روایتهای یك مادر كتاب باز
دلتنگیهای آدمی...
سمیهسادات حسینی / نویسنده
صبح سرد روشن یك روز تعطیل زمستانی بود كه پا گذاشتیم توی محوطه وسیع سنگفرش جلوی كتابخانه عمومی شهرداری.
بالاخره با دخترك آمده بودیم كه برای عضویت در كتابخانه ثبتنام كنیم.
بعد از ماهها اصرار من و انكار او، سرانجام هفته پیش، رضایت داده بود.
كتابهای فارسیاش تمام و تكراری شده بودند. اما هربار پیشنهاد میكردم كه برویم در كتابخانه محلی ثبت نام كنیم، میگفت: من كتاب فارسی میخوام.
میپرسیدم: یعنی هنوز نمیتونی كتابهای گروه سنی خودترو به زبان آلمانی كامل بفهمی؟
میگفت: چرا! میفهمم. اما دوست ندارم. كتاب فارسی میخوام.
میپرسیدم: یعنی داستانش توی ایران اتفاق بیفته؟
میگفت: نه لازم نیست. همین كه به زبان فارسی باشه، خوبه.
معمولا مكالمه همینجا قطع میشد و میرفت تا دفعه بعد كه بگوید بیحوصله است و من بگویم كتابخانه و او بگوید...
تا اینكه هفته پیش، مدرسه برای اردویی دوسهساعته برده بودشان همین كتابخانه بزرگ محلی و بالاخره اشتیاق عضویت در چنین كتابخانهای در جان دخترك نشسته بود.
ظهر، هیجانزده آمد و كلی تعریف كرد از كتابخانه و كتابها و محیط و هرچیز دیگری كه در آنجا دوست داشته بود.
سریع پرسیدم: پس دیگه بریم عضو بشی؟
گفت: اوهوم! بریم!
و امروز آمده بودیم. مدارك مختصری كه گفته بودند، توی كیفم بود و با هم وارد آن سالن وسیع انباشته از كتاب شدیم. آرامش و رنگارنگی و سكوت خمارآلود آنجا مسحوركننده بود. كف كتابخانه با موكت سبز تیره تمیزی فرش شده بود و اینجا و آنجا بین ردیفها و قفسهها، فرشهای پرزبلند با طرحها و شكلهای ساده پهن كرده بودند و دورش چند مبل و كوسنهای بزرگ ناهمگون پفدار و رنگی چیده بودند.
جاهایی هم میزها و صندلیهای چوبی بود و در انتهای سالن هم محل كوچك و دنجی برای سفارش خوراكی و نوشیدنی درست كرده بودند.
جادوی غبارآلود و رازآلود آن محیط، مثل لبخند مرموز پیر سپیدموی خردمندی، مرا هم مجذوب خود كرده بود.
میفهمیدم چطور دیدن آن فضا سنگر سخت مقاومت دخترك را شكسته. آن قدر فضا دوستداشتنی بود كه حتی اگر كتابهای دلخواهت را آنجا نمییافتی، میارزید كتاب از خانه ببری و لم بدهی روی یكی از مبلهای سنگین و پاها را بگذاری روی كوسن و بخوانی... بخوانی...بخوانی...
با این حال وقتی ثبتنام تمام شد و كارت عضویت گرفتیم و آمدیم بیرون، هنوز دخترك خوشحال نبود. آرام و بیهیجان كارت را نگاه میكرد و پیش میآمد. روی یكی از نیمكتهای چوبی محوطه جلوی كتابخانه نشستم و دخترك را هم نشاندم كنار خودم: چه خوشگل بود كتابخونهش. من خوشم اومد.
دخترك گفت: اوهوم. خیلی قشنگه. منم از همینش خوشم اومد. حیف كه كتاب فارسی نداره. مجبورم كتابهای انگلیسی و آلمانی بخونم.
پرسیدم: خب اگه میتونی مطالبشون رو بفهمی، مشكلش چیه؟ كتابهای فارسی هم خیلیهاش ترجمه همیناست دیگه.
دخترك آه كشید: آره مامان. اما فقط فهمیدن داستان كه مهم نیست. میدونی چیه؟ یهجوریه. اینكه كتاب فارسی نباشه و مجبور بشم كتابهای زبانهای دیگه رو بخونم، مثل اینه كه... مثل اینه كه...
ناتوان از بیان احساسش سكوت كرد. اما من ناگهان فهمیدم: میفهمم! مثل اینه كه تو با یه نفر توی مدرسه دوست شدی. بعد، مجبور میشی از اون مدرسه بری. بری یه مدرسه جدید. اونجا هم ممكنه كلی دوست جدید پیدا كنی. اما دلت برای اون دوست قدیمی، اولین دوستت تنگ میشه. هی دلت میخواد دوباره با همون دوست باشی...
چیزی نگفت. بعد هر دو ساكت شدیم و درختها را نگاه كردیم.
