زیباترین لحظه عمرم

زیباترین لحظه عمرم

دكتر بادامچیان درباره اتفاقات مراسم استقبال از امام در 12 بهمن سال 1357 می‌گوید: در بهشت زهرا جای خبرنگارها و تلویزیون و... كاملا معلوم بود. از قبل هم پیش‌بینی كرده بودیم كه اگر برق برود، فورا از سه ژنراتور قوی برق بگیریم. انصافا بسیج 65 هزار نفر در روز 12 بهمن برای حفظ امنیت و جلوگیری از خطرات احتمالی، فقط لطف خدا بود! بچه‌های شركت مخابرات در قضایای انقلاب و به خصوص آن روز، خیلی كمك كردند. آنها بی‌سیم‌هایی را دراختیار ما گذاشته بودند كه به وسیله آنها از اقدامات همدیگر باخبر می‌شدیم. در بهشت زهرا سه چادر برای بازرسی افراد گذاشته بودیم. وقتی رسیدم، دیدم عده‌ای با پلاكارد سازمان مجاهدین ایستاده‌اند و اجازه نمی‌دهند كسی آنها را بازرسی كند! ما هم سپرده بودیم كه اتفاقا اینها را دقیق‌تر بازرسی كنند، چون احتمال مسلح بودنشان زیاد بود. مادر رضایی‌ها چشمش كه به من افتاد، آمد جلو و با عصبانیت گفت: این چه وضعی است؟ می‌خواهند مرا بگردند! گفتم: بگذارید وظیفه‌شان را انجام بدهند، این كار استثنابردار نیست. بعد هم پلاكاردها را از آنها گرفتیم و گفتیم اینجا هیچ گروه و دسته‌ای نباید خود را از مردم مجزا كند، همه باید شكل هم باشند. آنها گفتند: شده خون راه بیندازیم، پلاكاردهایمان را می‌گیریم! با یكی از دوستان مشورت كردم و برای خواباندن غائله پلاكاردهایشان را پس دادیم، اما به آنها اجازه ندادیم خودشان را به جلوی جایگاه برسانند. فشردگی جمعیت به حدی زیاد بود كه ماشین امام گرفتار جمعیت شد و مأموران انتظامات هم نتوانستند اوضاع را كنترل كنند و ماشین روی دست مردم رفت و بعد هم موتورش سوخت! خدا رحمت كند شهید آیت‌ا... صدوقی را، سعی كردند مردم را راضی كنند كه راه را باز كنند، ولی موفق نشدند! بالاخره قرار شد امام را با بالگرد بیاورند. خلبان بالگرد در آن روز انصافا فداكاری كرد، چون كافی بود یكی از پره‌های بالگرد به سیم‌های كابل برق قوی برخورد كند تا فاجعه به بار بیاید! بالاخره بالگرد به هر زحمتی كه بود، نشست و امام را از راهی كه با صفی از محافظین درست كرده بودیم، آوردیم و روی صندلی نشاندیم. واقعا دیدن امام در آن لحظه شیرین‌ترین لحظه عمر من بود. حیف كه مسؤولیتی كه به عهده‌ام قرار داده بودند، اجازه نمی‌داد همان جا بنشینم و ایشان را پس از 15 سال تماشا كنم! سلام و علیك كردیم و امام با محبت لبخند زدند. یك لحظه متوجه شدم صندلی امام پشت به خبرنگارها قرار گرفته و از ایشان خواستم اجازه بدهند جهت صندلی را تصحیح كنم. وقتی امام نشستند، خدمتشان عرض كردم كه قرار است ابتدا تلاوت قرآن و سپس خیرمقدم توسط فرزند، مادر و پدر شهید داشته باشیم و بعد حضرت‌عالی سخنرانی بفرمایید. امام فرمودند: یك نفر بیشتر صحبت نكند! به محض این‌كه تلاوت قرآن تمام شد، من برای این‌كه كسانی كه كمین كرده بودند كه سخنرانی كنند، اداره مجلس را به دست نگیرند، فوری پریدم و پشت میكروفون گفتم: و اكنون فرزند شهید صادق امانی خیرمقدم می‌گوید! وقتی نام پسر شهید صادق امانی را بردم، امام برگشتند و نگاه ملاطفت‌آمیزی به او كردند و لبخند زدند. من رفتم و مطمئن شدم كه حاج احمد آقا و آقای ناطق‌نوری، امام را پس از سخنرانی با بالگرد می‌برند. به بچه‌های انتظامات سپرده بودیم كه به محض این‌كه سخنرانی امام تمام شد، ایشان را در بین خود محاصره كنند و به بالگرد برسانند. 
حتی لحظه‌ای آرام و قرار نداشتیم و به شدت نگران حوادثی بودم كه احتمال وقوع آنها می‌رفت. در این میان تنها كسی كه آرام بود و ذره‌ای نگرانی در ایشان دیده نمی‌شد، شخص امام بودند. به هر حال وقتی بالگرد بلند شد، نفس راحتی كشیدم، چون تصور كردم امام را برده است و شروع كردم به جمع و جور كردن میز و صندلی! در این موقع یك نفر آمد صندلی امام را ببوسد كه او را عقب زدم و گفتم: این كار را نكن، خبرنگارها دارند فیلمبرداری می‌كنند و فرداست كه عكس و خبر چاپ كنند كه اینها یك مشت مردم و عوام و خرافاتی هستند!
مشغول این بحث‌ها بودم كه دیدم امام پایین هستند و اوضاع به هم ریخته است! سریع به بچه‌های انتظامات گفتم دور جایگاه را محاصره كنند و امام را روی جایگاه بیاورند. گرد و خاك عجیبی در هوا بلند شده بود. عبای امام را روی صورتشان انداختیم كه گرد و خاك اذیتشان نكند. امام از فشار جمعیت، گرد و خاك و خستگی سفر حالشان به هم خورده بود! امام را خواباندیم تا كمی استراحت كنند و به دو آمبولانسی كه داشتیم گفتیم جلو بیایند و جوری دور امام و جلوی جمعیت را گرفتیم كه متوجه نشدند امام را در كدام یك از آمبولانس‌ها قرار دادیم! به خلبان بالگرد هم گفتیم بالای سر آمبولانس‌ها حركت كند و هر جا كه مناسب بود، بنشیند و امام را سوار كند و ببرد! آمبولانس‌ها به طرف بیابان رفتند و بالگرد نشست و امام را برد.