کاری نیست... آری نیست...

خبرنگار روزنامه جام‎جم، پای درددل کارگران فصلی که نه بیمه و نه درآمد ثابت دارند، نشسته است

کاری نیست... آری نیست...

پسرک شاید 15 سال هم نداشته‌باشد. ریزنقش است، دستانش اما قوی و آفتاب‌سوخته‌اند. جوش‎های دوره نوجوانی، در لابه‌لای چین‌وچروک‎های صورتش گم‌شده‌اند. مهر «کارگر فصلی» روی پیشانی‎اش خورده است. شغلی که مثل باتلاق می‎ماند، پایش را که گذاشته درونش، ذره‌ذره، آرام و نامحسوس، این شغل او را کشیده است‎ به سمت خود. به خود که بیاید، مانند همکارانش می‎شود، پیرتر از سن خود، با موهایی که همه سفید شده‎اند و دست‌وپایی که کج‌وکوله شده و آسیب‌دیده‌اند. آینده‎اش را هر روز جلوی چشمش می‌بیند، در دویدن به طرف ماشینی، برای این‌که کاری را زودتر به‌چنگ‌بیاورد، جدال بر سر لقمه نانی. در سن نوجوانی است، سنی که تقریبا همه کارگران از آن شروع کرده‌اند، در اوج، اما این جوانان زود فرسوده می‎شوند. این داستان تکراری همه کارگران فصلی است. کسانی که اغلب‌شان از شهرهای دور و نزدیک، پایشان به پایتخت باز شده‌است و به امید ساختن یک زندگی رویایی برای خود، ترک دیار کرده‌، اما در باتلاق گیر افتاده‎اند. باتلاقی که نه برایشان نان دارد و نه آب؛ نه استراحت، نه بیمه و نه پس‎انداز آخر سال. شغلی که میزان درآمد آن به وضعیت آب‌وهوایی، به شیوع بیماری، به آلودگی‌هوا و حتی به جیب مردم بستگی دارد. کارگران فصلی ایرانی، این روزها، از آنجا رانده و از اینجا مانده، شده‌اند به‌خاطر ویروس کرونا کار برایشان نیست و در محاصره کارگران اتباع بیگانه، کاری به آنها نمی‌رسد. پای حرف‌شان که بنشینید رنج‌شان، مثنوی هفتاد من کاغذ است.

