روایتهای یک مادر کتابباز
تربیت کتابخوان کوچک
سمیهسادات حسینی نویسنده
دخترک از اتاقش اومد بیرون و با ژست هرماینی گرینجر وقتی میخواست حاصل تحقیقاتش در کتابخانه را توی مخ بازیگوش هری و رون فرو کند، نشست روبهروی من و یک پایش را انداخت روی پای دیگر و طره مویش را زد پشت گوش و گفت:«خب مامان! من سرچ کردم.»
گفتم:«درباره چی؟»
گفت:«درباره اینکه چیکار کنیم بچه کتابخون بشه دیگه. »
موضوع جالبتر شد و پرسیدم:«خب؟!»
شروع کرد به خواندن از روی صفحه اینترنتی: «نزدیک بچه با صدای بلند کتاب بخونیم. برای خود بچه کتابهای مناسب بخونیم. هر کتاب رو بارها و بارها بخونیم. کتابهایی با محتوا و جنس مناسب از سن خیلی کم جلوی بچه بگذاریم. براش و جلوی چشمش یه قفسه یا یه طبقه از یه قفسه درنظر بگیریم و کتابهاش رو بچینیم توی قفسه و بهش مدام بگیم که این کتابها مال اون هستن. »
گفتم: «اوهوم. درسته. منم برای شماها همین کارو کردم. »
یکی از ابروهای دخترک به نشانه ناباوری کشیده شد بالا: «مطمئنی مامان؟ همه این کارا رو کردی؟»
پدر خانواده را به شهادت طلبیدم: «برو از بابا بپرس. بهت میگه. معلومه که همه این کارا رو کردم.»
دوباره ادای فکرکردن درآورد: «باورش یه کم سخته.»
دلشکسته گفتم: «حالا بیا بچه بزرگ کن. آخه چرا باورش سخته؟ مگه الان نمیبینی برای نینی چه کارایی انجام میدم؟ برای شماها هم کردم دیگه.»
گفت:«حالا چرا ناراحت میشی مامانجون. میدونم همه این کارا رو واسه ما کردی. من فقط واسه کتابخوندن گفتم.»
دیگر واقعا تعجب کرده بودم. دست از ژست دلشکستگی برداشتم و پرسیدم: «آخه چرا؟ چرا همین یکی؟!»
گفت: «آخه الان من زیاد حوصله کتابخوندن ندارم. حتما اون موقع که بچه بودم، کامل این کارا رو نکردی یا کم انجام دادی. حسش خراب شده و دیگه کار نمیکنه!»
زدم زیر خنده: «آخه مگه کدنویسی کامپیوتریه که اگه الان تو حوصله کتاب نداری، من اون موقع کدشو ناقص نوشته باشم؟ حالا تو مطمئنی واقعا حوصله کتاب نداری؟»
گفت: «نخند بهم. خب الان هی میرم سراغ کتابخونهام میبینم دلم نمیخواد هیچ کدومو بردارم بخونم. همهش تکراریه. کتاب جدیدم که ندارم.»
گفتم: «آها. پس مشکلت این نیست که حوصله کتابخوندن نداری، مشکل اینه که کتابی برای خوندن نداری.»
دخترک آه کشید: «آره خب! دلم برای اون موقعهایی که تا کتابای تازه ام تموم میشد، میرفتیم کتابفروشی یا کتابخونه و کتاب جدید میگرفتیم، تنگ شده.»
دیگر کاملا لطیف شدم: «حق داری دخترم. میدونی که نمیتونستیم بریم. اما در اولین فرصت میریم و کتاب جدید برات میگیریم.»
گفت: «خدا کنه زودتر بریم. درضمن فکر کنم مامانیام کد کتابخون شدن خودتو درست ننوشته. چون خودتم دیگه کتاب نمیخونی.»
گفتم: «از کجا میدونی؟»
گفت: «آخه نمیبینم کتاب دستت بگیری. بیشتر وقتایی که کاری نداری، موبایل یا لپتاپ دستته.»
گفتم: «خب آخه منم مشکل تو رو دارم. کتابهایی که توی خونه داریم، همهش رو خوندم. برای همین دوباره اونا رو نمیخونم. اما من هنوزم هر روز کتاب میخونم.»
گفت: «چهجوری میخونی که من نمیبینم؟!»
