از زبان یك بیمار
اسم من رضاست. بهجز دوستای نزدیكم تعداد كمی هستن كه از وضعیتم بعد از جنگ باخبر باشن. یعنی خودم دوست نداشتم مسأله جانبازی رو به رخ دیگران بكشم. چند وقت پیش همسرم مریض شد. یه تومور كه نمیدونم از كجا سر و كلهاش پیدا شده بود زندگی ما رو از قبل هم وخیمتر كرد. روز جراحی از نگرانی طاقت نداشتم برم بیمارستان. ولی ایشون كه از دوستانم وضعیت من رو جویا شده بود، گفت: «تا همسر ایشان نیاید، من عمل را شروع نمیكنم.» وقتی خودم رو به بیمارستان رسوندم باهام روبوسی كرد و گفت: «من فقط خواستم تو را ببینم تا بهت بگم كاری كه تو و امثال تو برای كشور انجام دادید، از كارهای من خیلی باارزشتر و بزرگتره.» راستی خرج عمل خانومم رو هم ازمون نگرفت.