چه بدکرداری ای چرخ...
ساعت نه و نیم صبح است
کتری گذاشته ام چای اول صبح را تیار کنم. توی کابینت دنبال بیسکویتی، کلمپه ای چیزی میگردم کام تلخ اول صبح را تسکینی باشد. باید بروم روزنامه. تلفنم زنگ میخورد رسول است. آرام میگوید سلام میآیی خونه حاجی ؟ حاجی؟ یک حاجی داشتیم که میرفتیم خانه اش روضه هفتگی آن هم یا غروب بود یا اول صبح اینها را مغزم توی سه ثانیه تحلیل میکند. رسول به خودم میآوردم : الو میای؟ کدوم حاجی رسول ؟ حاج قاسم دیگه ! دلم میریزد. به آنی تپش قلبم اوج میگیرد. میگویم میآیم میگوید یک لوکیشن توی واتساپ میفرستم بیا رسیدی زنگ بزن. یک دوش جنگی میگیرم. و یک تاکسی اینترنتی به مقصدی که فرستاده. 17 دقیقه راه است.
ساعت ده صبح
توی اتوبان صیادشیرازی ترافیک است. رادیو دارد سخنرانی حاج قاسم را پخش میکند. بغضم میترکد. راننده روی دستش یک تتوی بزرگ دارد. کله یک شیر با دندانهایی بلند و تیز. میگوید چیزی شده قربان ؟ میگویم یتیم شدیم. میگوید آره والا ! ادامه میدهد. من کار به چپ و راست نداشتم و ندارم. ایرانمو دوست دارم. این مرد چشاش داد میزد که یه روزی پای این خاک جونشو میده .آخرشم همین شد. حالا دوتایی مان داریم اشک میریزیم. جرات نمی کنم بگویم دارم میروم خانه اش. حس غریبی اجازه نمی دهد. بگویم.
ساعت ده و ربع
رسیده ایم جلوی یک مجتمع طور . فضا امنیتی و سنگین است. چندماشین پلیس و نظامی و چند نظامی جلوی در مجتمع ایستاده اند . تا میآیم پیاده شوم . مامور با بی سیمش اشاره میکند پیاده نشو حرکت کن برو جلوتر . راننده ترسیده میگوید یاخدا اینجا دیگه کجاست . آه میکشم میگویم خونه حاج قاسم . راننده میگوید آخ الهی بمیرم... از ماشین پیاده میشوم . هوا به نسبت منطقه خانه ما خنک تر است . آسفالت خیابانها خیس از باران دیشب است .دلهره دارم . میرسم به مرد بی سیم دار. مهربان و مقتدر اسمم را میپرسد میگویم . از سرباز لاغری که توی دکه ای نشسته میپرسد عسکری اعلام شده ؟ بعد مکثی چندثانیه ای میگوید نه! مرد بی سیم دار میگوید: اسمتان را به ما اعلام نکرده اند. میگویم ممنون. از مرد فاصله میگیرم . زنگ میزنم به رسول . در دسترس نیست . دوسه ماشین شیشه دودی میروند توی مجتمع . گوشی ام زنگ میخورد رسول است: کجایی پس؟ میگویم من پشت در مجتمعم . بی هوا قطع میکند . چندزن با عکس شهدای مدافع حرم و خود حاج قاسم پشت در ایستادهاند. با چادرهایی به دندان گرفته و نگاههایی مستاصل. ده قدمی دارم به در مجتمع که مرد بی سیم به دست داد میزند عسکری کیه . پاتند میکنم .و دست بالا میکنم که من ! کارت شناسایی ام را چک میکند . و میگوید ببخشید معطل شدید . از این در مستقیم بروید این خیابان را که مستقیم بروید معلوم است . در بزرگ آهنی قیژی میکند و به اندازه رد شدن یک آدم باز میشود . یک سرعت گیر پت و پهن همان اول ورودی است . روی سرعت گیر نقشه آمریکا و اسرائیل را کشیده اند . نخودی میخندم: یک اصل موفقیت میگوید کارهای مهمت را بنویس و بچسبان جلوی چشمت و هر روز بهشان فکر کن که از هدفت باز نمانی . دارم به این فکر میکنم . حاج قاسم هر روز از روی آمریکا و اسرائیل رد شدن را تمرین میکرده است و به آن فکر میکرده . نرمه نسیمی خنک از دور دست قبل از این که برسم صدای حاج محمود را بین گیسوان خودش پیچاک کرده و به این ور و آن ور میبرد ...چند ثانیه اش محو و گنگ مینشیند به لاله گوشم ... نمیشه باورم که وقت رفتنه تموم این سفر بارش رو شونه منه ... کجا میخوای بری... دلم میلرزد . میرسم به ازدحام چند ماشین . لبریز تاج گل و بنر تسلیت است . گیج و گولم سیدعلی را میبینم . روی شانههای هم گریه میکنیم . او هم معتقد است : یتیم شدیم ... این گزاره ای است که همه ایرانیها این روزها روی آن اتفاق نظر دارند . جلوی خانه شهید حجله زده اند . یک فلاسک استوانه ای استیل هم گذاشته اند و بساط چای و حلوا به راه است . یادم نمی آید زیر کتری را خاموش کرده ام یانه . زل زده ام به عکسش که پیرمردی خمیده و تکیده میآید و یک جعبه خرما خالی میکند توی سینی بغل فلاسک و میرود . به جوان پذیرایی کننده میگوید من پدر شهید ... بقیه حرفش توی صلواتی که یکی طلب میکند محو میشود . یک چای مینوشم و میروم داخل خانه . حیرت آور است . ژنرال اول ایران که خاورمیانه که هیچ کل جهان را محو رشادتها و تهورش کرده است چنین خانه و زندگی ای داشته باشد . کف خانه موکت است. دیوارها رنگ استخوانی ساده ای دارند. دیوارها پراست از تابلوهایی منقش به اسامی متبرک ائمه . مبلهایی با روکش چرم مصنوعی را چیده اند دور تا دور . بعید است از جایی آورده باشند . به زدگی مبلها نگاه میکنم . به فرشهای ماشینی کف سالن خانه. به خانه ای که قطعا از خانه خیلی هامان ساده تر و معمولی تر است . یکی سی پاره میچرخاند . یک حزب قرآن میخوانم بیرون میزنم که جا تنگ نکنم برای نشستن تازه رسیدهها .