گفتم: «اتفاقا توام میبینی! بیشتر وقتایی که موبایل یا لپتاپ دستمه، دارم روشون کتاب میخونم. پس دیدی که کدنویسی منم درست انجام شده. کتابخون شدم و هنوزم هستم!»
گفتم:«درباره چی؟»
گفت:«درباره اینکه چیکار کنیم بچه کتابخون بشه دیگه. »
موضوع جالبتر شد و پرسیدم:«خب؟!»
شروع کرد به خواندن از روی صفحه اینترنتی: «نزدیک بچه با صدای بلند کتاب بخونیم. برای خود بچه کتابهای مناسب بخونیم. هر کتاب رو بارها و بارها بخونیم. کتابهایی با محتوا و جنس مناسب از سن خیلی کم جلوی بچه بگذاریم. براش و جلوی چشمش یه قفسه یا یه طبقه از یه قفسه درنظر بگیریم و کتابهاش رو بچینیم توی قفسه و بهش مدام بگیم که این کتابها مال اون هستن. »
گفتم: «اوهوم. درسته. منم برای شماها همین کارو کردم. »
یکی از ابروهای دخترک به نشانه ناباوری کشیده شد بالا: «مطمئنی مامان؟ همه این کارا رو کردی؟»
پدر خانواده را به شهادت طلبیدم: «برو از بابا بپرس. بهت میگه. معلومه که همه این کارا رو کردم.»
دوباره ادای فکرکردن درآورد: «باورش یه کم سخته.»
دلشکسته گفتم: «حالا بیا بچه بزرگ کن. آخه چرا باورش سخته؟ مگه الان نمیبینی برای نینی چه کارایی انجام میدم؟ برای شماها هم کردم دیگه.»
گفت:«حالا چرا ناراحت میشی مامانجون. میدونم همه این کارا رو واسه ما کردی. من فقط واسه کتابخوندن گفتم.»
دیگر واقعا تعجب کرده بودم. دست از ژست دلشکستگی برداشتم و پرسیدم: «آخه چرا؟ چرا همین یکی؟!»
گفت: «آخه الان من زیاد حوصله کتابخوندن ندارم. حتما اون موقع که بچه بودم، کامل این کارا رو نکردی یا کم انجام دادی. حسش خراب شده و دیگه کار نمیکنه!»
زدم زیر خنده: «آخه مگه کدنویسی کامپیوتریه که اگه الان تو حوصله کتاب نداری، من اون موقع کدشو ناقص نوشته باشم؟ حالا تو مطمئنی واقعا حوصله کتاب نداری؟»
گفت: «نخند بهم. خب الان هی میرم سراغ کتابخونهام میبینم دلم نمیخواد هیچ کدومو بردارم بخونم. همهش تکراریه. کتاب جدیدم که ندارم.»
گفتم: «آها. پس مشکلت این نیست که حوصله کتابخوندن نداری، مشکل اینه که کتابی برای خوندن نداری.»
دخترک آه کشید: «آره خب! دلم برای اون موقعهایی که تا کتابای تازه ام تموم میشد، میرفتیم کتابفروشی یا کتابخونه و کتاب جدید میگرفتیم، تنگ شده.»
دیگر کاملا لطیف شدم: «حق داری دخترم. میدونی که نمیتونستیم بریم. اما در اولین فرصت میریم و کتاب جدید برات میگیریم.»
گفت: «خدا کنه زودتر بریم. درضمن فکر کنم مامانیام کد کتابخون شدن خودتو درست ننوشته. چون خودتم دیگه کتاب نمیخونی.»
گفتم: «از کجا میدونی؟»
گفت: «آخه نمیبینم کتاب دستت بگیری. بیشتر وقتایی که کاری نداری، موبایل یا لپتاپ دستته.»
گفتم: «خب آخه منم مشکل تو رو دارم. کتابهایی که توی خونه داریم، همهش رو خوندم. برای همین دوباره اونا رو نمیخونم. اما من هنوزم هر روز کتاب میخونم.»
گفت: «چهجوری میخونی که من نمیبینم؟!»
گفتم: «اتفاقا توام میبینی! بیشتر وقتایی که موبایل یا لپتاپ دستمه، دارم روشون کتاب میخونم. پس دیدی که کدنویسی منم درست انجام شده. کتابخون شدم و هنوزم هستم!»