روایت مادر كتابباز
ارثیه تحصیلی
سمیهسادات حسینی / نویسنده
ارثیه تحصیلی
عصبانی بود. از راه رسید و كیفش را كوبید زمین و با چنان حرصی كفشش را از پا درآورد و پرتاب كرد كه افتاد وسط خانه.
گفتم: «آهای! سلام. چه میكنی مامان جان؟!»
چیزی نگفت. چشمهایش سرخ از بغض بود. كمی راه رفت و دكمههای لباس مدرسه را باز كرد تا اندكی آرامتر شد. بعد پرسیدم: «خوب حالا چی شده كه اینطوری عصبانی هستی؟»
صدایش بلند شد: «دو تا غلط داشتم. نمره كامل نگرفتم.»
خندیدم: «اوووه! حالا فكر كردم چی شده!»
عصبانیتر شد: «ماماااان! نخند! من بلد بودم این درسو. همیشه بهترین نمره رو میگرفتم.»
گفتم: «خوب حالا چیزی نشده كه مامانجان. آدمیزادی دیگه. آدمیزاد گاهی یادش میره، گاهی حواسش پرت میشه. مهم اینه كه اگه همیشه نمره خوب میگیری، معلومه كه این درس برات جا افتاده. هدف مدرسه رفتنم همینه دیگه. كلا یه مطالبی رو یاد بگیری. نه اینكه همهش بیست بیاری كه.»
با حرص و جوش گفت: «من دوست دارم نمره كامل بگیرم. وقتی بیشتر درسو بلدم، دلم میسوزه كه بدشانسی آوردم و این دو تا سؤالو بلد نبودم.»
راستش همیشه مواظب بودهام كه از روش شرمآور خودم در درسخواندن یا در حقیقت درسنخواندن، چیزی برای فرزندانم تعریف نكنم . با این حال گمانم گاهی حواسم پرت شده و در قالب ماجراهایی بامزه، گوشههایی از شاهكارهای درسی دوران مدرسه خودم را تعریف كردهام. برای همین قبل از گفتن حرفم به دخترك، كمی مردد شدم. بالاخره دل به دریا زدم و گفتم: «من وقتی شاگرد مدرسه بودم، یه كتابی خوندم به اسم دریاچه شیشهای. یه جایی از كتاب، یه دختر كه شخصیت اصلی كتابه، امتحان داره و خیلی نگرانه كه مبادا امتحانشو خراب كنه. مادرش بهش میگه امتحان در اصل برای نشوندادن دانستههاست و برای مشخصشدن ندانستهها. من از وقتی اون كتابو خوندم، به غلطهای امتحانیم اینجوری نگاه میكردم كه حالا دیگه فراموششون نمیكنم. از دست دادن نمره بابت اون اشتباه باعث میشد یادم بمونه جواب درست چیه. اصلا خیلی از مطالب درسی رو همینجوری یاد گرفتم. با این نگاه، دیگه خیلی نگران امتحان نبودم!»
حرفهایم كه تمام شد، دیدم دخترك مدتی است دست از اخم برداشته و ریسه رفته از خنده. پرسیدم: «به چی اینجوری میخندی؟!»
گفت: «مامان! خیلی بدآموزی داری! به جای درسخوندن، میرفتی امتحاناتو خراب میكردی كه از اشتباهات، تازه درسو یاد بگیری؟! معلومه كه اینجوری دیگه لازم نبوده نگران امتحانا باشی!»
خراب كرده بودم. برای جبران گفتم: «خوب حالا! منظورم اینه كه اگه به زمینههای ارثی هم نگاه كنیم، تو نباید اینقدر برای از دستدادن دو نمره ناراحت بشی. مهم اینه كه اصل درس رو بلدی.»
دخترك كه هنوز نتوانسته بود كامل دست از خنده بردارد، گفت: «باشه. من از این بهبعد كمتر ناراحت میشم. اما منظورت این نبود كه منم به روش تو مطالب درسی رو یاد بگیرم كه؟»
سریع گفتم: «نه دیگه. كار خودتو بكن. اصلا بیخیال بابا! منو چه به نصیحتكردن!»
