یك نمایشنامه از یك قصه قدیمی برای نوجوانها
آقا گرگه در دادگاه ...
نام کتاب: محاکمه گرگ بدجنس مهربان نویسنده: علی خاكبازان تصویرگر: سحر حقگو انتشارات: كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان 119 صفحه 9000 تومان
نجمه نیلیپور / روزنامهنگار
مامانی سواد مكتبخانه داشت، اما بعدتر كه نهضت سوادآموزی راه افتاد، به صورت جدی، پی درس را گرفت و تا كلاس اول راهنمایی را یك ضرب رفت. قبل از اینكه كلاسهای نهضت را برود، شبها برای اینكه ما را از توی آسمانها بكشاند پایین و توی رختخوابمان بخواباند، (از بس دلمان نمیخواست بخوابیم) سه تا قصه بیشتر نمیگفت. یكی قصه موشهایی كه آمدند در خانهمان و زاد و ولد كردند، دیگری قصه گربه سفیدی كه رفت توی زیرزمینمان و لای رختخوابهای جهازش زاد و ولد كرد و سومی هم قصه شنگول و منگول. از اول هفته تا آخر هفته شبی دو بار هر كدام از این قصهها را برایمان میگفت. جمعه هم كه تعطیل بود. هر چند قصهها تكراری بود، ولی قصه شنگول و منگول انگار هیچوقت برایمان تكراری نمیشد.
بده بستان گرگ و بزغالهها همیشه برایمان جذابیت خاصی داشت و حالا كه بزرگتر شدهام انگار قصه شنگول و منگول واقعا یكی از محتواهای جداییناپذیر مغزم شده است.
چند روز پیش بچههای كلاس سوم الف آمده بودند كتابخانه و میخواستند بهشان كمك كنم تا یك نمایشنامه جذاب
اجرا كنند. من حسابی سرگرم مرتب كردن سفارشهای تازه كتاب بودم، ناگهان یاد قفسه تازهای افتادم كه اختصاص داده بودم به نمایشنامه و امروز با دو كتاب از علی خاكبازان افتتاحش كرده بودم. یكی كتاب «پیرمرد و ببر» كه بر اساس حكایتی عامیانه نوشته شده بود و دیگری كتاب «محاكمه گرگ بدجنس مهربان»؛ بچهها را فرستادم سر قفسه تا كتابها را ببینند و هر كدامش را كه پسندیدند انتخاب كنند. بعد از ده دقیقه با ذوق و شوق آمدند و گفتند: «این كتاب محاكمه گرگ بدجنس مهربان
چقدر خنده دار و جالبه، میتونیم امانتش بگیریم؟» پرسیدم: «از كجا فهمیدید جالب و خندهداره؟» سیمین خوش سخن كه یكی از بچههای پاكار آمدن به كتابخانه است، گفت: «خانم میخواین یه قسمتشو براتون بخونم؟» گفتم: «بله، با كمال میل...» و سیمین شروع كرد به خواندن.
«بزبز قندی: تو وقتی من خونه نبودم، پررو پررو نرفتی خونهام و بچههامو نگرفتی و نبردی خونهات؟ ها؟ ها؟ (میزند زیر گریه)
اون وقت اسم خودت رو گذاشتی مهربون. آخه تو چه گرگ مهربونی هستی كه دلت اومد همچین كاری بكنی؟ (ناگهان گریهاش قطع میشود. رو به شیر میكند. جدی و قاطع) جناب شیر بزرگ خال خالی. باید حق این گرگ بدجنس رو بذارید كف دستش تا دیگه از این كارهای بد نكنه (دوباره میزنه زیر گریه) عزیزای من... شنگولكم. منگولكم.
(گرگ در قفس را باز میكند و میخواهد بیرون بیاید. اما هنوز در آستانه در است كه شیر تهدیدش میكند.)
شیر: شما تو همون قفس بمون تا خودم حقت رو بگذارم
كف پاهات كه دیگه نتونی راه بری.
