حالا مادرم
بیشتر از پنج سال از آن روز میگذرد، اما دربارهاش که حرف میزند، معلوم است که حالش دگرگون میشود. تپش قلب میگیرد و به فکر فرو میرود:«هنوز لحظه به لحظهاش در خاطرم هست؛ تمام لحظاتش را. پنج سال و سه ماه و چهار روز پیش بود. هنوز یادم است زمانی که پزشک سونوگرافی گفت پسرت از ناحیه پا مشکلی دارد و بهتر است بچه را سقط کنی. آن لحظه دنیا روی سرم خراب شد. تمام ده سال گذشته در خاطرم زنده شد.
تمام بعدازظهرهایی را که از اهواز میراندیم تا به شیراز برسیم، جلوی چشمانم آمد. تمام ده باری را که آیویاف کرده بودم.
تمام تلاشهایمان که برای فرزنددارشدن انجام دادیم. خانه ۵۰۰متریمان با آن نخلهای همیشه سبزی که خرما باردار بودند، خانهای که رفتهرفته آب رفت و به امید بچهدارشدن ۳۰۰ متر شد، دوباره آب رفت و ۲۵۰ متر شد تا این خانه آخری که ۵۰ متری است.
کوچکترشدن دایره داشتههایمان به خودرویمان هم رسید. خودروهای باربری که کوچک و فرسودهتر شدند تا وانت بار سفید چند بار رنگشده که شد چهار چرخ زیر پایمان». اما از تلاشهایشان با قدرت میگوید.
به اینکه آن روزها هیچ چیزی جز داشتن فرزند برایش ارزش نداشت. دلش میخواست نه خانهای باشد نه خودرویی، اما کسی آنها را پدر و مادر صدا بزند:« به اینها که فکر کردم، به امیدمان که فکر کردم، به خیالات و آرزوهایمان برای بچههایمان که فکر کردم، درد پیچید توی دلم... به تمام هشت باری که بچههایم را از دست دادم فکر کردم، اما این بار را نمیتوانستم تحمل کنم.
اشک توی چشمانم نشست اما زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم، رخت بربست و رفت؛ چون دست قوی و حمایتگر همیشگی همسرم دستم را گرفت و دلم را گرم کرد.
دلآشوبگی یکباره تمام شد و قلبم آرام گرفت. نگاه کردم به صورت همیشه آرامش و با هم گفتیم: نگهش میداریم.» و بالاخره طعم مادرشدن را چشید:« هنوز یادم است، چهار سال و یک ماه پیش بود، زمانی که گفت: ماما... و من مردم از خوشی.
نگاه کرد به من و دوباره با صدای آرام، شمرده و دوستداشتنیاش نامم را صدا زد... مامان.» و انگار نتیجه تلاشهایشان را با تمام وجود حس کردهاند:«حالا پنج سال و سه ماه و چهار روز میگذرد و پسر من با کفش مخصوص راه میرود.
شمرده، لرزان؛ راه میرود و دوباره میافتد اما دوباره راه میرود. دلمان اما قرص است به مادر گفتنش، به پدر گفتنش؛ حالا مادر شدهام».