تیزتر از چاقوی ابراهیم...
حامد عسکری روزنامهنگار
همیشه از پاك كردن پای مرغ بدش میآمد. پوست فلسیاش را كه میكند. میرسید به آن حالت غضروفی و دستش لیچ میافتاد و بدش میآمد. از بعد از اینكه وانت ابراهیم موتور سوزاند، زندگیشان منگنههای تیزتر و محكمتری توی مغزش میكوبید. وانت ابراهیم حالا مثل فسیل جانوری ماقبل تاریخ گوشه حیاط افتاده بود. روزها علی میشد راننده و سارا و سهیلا را سوار میكرد و میرفتند غان غان... میرفتند چشمه علی... كباب میخوردند، علی برایشان بستنی میخرید و خركیف بودند و همان وانت شبها میشد خوابگاه امن و آرام ماده گربهای كه 10 شب پیدایش میشد. بوی بچهها را كه نشسته بود روی فرمان، روی صندلیها روی كاپوت و گلگیرها پوزه میكشید و نرمه نانها و پنیرهای گچی را میلیسید و با شكم ورم كرده ولومیشد و تا گنجشكخوان صبح كه میرفت پی پركردن شكمش... با پشت دست لزج از پای مرغها عرق از پیشانی گرفت و طره مویش را كه روزگاری فندقی رنگ كرده بود با چند لاخ مش فویلی كه پیش جمیله رنگ كرده بود و حالا از ریشه مشكی شده بود... خودش را توی سینی استیل كه شیرابه لزج نصفش را پر كرده بود دید. به كودكیاش فكر كرد. خودش را توی چشمهای سارا میدید و توی موهای بلند سهیلا. هنوز بر و رو داشت و زیبا بود. هنوز آن ته نفس صدایش و لبخندهای دیر به دیرش، زنی توی وجودش نفس میكشید كه یك كمی هوایش را داشت دوباره میتوانست زندهاش كند. آرایشگاه برود. موهایش را رنگ كند و ابروهایش را منظم بردارد و بتواند دوباره بیخ گلوی ابراهیم را خشك كند. حباب بالای توی سرش را تركاند. پای مرغها را پاك كرد. ریخت توی قابلمه رنگ و رو رفته رویی. دوتاپیاز چهار قاچ كرد. بخار پیاز چشمهایش را شهلا كرد. چشم مالید و از مالش چشمش بالای گونههاش گل انداخت. یك قاشق زردچوبه. نصف پیمانه فلفل و یك پیمانه نمك را هم اضافه كرد. ابراهیم عاشق فلفل بود. پای مرغها را تفت داد بوی زهمش گرفته شود و بعد قابلمه را تا كمر آب كرد كه تا میرود برمیگردد، نسوزد.
آبی به دست و صورتش زد تا بوی آشپزخانه را ببرد. حلقوم تیوپ كرم را فشار داد به اندازه چلغوز گنجشكی تیوب گلولهای كرم بیرون تف كرد. كرم را پشت دستهایش روی گونههایش مالید و آخرین رطوبتهای كرم انگشتهایش را سفتتر كشید توی ابروهایش كه مرتب بایستند. گره روسری گلگلیاش را سفت كرد. چادرش كه روزگاری مشكی موكدی بود و حالا رفتهرفته به سبزی میرفت را روی سرش جاگیر كرد و آخرین بار توی آینه خودش را نگاه كرد. هنوز مقبول بود و زن... خیلی زن...
ــ هنوز نپوشیدی كه مامان دكتر تا دوازده بیشتر نیست. ساعت دهه یكساعت همینجوریش راه داریم...
این را به سارا گفت وقتی كه داشت گلسری كه كشش مرده بود را توی سرش جاگیر میكرد. كم خونی شدید هنوز انقدری زور نداشت كه بتواند زیبایی چهارسالگی سارا را تحت تاثیر قرار بدهد.
ــ به خدا این مسیر رو این قیمت نمیبرن. من دیدم بچه همراته ناخوشه. خودمم مسیرم همون ور بود گفتم برسونمت. حالا كدوم بخش بیمارستان میخوای بری؟
زن كیفور از به قیمت بودن دربستی و چروك از منت گزارانه حرف زدن جوان بیحوصله گفت: خون
ــ خون؟ ای خدا حكمتتو شكر ببین چه جوری مسافر قسمت آدم میكنی؟ من تو اون بیمارستان آشنا دارم. همیشه هم توی همین خطم. به هركی بگی داوود. میشناسنم. بهم میگن داوود شلوغ. اگه كاری داشتی بیمارستان بگو من تو این بیمارستان آشنا دارم. هركاری داشتی بگو... بچه خودته؟
زن... زن توی ذهنش دست گذاشت روی دهنش... دلش هیجان میخواست... و وقتی پیاده شد نفهمید كه چرا به جوان راننده تاكسی گفت: نه مجردم... بچه خواهرمه...
و مرد توی آینه خریدارانه وراندازش كرده بود و دلش لرزیده بود و از اینكه به چشم مردی آمده كف دستهایش یكهو عرق كرد و هوای پشت پرده گوشش خارج شد و یكهو همه صداها را واضح شنید.
به مقصد كه رسیدند مرد پول نگرفت و با لبخندی مردانه كه هر زنی یكی دوبار در عمرش تجربهاش میكند، گفت:
ــ حالا باشه دفعه دیگه... به دلم افتاد پول نگیرم... شمارمو بزن هر وقت كار داشتی هر جا خواستی بری خودم نوكرتم...
و همین نوكرتم همین لبخند همین حمایت... تو بگو زبانی و كلامی دلش را قرص كرده بود... ترسیده و عرق كرده گوشیاش را بیرون كشید از كیفش و شرمگین و كیفور گفت: باشه بگید...
ـ صفر نهصد و نوزده... ادامه دارد...