خرس: چرا تو این پرونده نوشته نشده گرگ بدجنس مهربون؟ همش نوشته شده گرگ بدجنس؟ ها؟ ها؟
شیر: (خودخوری میكند) شیطونه میگه همچین بزنم پس كلهاش كه دو متر و دوازده سانت بره تو زمینها (داد میزند) آقا ول كن. تو هم تو این هاگیرواگیر، گیر دادی كه چرا ننوشته گرگ بدجنس مهربون. (به گرگ اشاره میكند) آخه این خرس گنده...»
همه ما محو خواندن سیمین شده بودیم كه یكهو گفت: «خانم بازم بخونم؟»
خندیدم وگفتم: «خسته شدی مگه؟ من یاد بچگیام افتادم. كاش وقت داشتین مینشستین كتابخونه تا با هم میخوندیمش.» پروانه سریع پرید تو حرفم و گفت: «خانم اجازه میتونیم كتاب رو ببریم، وقتمون كمه برای اینكه بخوایم دیالوگهاشو حفظ كنیم.»
گفتم: «اصلا بیاین همین جا تا با هم كار كنیم. از همین حالا شروع میكنیم. بیاین ببینیم چند تا نقش نیاز داریم؟»
كتاب را از دست سیمین گرفتم و ورق زدم. «خب اینم از نقشهای لازم: شیر، قاضی؛ خرس، منشی دادگاه؛ خرس، دادستان؛ یه گرگ میخوایم، بزبزقندی، شنگول و منگول و حبه انگور و خرگوش، گاو، گربه و كلاغ هم میشن شاهدان دادگاه.»
بچهها حسابی خوشحال شده بودند و از ذوق روی پاهایشان بند نبودند. راستش را بخواهید خود من هم فكرش را نمیكردم كتابی كه همان موقع رفته بود توی قفسه سر جایش،
به این زودی مورد استفاده قرار گرفته باشد. بچهها رفتند قلم و كاغذ آوردند تا هر كدامشان دیالوگهایی كه مربوط به نقششان میشود را بنویسند و بروند برای اینكه حفظ كنند. من هم از فرصت نبودنشان استفاده كردم و به سیستم خرید كتاب وارد شدم و سریع رفتم در قسمت رضایت مشتری انتشارات كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان و زیر دوكتاب آقای خاكبازان را لایك كردم و مثل همیشه ستاره انتشارات كانون را توی ذهنم روشن نگه داشتم. انتشاراتی كه در اكثر كتابهایش دو گزینه مصور بودن و در نظر گرفتن سن و سال مخاطبانش را رعایت میكند و همین باعث میشود كه بچهها خیلی راحتتر خودشان را به دنیای خیال كتابهای كانون بسپارند. امروز كتاب را از كتابخانه برداشتم كه ببرم به مامانی نشان دهم. گاهی فكر میكنم ما آدمها با این همه ادعایمان هنوز هم خیلی وقتها همان قصههای قدیمی باز هم به دادمان میرسد. به قول مامانی،
هر چیزی قدیمیش خوبه حتی قصه...
بده بستان گرگ و بزغالهها همیشه برایمان جذابیت خاصی داشت و حالا كه بزرگتر شدهام انگار قصه شنگول و منگول واقعا یكی از محتواهای جداییناپذیر مغزم شده است.
چند روز پیش بچههای كلاس سوم الف آمده بودند كتابخانه و میخواستند بهشان كمك كنم تا یك نمایشنامه جذاب
اجرا كنند. من حسابی سرگرم مرتب كردن سفارشهای تازه كتاب بودم، ناگهان یاد قفسه تازهای افتادم كه اختصاص داده بودم به نمایشنامه و امروز با دو كتاب از علی خاكبازان افتتاحش كرده بودم. یكی كتاب «پیرمرد و ببر» كه بر اساس حكایتی عامیانه نوشته شده بود و دیگری كتاب «محاكمه گرگ بدجنس مهربان»؛ بچهها را فرستادم سر قفسه تا كتابها را ببینند و هر كدامش را كه پسندیدند انتخاب كنند. بعد از ده دقیقه با ذوق و شوق آمدند و گفتند: «این كتاب محاكمه گرگ بدجنس مهربان
چقدر خنده دار و جالبه، میتونیم امانتش بگیریم؟» پرسیدم: «از كجا فهمیدید جالب و خندهداره؟» سیمین خوش سخن كه یكی از بچههای پاكار آمدن به كتابخانه است، گفت: «خانم میخواین یه قسمتشو براتون بخونم؟» گفتم: «بله، با كمال میل...» و سیمین شروع كرد به خواندن.