ساعت دوازدهونیم
آمده ام بیرون . یک پرشیای مشکی میآید . خبرنگارها میریزند دورش و در چکاچک شاتر دوربینها میشنوم که نماینده آیت ا... سیستانی است برای عرض تسلیت آمده . چند پدر و مادر شهید آمده اند با عکس جگر گوشه هاشان . یکی شان پیرزنی نحیف و فرتوت است . غلیظ کرمانی حرف میزند و تقریبا من با جزئیات میفهمم چه میگوید . حسین داماد حاج قاسم با دویست و ششی از راه میسد و دقیقا جلوی خانه حاجی پارک میکند . دختر حاج قاسم است. زینب خانم و پسر حاج قاسم. تکیده و اشک آلود و داغدار از ماشین پیاده میشوند. رسول میگوید : خانه ابومهندس بودند. کسی نیست به آنها سر بزند اینها با این حالشان میروند سراغی از آنها بگیرند. حیرتم و تماشا ... زینب و پسر حاجی توی قاب در گم میشوند. من اشکم و اشک ... از مجتمع میزنم بیرون. یک تاکسی میگیرم به مقصد روزنامه ... زیر آینه تاکسی پیکسل عکس حاج قاسم آویزان است. بغض دارم. به خودم میگویم همین را امروز توی روزنامه مینویسم.
کتری گذاشته ام چای اول صبح را تیار کنم. توی کابینت دنبال بیسکویتی، کلمپه ای چیزی میگردم کام تلخ اول صبح را تسکینی باشد. باید بروم روزنامه. تلفنم زنگ میخورد رسول است. آرام میگوید سلام میآیی خونه حاجی ؟ حاجی؟ یک حاجی داشتیم که میرفتیم خانه اش روضه هفتگی آن هم یا غروب بود یا اول صبح اینها را مغزم توی سه ثانیه تحلیل میکند. رسول به خودم میآوردم : الو میای؟ کدوم حاجی رسول ؟ حاج قاسم دیگه ! دلم میریزد. به آنی تپش قلبم اوج میگیرد. میگویم میآیم میگوید یک لوکیشن توی واتساپ میفرستم بیا رسیدی زنگ بزن. یک دوش جنگی میگیرم. و یک تاکسی اینترنتی به مقصدی که فرستاده. 17 دقیقه راه است.
ساعت ده صبح
توی اتوبان صیادشیرازی ترافیک است. رادیو دارد سخنرانی حاج قاسم را پخش میکند. بغضم میترکد. راننده روی دستش یک تتوی بزرگ دارد. کله یک شیر با دندانهایی بلند و تیز. میگوید چیزی شده قربان ؟ میگویم یتیم شدیم. میگوید آره والا ! ادامه میدهد. من کار به چپ و راست نداشتم و ندارم. ایرانمو دوست دارم. این مرد چشاش داد میزد که یه روزی پای این خاک جونشو میده .آخرشم همین شد. حالا دوتایی مان داریم اشک میریزیم. جرات نمی کنم بگویم دارم میروم خانه اش. حس غریبی اجازه نمی دهد. بگویم.