عصبانی بود. از راه رسید و كیفش را كوبید زمین و با چنان حرصی كفشش را از پا درآورد و پرتاب كرد كه افتاد وسط خانه.
گفتم: «آهای! سلام. چه میكنی مامان جان؟!»
چیزی نگفت. چشمهایش سرخ از بغض بود. كمی راه رفت و دكمههای لباس مدرسه را باز كرد تا اندكی آرامتر شد. بعد پرسیدم: «خوب حالا چی شده كه اینطوری عصبانی هستی؟»
صدایش بلند شد: «دو تا غلط داشتم. نمره كامل نگرفتم.»
خندیدم: «اوووه! حالا فكر كردم چی شده!»
عصبانیتر شد: «ماماااان! نخند! من بلد بودم این درسو. همیشه بهترین نمره رو میگرفتم.»
گفتم: «خوب حالا چیزی نشده كه مامانجان. آدمیزادی دیگه. آدمیزاد گاهی یادش میره، گاهی حواسش پرت میشه. مهم اینه كه اگه همیشه نمره خوب میگیری، معلومه كه این درس برات جا افتاده. هدف مدرسه رفتنم همینه دیگه. كلا یه مطالبی رو یاد بگیری. نه اینكه همهش بیست بیاری كه.»
با حرص و جوش گفت: «من دوست دارم نمره كامل بگیرم. وقتی بیشتر درسو بلدم، دلم میسوزه كه بدشانسی آوردم و این دو تا سؤالو بلد نبودم.»
راستش همیشه مواظب بودهام كه از روش شرمآور خودم در درسخواندن یا در حقیقت درسنخواندن، چیزی برای فرزندانم تعریف نكنم . با این حال گمانم گاهی حواسم پرت شده و در قالب ماجراهایی بامزه، گوشههایی از شاهكارهای درسی دوران مدرسه خودم را تعریف كردهام. برای همین قبل از گفتن حرفم به دخترك، كمی مردد شدم. بالاخره دل به دریا زدم و گفتم: «من وقتی شاگرد مدرسه بودم، یه كتابی خوندم به اسم دریاچه شیشهای. یه جایی از كتاب، یه دختر كه شخصیت اصلی كتابه، امتحان داره و خیلی نگرانه كه مبادا امتحانشو خراب كنه. مادرش بهش میگه امتحان در اصل برای نشوندادن دانستههاست و برای مشخصشدن ندانستهها. من از وقتی اون كتابو خوندم، به غلطهای امتحانیم اینجوری نگاه میكردم كه حالا دیگه فراموششون نمیكنم. از دست دادن نمره بابت اون اشتباه باعث میشد یادم بمونه جواب درست چیه. اصلا خیلی از مطالب درسی رو همینجوری یاد گرفتم. با این نگاه، دیگه خیلی نگران امتحان نبودم!»
حرفهایم كه تمام شد، دیدم دخترك مدتی است دست از اخم برداشته و ریسه رفته از خنده. پرسیدم: «به چی اینجوری میخندی؟!»
گفت: «مامان! خیلی بدآموزی داری! به جای درسخوندن، میرفتی امتحاناتو خراب میكردی كه از اشتباهات، تازه درسو یاد بگیری؟! معلومه كه اینجوری دیگه لازم نبوده نگران امتحانا باشی!»
خراب كرده بودم. برای جبران گفتم: «خوب حالا! منظورم اینه كه اگه به زمینههای ارثی هم نگاه كنیم، تو نباید اینقدر برای از دستدادن دو نمره ناراحت بشی. مهم اینه كه اصل درس رو بلدی.»
دخترك كه هنوز نتوانسته بود كامل دست از خنده بردارد، گفت: «باشه. من از این بهبعد كمتر ناراحت میشم. اما منظورت این نبود كه منم به روش تو مطالب درسی رو یاد بگیرم كه؟»
سریع گفتم: «نه دیگه. كار خودتو بكن. اصلا بیخیال بابا! منو چه به نصیحتكردن!»