حكایت  دزد با چراغ

حكایت دزد با چراغ

در روزگار حكومت خوارزمشاهیان،‌ كاروانی كه حاوی مال‌التجاره بسیار بود و از هند به‌طرف نواحی مركزی حركت می‌كرد مورد حمله راهزنان قرار گرفت. كاروانیان ابتدا تصمیم گرفتند در برابر راهزنان مقاومت كنند، اما وقتی دیدند از پس ایشان برنمی‌آیند،‌ تسلیم شدند. راهزنان كاروانیان را گشتند و سكه‌های طلا و نقره آنان را گرفتند و بقیه اموالشان را به آنها بازگرداندند و آنها را رها كردند تا به راه خود بروند. راهزنان پس از گرفتن سكه‌های طلا و نقره كاروانیان به تقسیم غنائم پرداختند و به هریك از آنها یك كیسه طلا رسید. یكی از راهزنان وقتی كیسه‌ای را كه به او رسیده بود باز كرد،‌ مشاهده كرد كه در كیسه علاوه‌بر سكه‌های طلا، یك دعای دفع بلا نیز نوشته شده است. ناگهان برخاست و سوار اسبش شد. راهزن دیگر به او گفت: چه‌كار می‌كنی؟ راهزن اول ماجرا را برای راهزن دیگر تعریف كرد و گفت: می‌خواهم بروم و كیسه او را پس بدهم. چراكه ما دزد اموال مردمیم و دزد ایمان آنها نیستیم. راهزن دیگر گفت: بنشین سر جایت بینیم بابا. نگاه تو به ایمان بسیار سست و سطحی است. چرا فكر می‌كنی كسی می‌تواند ایمان كسی را بدزدد؟ مگر ایمان دزدیدنی است؟ این جمله را كجا یاد گرفته‌ای؟ راهزن اول گفت: اینستاگرام. راهزن دیگر گفت: دوم از آن، مگر خداوند به آن یارو تضمین داده بود كه اگر دعای دفع بلا در كیسه‌اش بگذارد،‌ دزد به او نمی‌زند؟ پیغمبران خدا كه بهترین آدم‌های روی زمین بوده‌اند در زندگی خود با كلی بلا و آزار و اذیت روبه‌رو شده‌اند. او كه از پیغمبران خدا بهتر نیست. اگر او چنین تصور باطلی داشته است، اتفاقا این اتفاق فرصتی است كه به تصحیح باورهایش بپردازد. بگذار یاد بگیرد كه در سختی‌ها هم باید اعتقادات خود را حفظ كند. تازه، ما دزدیم. مگر ما به عنوان دزد مسؤول اعتقادات مردمیم؟ راهزن اول كه كف كرده بود گفت: شما ماشالا چقدر خوب حرف می‌زنید. كی وقت كردید این چیزها را یاد بگیرید؟ راهزن دوم گفت: من را این‌طوری نگاه نكن. من در دانشگاه خوارزم فلسفه دین تدریس می‌كردم، اما در اثر سیاست‌های تعدیلی اخراج شدم و اینك برای امرار معاش راهزنی می‌كنم. راهزن اول خاموش شد و از اسب پایین آمد و پیشانی راهزن دیگر را بوسید و روشن شد و با هم به بحث و تبادل نظر مشغول شدند.