شاخههای درختهای روبهرویمان میلرزیدند و به قول آن شاعر، باد سرد زمستانی دلتنگیهای آدمی را ترانهای میخواند...
بالاخره با دخترك آمده بودیم كه برای عضویت در كتابخانه ثبتنام كنیم.
بعد از ماهها اصرار من و انكار او، سرانجام هفته پیش، رضایت داده بود.
كتابهای فارسیاش تمام و تكراری شده بودند. اما هربار پیشنهاد میكردم كه برویم در كتابخانه محلی ثبت نام كنیم، میگفت: من كتاب فارسی میخوام.
میپرسیدم: یعنی هنوز نمیتونی كتابهای گروه سنی خودترو به زبان آلمانی كامل بفهمی؟
میگفت: چرا! میفهمم. اما دوست ندارم. كتاب فارسی میخوام.
میپرسیدم: یعنی داستانش توی ایران اتفاق بیفته؟
میگفت: نه لازم نیست. همین كه به زبان فارسی باشه، خوبه.
معمولا مكالمه همینجا قطع میشد و میرفت تا دفعه بعد كه بگوید بیحوصله است و من بگویم كتابخانه و او بگوید...
تا اینكه هفته پیش، مدرسه برای اردویی دوسهساعته برده بودشان همین كتابخانه بزرگ محلی و بالاخره اشتیاق عضویت در چنین كتابخانهای در جان دخترك نشسته بود.
ظهر، هیجانزده آمد و كلی تعریف كرد از كتابخانه و كتابها و محیط و هرچیز دیگری كه در آنجا دوست داشته بود.
سریع پرسیدم: پس دیگه بریم عضو بشی؟
گفت: اوهوم! بریم!
و امروز آمده بودیم. مدارك مختصری كه گفته بودند، توی كیفم بود و با هم وارد آن سالن وسیع انباشته از كتاب شدیم. آرامش و رنگارنگی و سكوت خمارآلود آنجا مسحوركننده بود. كف كتابخانه با موكت سبز تیره تمیزی فرش شده بود و اینجا و آنجا بین ردیفها و قفسهها، فرشهای پرزبلند با طرحها و شكلهای ساده پهن كرده بودند و دورش چند مبل و كوسنهای بزرگ ناهمگون پفدار و رنگی چیده بودند.
جاهایی هم میزها و صندلیهای چوبی بود و در انتهای سالن هم محل كوچك و دنجی برای سفارش خوراكی و نوشیدنی درست كرده بودند.
جادوی غبارآلود و رازآلود آن محیط، مثل لبخند مرموز پیر سپیدموی خردمندی، مرا هم مجذوب خود كرده بود.
میفهمیدم چطور دیدن آن فضا سنگر سخت مقاومت دخترك را شكسته. آن قدر فضا دوستداشتنی بود كه حتی اگر كتابهای دلخواهت را آنجا نمییافتی، میارزید كتاب از خانه ببری و لم بدهی روی یكی از مبلهای سنگین و پاها را بگذاری روی كوسن و بخوانی... بخوانی...بخوانی...
با این حال وقتی ثبتنام تمام شد و كارت عضویت گرفتیم و آمدیم بیرون، هنوز دخترك خوشحال نبود. آرام و بیهیجان كارت را نگاه میكرد و پیش میآمد. روی یكی از نیمكتهای چوبی محوطه جلوی كتابخانه نشستم و دخترك را هم نشاندم كنار خودم: چه خوشگل بود كتابخونهش. من خوشم اومد.
دخترك گفت: اوهوم. خیلی قشنگه. منم از همینش خوشم اومد. حیف كه كتاب فارسی نداره. مجبورم كتابهای انگلیسی و آلمانی بخونم.
پرسیدم: خب اگه میتونی مطالبشون رو بفهمی، مشكلش چیه؟ كتابهای فارسی هم خیلیهاش ترجمه همیناست دیگه.
دخترك آه كشید: آره مامان. اما فقط فهمیدن داستان كه مهم نیست. میدونی چیه؟ یهجوریه. اینكه كتاب فارسی نباشه و مجبور بشم كتابهای زبانهای دیگه رو بخونم، مثل اینه كه... مثل اینه كه...
ناتوان از بیان احساسش سكوت كرد. اما من ناگهان فهمیدم: میفهمم! مثل اینه كه تو با یه نفر توی مدرسه دوست شدی. بعد، مجبور میشی از اون مدرسه بری. بری یه مدرسه جدید. اونجا هم ممكنه كلی دوست جدید پیدا كنی. اما دلت برای اون دوست قدیمی، اولین دوستت تنگ میشه. هی دلت میخواد دوباره با همون دوست باشی...
چیزی نگفت. بعد هر دو ساكت شدیم و درختها را نگاه كردیم.
شاخههای درختهای روبهرویمان میلرزیدند و به قول آن شاعر، باد سرد زمستانی دلتنگیهای آدمی را ترانهای میخواند...