتر از دو سه ساعت كار مداوم را نمیكشد. باید بعد هر دو ساعت كار مداوم در آن شرایط بروند و نفسی چاق كنند و تنی به استراحت بدهند. همه هم تقریبا همین كار را میكردند. بهجز صادق كه هیچجوره نمیشد از كار كشیدش. كفگیر را از دستش میگرفتند، تی دست میگرفت. تی را میگرفتند، چای میریخت. با كسی هم زیاد حرف نمیزد. اصلا روز اول ظنم نبرد كه از بچههای ایستگاه باشد. به تیپ و قیافهاش نمیخورد. یك پیراهن آبی جذب پوشیده بود كه زنجیر گردنش از لای دكمه بالایی پیراهن كه باز بود به چشم میخورد. با یك شلوار جین كه سر زانوها و اینور و آنورش جمعا به قاعده یك كف دست پاره بود! از این مدل شلوارها كه چند برابر شلوارهایی كه پاره نیستند قیمت دارند! هرجا دوربین را میچرخاندم كه تصویرش را بگیرم خودش را پشت چیزی قایم میكرد یا رویش را برمیگرداند. رویم نشد از او بپرسم چرا این كار را میكند. اما یك بار توپید كه لطفا دیگر با این دوربینت دور و بر من نپلك! همینطور صبح زودتر از همه تی دست میگرفت و شب دیرتر از همه از پای شستن دیگ كنار میرفت. گاهی آرام با خودش اشك میریخت و گاهی میرفت بیرون ایستگاه، جایی كه پیدا نباشد سیگار میكشید. گاهی هم، هم سیگار میكشید و هم اشك میریخت. روزی كه بنا بود برگردم آمد بغلم كرد و عذرخواهی كرد و آرام در گوشم گفت: «داداش ببخش نذاشتم ازم عكس و فیلم بگیری. به كسی نگفتم كه میام اینجا. مادرم فكر میكنه رفتهام تركیه...»