آفتاب چادر گرم و داغش را انداخته است روی سر شهر. شلاق گرم می‌خورد به صورت و بدن‎ها و گریه‌شان را درمی‌آورد، عرق لباس‌ها را خیس کرده‌است. رانندگان شیشه‎ها را بالا کشیده‏اند و زیر کولر خنک، بی‎اعتنا در خیابان بلند پرپیچ‌وخم می‎رانند. چشمانی نگران، جست‎وجوگر و آماده‌به‌خدمت اما همه چیز را زیرنظر دارند، تا خودرویی، نیش ترمز می‎زند، آنها سریع نیم‎خیز می‌شوند برای دویدن به سمت آن. اینجا یکی از خیابان‌های غرب تهران است؛ جایی که کارگران فصلی، در زیر سایه درختانش، به دنبال لقمه‌نانی به انتظار نشسته‎اند.
 16 سال کار بی‌جیره و مواجب
سه‌نفری تنگ هم نشسته‎اند، زیر سایه درختی که در وسط بلوار قرار دارد. به طرف‌شان که می‏رویم، چشم‌ریز می‌کنند و نیم‎خیز می‎شوند. فکر می‎کنند که برای سفارش کار آمده‏ایم. از دغدغه‎ها و مشکلات که می‌پرسیم، اما راست می‎ایستند به صحبت کردن. هر سه‌شان لهجه دارند؛ لهجه شهرهای غربی کشور را، کردی و لری. بزرگ‌ترین‌شان 37ساله است و 16سالی می‎شود که به‌عنوان کارگر کار می‎کند. هم دیوارچینی و هم نقاشی می‎داند و سال‎ها کارش این بوده‌است که در ساختمان‎ها آجر روی آجر بگذارد و دیوارها را رنگ کند. اما این همه عرق جبینی که او ریخته، هیچ‌جا ثبت نشده،زیرا هیچ سابقه‌ای در پرونده بیمه‎‌اش نیست. او می‎گوید: «هیچ بیمه‏ای ندارم. نه این که نخواستم خودم را بیمه کنم، نه... مدت‎هاست که دنبال بیمه کردن هستم، شرکت‌های بیمه‎ای سخت و با شرایط خاص مرا بیمه می‎کنند.» و از درخواست مدارک پزشکی و بعد شرایط سفت و سخت بیمه شدن می‌گوید، کارهایی که البته او دنبالش بوده، اما برایش نتیجه‎بخش نبوده است. می‎گوید حتی در روزهای کرونایی به دنبال بیمه بیکاری هم رفته است، این اقدام هم نتیجه‎ای نداشته است. حالا با وجود مشکلات تنفسی باید بسوزد و بسازد و در شرایط سخت کار کند.
 بیمه نداشتن اما تنها مشکل این کهنه کارگر نیست. سال گذشته همین موقع‎ها در روزهایی که کرونا وجود نداشت، او هر روز سرکار بود، اما از پا قدم شوم ویروس کرونا امروز رودخانه روزی‌اش خشک شده است و دو، سه روز یک بار برای او کار پیدا می‎شود. حالا او به جز تخصصش، یعنی کارگری ساختمان حاضر است باربری هم بکند. برای همه اینها او روزی 100 تا 150 هزار تومان دریافت می‎کند. حقوقی که البته 700 هزار تومان آن هم به جیب صاحبخانه می‎رود تا درنهایت پول بخور و نمیری برای او و خانواده چهار نفره‎اش باقی بماند. حرفش که به اینجا می‎رسد، یک پژو 206 ترمز می‎کند و دست تکان می‎دهد. او و دو کارگر دیگر به طرف خودرو می‏روند، بعد از چند دقیقه اما کارگرهای جوان‎تر، پیروز میدان، سوار خودرو می‎شوند و می‎روند و مرد کُرد، دست از پا درازتر در سایه درخت به انتظار مشتری می‎نشیند.
 6 ماه کار می‎کنیم، یک سال می‏خوریم
می‌گوید 34 بهار از زندگی‌اش می‌گذرد، اما خیلی پیرتر از اینها به نظر می‏رسد. دندان‎هایش همه زرد و خرابند. پیشانی و گونه‎اش پر از چین و چروک است و موهایش یکی در میان سفید و مشکی است. 19 سال است که به عنوان کارگر فصلی کار می‎کند. می‎گوید روزهای تابستان و بهار کار می‎کند و پول جمع می‎کند تا در روزهای سرد پاییز و زمستان روزگار بگذراند؛ اتفاقی که البته امسال برای او نخواهد افتاد. او می‏گوید: «سه ماه از سال می‌گذرد و امسال هیچ پولی برای پاییز و زمستان جمع نکرده‎ام.» قرض گرفتن شاید تنها راه برای زنده ماندن باشد. نه این که به دنبال کاری هم نگشته باشد، تمام 19 سال را به دنبال کار بوده و حتی در فصل‌هایی از سال به عنوان کارگر به استخدام شرکت‌ها درآمده است، اما از این روند کار کردن راضی نیست.می‌گوید شرکت‎ها کمیسیون زیادی دریافت می‌کنند و حق الزحمه او را به یغما می‎برند، همین شده که دوست ندارد برای شرکت‎ها کار کند. در روزهایی که شرایط اقتصادی همه خراب است، کاری برای او هم وجود ندارد. او کارگر باربر است و در شرایطی که بسیاری از مستاجران قرارداد خانه استیجاری‎شان را تمدید کرده‌اند، نیازی هم به استخدام باربر نمی‎بینند. در این روزهای سخت کاری، شاید هفته‎ای یکی دو بار شانس در خانه‎اش را بزند و کاری به او پیشنهاد شود.
 روزگار آدم‌های خسته
در طول بلوار بلند، گله به گله به انتظار  نشسته‎اند. یک نیش ترمز مساوی است با راه افتادن به سمت اتومبیل. خودرو که دوباره حرکت می‌کند، می‎دوند به دنبالش، آه کشدار و پرحسرت‎شان را هم بدرقه خودرو می‎‌کنند. برخی کارگرها، استانبولی گچی، کلنگ و حتی متر هم با خودشان دارند. وسایل کارشان را هم گذاشته‎اند کنار دست‌شان. تراکم در این نقطه از بلوار بیشتر است. از کارگر 18 ساله تا پیرمرد 65 ساله متقاضی کارند. کارگرهایی که حتی با دست و پای آسیب‌دیده یا آویزان از گردنشان دنبال یک لقمه نان‌اند. عمو رحیم صدایش می‏‎کنند. مرد تمام موهایش سفید است و رنگ و رویش هم زرد و بی‏حال. هر از چندگاهی سرفه خشکی می‎کند. جای چند دندان درون دهانش خالی است. با نفسی که گاهی می‎آید و گاهی نمی‎آید، خس‎خس‌کنان می‎گوید:‌ «50 ماه سابقه جبهه دارم، جانباز 30 درصد هستم و مشکل ریوی هم دارم. آخر عمری اما ببین کارم به کجا کشیده شده است؟» حرف عمو رحیم که تمام می‎شود، همهمه شروع می‌شود؛ هرکدام از کارگرها چیزی می‎گوید. یکی‎شان 27 ساله و فوق‎دیپلم برق دارد و هفته پیش، توی یکی از گودال‎های بزرگ پروژه ساختمانی روبه‏روی بلوار افتاده است. راه که می‏رود، می‎لنگد. آن یکی، آستین بلوز لکه‎لکه‎اش را بالا می‏زند و ساعدی که پیچ‌خورده را نشان می‎دهد. مرد میانسالی هم از انگشت کج شده‎اش رونمایی می‎کند. آسیب‎هایی که همگی در زمان کار اتفاق افتاده و البته به خاطر بیمه نداشتن، نه خودشان و نه صاحب کارشان، به فکر دوا و درمان نبوده‎اند. مرد جوانی عصبانی با لهجه ترکی، پیرمرد لاغر، نحیف و خمیده‏ و آفتاب‎سوخته‎ای را نشان می‎‏دهد و می‎گوید: «عمو نبی، امروز یک ساعت و نیم از انتهای شماره دو، پیاده آمده اینجا... می‎دانی چرا؟ چون دیروز کار نکرده و پولی برای کرایه خودرو نداشته است.»