«بزبز قندی: تو وقتی من خونه نبودم، پررو پررو نرفتی خونهام و بچههامو نگرفتی و نبردی خونهات؟ ها؟ ها؟ (میزند زیر گریه)
اون وقت اسم خودت رو گذاشتی مهربون. آخه تو چه گرگ مهربونی هستی كه دلت اومد همچین كاری بكنی؟ (ناگهان گریهاش قطع میشود. رو به شیر میكند. جدی و قاطع) جناب شیر بزرگ خال خالی. باید حق این گرگ بدجنس رو بذارید كف دستش تا دیگه از این كارهای بد نكنه (دوباره میزنه زیر گریه) عزیزای من... شنگولكم. منگولكم.
(گرگ در قفس را باز میكند و میخواهد بیرون بیاید. اما هنوز در آستانه در است كه شیر تهدیدش میكند.)
شیر: شما تو همون قفس بمون تا خودم حقت رو بگذارم
كف پاهات كه دیگه نتونی راه بری.
خرس: چرا تو این پرونده نوشته نشده گرگ بدجنس مهربون؟ همش نوشته شده گرگ بدجنس؟ ها؟ ها؟
شیر: (خودخوری میكند) شیطونه میگه همچین بزنم پس كلهاش كه دو متر و دوازده سانت بره تو زمینها (داد میزند) آقا ول كن. تو هم تو این هاگیرواگیر، گیر دادی كه چرا ننوشته گرگ بدجنس مهربون. (به گرگ اشاره میكند) آخه این خرس گنده...»
همه ما محو خواندن سیمین شده بودیم كه یكهو گفت: «خانم بازم بخونم؟»
خندیدم وگفتم: «خسته شدی مگه؟ من یاد بچگیام افتادم. كاش وقت داشتین مینشستین كتابخونه تا با هم میخوندیمش.» پروانه سریع پرید تو حرفم و گفت: «خانم اجازه میتونیم كتاب رو ببریم، وقتمون كمه برای اینكه بخوایم دیالوگهاشو حفظ كنیم.»
گفتم: «اصلا بیاین همین جا تا با هم كار كنیم. از همین حالا شروع میكنیم. بیاین ببینیم چند تا نقش نیاز داریم؟»
كتاب را از دست سیمین گرفتم و ورق زدم. «خب اینم از نقشهای لازم: شیر، قاضی؛ خرس، منشی دادگاه؛ خرس، دادستان؛ یه گرگ میخوایم، بزبزقندی، شنگول و منگول و حبه انگور و خرگوش، گاو، گربه و كلاغ هم میشن شاهدان دادگاه.»
بچهها حسابی خوشحال شده بودند و از ذوق روی پاهایشان بند نبودند. راستش را بخواهید خود من هم فكرش را نمیكردم كتابی كه همان موقع رفته بود توی قفسه سر جایش،
به این زودی مورد استفاده قرار گرفته باشد. بچهها رفتند قلم و كاغذ آوردند تا هر كدامشان دیالوگهایی كه مربوط به نقششان میشود را بنویسند و بروند برای اینكه حفظ كنند. من هم از فرصت نبودنشان استفاده كردم و به سیستم خرید كتاب وارد شدم و سریع رفتم در قسمت رضایت مشتری انتشارات كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان و زیر دوكتاب آقای خاكبازان را لایك كردم و مثل همیشه ستاره انتشارات كانون را توی ذهنم روشن نگه داشتم. انتشاراتی كه در اكثر كتابهایش دو گزینه مصور بودن و در نظر گرفتن سن و سال مخاطبانش را رعایت میكند و همین باعث میشود كه بچهها خیلی راحتتر خودشان را به دنیای خیال كتابهای كانون بسپارند. امروز كتاب را از كتابخانه برداشتم كه ببرم به مامانی نشان دهم. گاهی فكر میكنم ما آدمها با این همه ادعایمان هنوز هم خیلی وقتها همان قصههای قدیمی باز هم به دادمان میرسد. به قول مامانی،
هر چیزی قدیمیش خوبه حتی قصه...