ساعت ده و ربع
رسیده ایم جلوی یک مجتمع طور . فضا امنیتی و سنگین است. چندماشین پلیس و نظامی و چند نظامی جلوی در مجتمع ایستاده اند . تا میآیم پیاده شوم . مامور با بی سیمش اشاره میکند پیاده نشو حرکت کن برو جلوتر . راننده ترسیده میگوید یاخدا اینجا دیگه کجاست . آه میکشم میگویم خونه حاج قاسم . راننده میگوید آخ الهی بمیرم... از ماشین پیاده میشوم . هوا به نسبت منطقه خانه ما خنک تر است . آسفالت خیابانها خیس از باران دیشب است .دلهره دارم . میرسم به مرد بی سیم دار. مهربان و مقتدر اسمم را میپرسد میگویم . از سرباز لاغری که توی دکه ای نشسته میپرسد عسکری اعلام شده ؟ بعد مکثی چندثانیه ای میگوید نه! مرد بی سیم دار میگوید: اسمتان را به ما اعلام نکرده اند. میگویم ممنون. از مرد فاصله میگیرم . زنگ میزنم به رسول . در دسترس نیست . دوسه ماشین شیشه دودی میروند توی مجتمع . گوشی ام زنگ میخورد رسول است: کجایی پس؟ میگویم من پشت در مجتمعم . بی هوا قطع میکند . چندزن با عکس شهدای مدافع حرم و خود حاج قاسم پشت در ایستادهاند. با چادرهایی به دندان گرفته و نگاههایی مستاصل. ده قدمی دارم به در مجتمع که مرد بی سیم به دست داد میزند عسکری کیه . پاتند میکنم .و دست بالا میکنم که من ! کارت شناسایی ام را چک میکند . و میگوید ببخشید معطل شدید . از این در مستقیم بروید این خیابان را که مستقیم بروید معلوم است . در بزرگ آهنی قیژی میکند و به اندازه رد شدن یک آدم باز میشود . یک سرعت گیر پت و پهن همان اول ورودی است . روی سرعت گیر نقشه آمریکا و اسرائیل را کشیده اند . نخودی میخندم: یک اصل موفقیت میگوید کارهای مهمت را بنویس و بچسبان جلوی چشمت و هر روز بهشان فکر کن که از هدفت باز نمانی . دارم به این فکر میکنم . حاج قاسم هر روز از روی آمریکا و اسرائیل رد شدن را تمرین میکرده است و به آن فکر میکرده . نرمه نسیمی خنک از دور دست قبل از این که برسم صدای حاج محمود را بین گیسوان خودش پیچاک کرده و به این ور و آن ور میبرد ...چند ثانیه اش محو و گنگ مینشیند به لاله گوشم ... نمیشه باورم که وقت رفتنه تموم این سفر بارش رو شونه منه ... کجا میخوای بری... دلم میلرزد . میرسم به ازدحام چند ماشین . لبریز تاج گل و بنر تسلیت است . گیج و گولم سیدعلی را میبینم . روی شانههای هم گریه میکنیم . او هم معتقد است : یتیم شدیم ... این گزاره ای است که همه ایرانیها این روزها روی آن اتفاق نظر دارند . جلوی خانه شهید حجله زده اند . یک فلاسک استوانه ای استیل هم گذاشته اند و بساط چای و حلوا به راه است . یادم نمی آید زیر کتری را خاموش کرده ام یانه . زل زده ام به عکسش که پیرمردی خمیده و تکیده میآید و یک جعبه خرما خالی میکند توی سینی بغل فلاسک و میرود . به جوان پذیرایی کننده میگوید من پدر شهید ... بقیه حرفش توی صلواتی که یکی طلب میکند محو میشود . یک چای مینوشم و میروم داخل خانه . حیرت آور است . ژنرال اول ایران که خاورمیانه که هیچ کل جهان را محو رشادتها و تهورش کرده است چنین خانه و زندگی ای داشته باشد . کف خانه موکت است. دیوارها رنگ استخوانی ساده ای دارند. دیوارها پراست از تابلوهایی منقش به اسامی متبرک ائمه . مبلهایی با روکش چرم مصنوعی را چیده اند دور تا دور . بعید است از جایی آورده باشند . به زدگی مبلها نگاه میکنم . به فرشهای ماشینی کف سالن خانه. به خانه ای که قطعا از خانه خیلی هامان ساده تر و معمولی تر است . یکی سی پاره میچرخاند . یک حزب قرآن میخوانم بیرون میزنم که جا تنگ نکنم برای نشستن تازه رسیدهها .
ساعت دوازدهونیم
آمده ام بیرون . یک پرشیای مشکی میآید . خبرنگارها میریزند دورش و در چکاچک شاتر دوربینها میشنوم که نماینده آیت ا... سیستانی است برای عرض تسلیت آمده . چند پدر و مادر شهید آمده اند با عکس جگر گوشه هاشان . یکی شان پیرزنی نحیف و فرتوت است . غلیظ کرمانی حرف میزند و تقریبا من با جزئیات میفهمم چه میگوید . حسین داماد حاج قاسم با دویست و ششی از راه میسد و دقیقا جلوی خانه حاجی پارک میکند . دختر حاج قاسم است. زینب خانم و پسر حاج قاسم. تکیده و اشک آلود و داغدار از ماشین پیاده میشوند. رسول میگوید : خانه ابومهندس بودند. کسی نیست به آنها سر بزند اینها با این حالشان میروند سراغی از آنها بگیرند. حیرتم و تماشا ... زینب و پسر حاجی توی قاب در گم میشوند. من اشکم و اشک ... از مجتمع میزنم بیرون. یک تاکسی میگیرم به مقصد روزنامه ... زیر آینه تاکسی پیکسل عکس حاج قاسم آویزان است. بغض دارم. به خودم میگویم همین را امروز توی روزنامه مینویسم.