هزینه کرونا، هزینه زندگی

 کسب و کارشان به هم ریخته‌است، این را نه ما، که خودشان می‏گویند. ویروس کرونا شاید کمر به قتل بسیاری از کسب و کارها بسته‌باشد، اما این کارگران هستند که بیش از همه، زیر بار سنگین این ویروس تاج‌دار، قدرت نفس کشیدن هم ندارند. شاید به ظاهر یکی از مشکلاتی که ویروس برایشان داشته ، کاهش سفارش کار باشد یا کسب‌شان از رونق افتاده‌است اما این بیماری تاثیراتی وسیع‏تر بر آنها گذاشته‌است. یکی از کارگران، می‎گوید:«سخت است، به خانه کسی بروی که نمی‎دانی او خود ناقل است یا نه» و توضیح می‏دهد که یکی از همکارانش، برای کار وارد خانه‎ای شد و بعد، سرفه، تب و بدن درد سراغش آمد و حالا 20 روز است در بستر بیماری، بدون بیمه افتاده‌است. کارگر میانسالی که 16 سال سابقه کار دارد، می‎گوید:‌ «صاحبکاری که من را به خدمت می‏گیرد، ماسک، دستکش و مواد ضدعفونی‎کننده در اختیارم نمی‎گذارد، من خودم همه اینها را تامین می‎کنم.» کار کردن با ماسک برای او سخت است، اما از ترس جانش، چاره دیگری ندارد. این کارگر توضیح می‎دهد که با ورود کرونا، کمبود کار از یک طرف و تامین ماسک، مواد ضدعفونی‏کننده و دستکش هم به هزینه‎ها اضافه
شده‎است.