روایتهای یکمادر کتابباز
آیــــه مهم نـــون
سمیهسادات حسینی نویسنده
«مامان مگه توی قرآن درباره نون آیه نداریم؟»
«نون؟!»
«آره دیگه. همین نون كه میخوریم. اصلا زمان پیامبر نون بوده؟»
«آره نون كه بوده، اما آیه درباره نون؟...»
فكری شدم. آیه درباره نان؟ حضور ذهن نداشتم. یعنی آیهای مثلا در باب احترام به نان و گندم اینها هم داشتهایم و من اصلا چیزی یادم نبود؟ چه عجیب. گوشی را برداشتم و رفتم سراغ جستوجوی گوگل و در همان حال پرسیدم: «حالا اصلا برای چی میپرسی؟»
با حرص گفت: «برای اینكه این داداشی داره نونای خوب و سالمو میریزه تو باغچه، بهش میگم اسراف نكن، توی قرآن آیه نون داریم، داره بهم میخنده.»
با صدای بلندتر پرسیدم: «آهای بچه! كدوم نونا رو داری میریزی توی باغچه؟ از اون نون موندهها بردار كه گذاشتیم برای پرندهها.»
دخترك با اصرار پی حرف خودش را گرفت: «من یادمه خانممون سر كلاس هدیهها آیهشو خوند.»
متاسفانه كامل موفق نشدم جلوی خندهام را بگیرم و چیزی شبیه یك پق كوچك از كنج لبم پرید بیرون و همین كافی بود تا پسرك را مثل تیر جسته از چله كمان بیندازد وسط مكالمه ما: «وااای مامااااان. هار هار هار ماماااان!
این داره نــون والقلم ومایسطرون رو میگه!»
بعد هم رسما خودش را انداخت زمین و با نمایشیترین وجه ممكن روی فرش بهصورت رفتوبرگشتی قل خورد و تا توانست صدای خندهاش را بلندتر كرد كه یك وقت چیزی از موقعیت مناسب تمسخر خواهرش را از دست نداده باشد.
در این میان دخترك كه هنوز درست نفهمیده بود جریان چیست، از شدت عصبانیت و حرص روی پایش بند نبود و با صدای جیغجیغی نامفهومی سعی میكرد جواب خندههای بلند داداشی را بدهد كه البته از بخت خوشش، پسرك اصلا میان خندههای بلند خودش، صدای خواهرش را نمیشنید و من در دل، خدای منان را شاكر بودم كه بهاینگونه، از وقوع یك دعوای حسابی خواهربرادری جلوگیری شده است.
بلند شدم و شانه پسرك را گرفتم و فرستادمش برود: «بسه بسه مامان جون. دهنت گشاد شد. باید ببرمت دو تا كوك بزنن از طرفین. پاشو این سطل آشغالو ببر بیرون ببینم.»
پسرك را كه با موفقیت از صحنه خارج كردم، آمدم سراغ دخترك. «بسه دخترم. اینقدر جیغ نزن. حنجرهات پاره میشه باید تو رو هم ببرم كوك بزنن بیخ گلوتو.»
دخترك كه آرام شد، گفتم: «این آیه واقعا اولش نون داره. اما این نون، اون نون خوراكی نیست. همون حرف «ن» الفباست. ادامهش هم میگه والقلم و ما یسطرون.»
دخترك مغموم و دلخور گفت: «اوهوم. خودم فهمیدم كه اشتباه كرده بودم. بعد از اون كارای داداشی مگه میشد نفهمم؟ خوب معناش چیه؟»
گفتم: «خدا به قلم و مداد و چیزهایی كه با این وسیله نوشته میشه قسم میخوره. در واقع یه جورایی به كتاب قسم میخوره. چیزی كه اون زمان خیلی خیلی كم بوده.»
دخترك گفت: «یعنی چی كم بوده؟ چرا كم بوده؟»
گفتم: «خب دو سه تا دلیل بزرگ وجود داشته برای اینكه اون زمان كتابهای زیادی نباشه. اول اینكه ورقه یا چیزی كه بشه روش نوشت، نبوده. روی استخوانهای پهن یا پوست حیوانات یا سنگ و لوح گلی مینوشتن. دوم اینكه آدمهایی كه بتونن بنویسن كم بودن. همینطور آدمهایی كه بتونن بخونن. سوم هم اینكه مطالب ارزشمند كم بوده. علم آدم اون زمان پیشرفت زیادی نكرده بود.»
دخترك كه كامل یخاش باز شده بود، گفت: «اوووم چقدر جالب. من فكر میكردم توی همه زمانها كتاب همینقدر زیاد بوده. پس خدا درباره نون آیه نداره؟»
دوباره فكر كردم: «راستش یادم نمیاد. اگه مثل آیه قلم، آیه خیلی معروف و مهمی بود، یادم میموند.البته درباره غذا و طعام آیاتی داریم.»
پسرك كه بعد از بردن سطل آشغال، تازه آمده بود داخل، رو كرد به دخترك و گفت: «حالا تو چرا اینقدر دنبال شکم و خوراکی هستی؟»
خندیدم: «این یكی از مهمترین آیههای قرآنه. باعث شد بعدها خیلی از مسلمونها برن پی سواد و كتابخوندن و كتاب نوشتن و ساختن یك تمدن!»
دخترك میخواست معنای تمدن را بپرسد، اما من باید آخر این روایت نقطه میگذاشتم و معنای تمدن باقی میماند برای حكایتی دیگر.
«نون؟!»
«آره دیگه. همین نون كه میخوریم. اصلا زمان پیامبر نون بوده؟»
«آره نون كه بوده، اما آیه درباره نون؟...»
فكری شدم. آیه درباره نان؟ حضور ذهن نداشتم. یعنی آیهای مثلا در باب احترام به نان و گندم اینها هم داشتهایم و من اصلا چیزی یادم نبود؟ چه عجیب. گوشی را برداشتم و رفتم سراغ جستوجوی گوگل و در همان حال پرسیدم: «حالا اصلا برای چی میپرسی؟»
با حرص گفت: «برای اینكه این داداشی داره نونای خوب و سالمو میریزه تو باغچه، بهش میگم اسراف نكن، توی قرآن آیه نون داریم، داره بهم میخنده.»
با صدای بلندتر پرسیدم: «آهای بچه! كدوم نونا رو داری میریزی توی باغچه؟ از اون نون موندهها بردار كه گذاشتیم برای پرندهها.»
دخترك با اصرار پی حرف خودش را گرفت: «من یادمه خانممون سر كلاس هدیهها آیهشو خوند.»
متاسفانه كامل موفق نشدم جلوی خندهام را بگیرم و چیزی شبیه یك پق كوچك از كنج لبم پرید بیرون و همین كافی بود تا پسرك را مثل تیر جسته از چله كمان بیندازد وسط مكالمه ما: «وااای مامااااان. هار هار هار ماماااان!
این داره نــون والقلم ومایسطرون رو میگه!»
بعد هم رسما خودش را انداخت زمین و با نمایشیترین وجه ممكن روی فرش بهصورت رفتوبرگشتی قل خورد و تا توانست صدای خندهاش را بلندتر كرد كه یك وقت چیزی از موقعیت مناسب تمسخر خواهرش را از دست نداده باشد.
در این میان دخترك كه هنوز درست نفهمیده بود جریان چیست، از شدت عصبانیت و حرص روی پایش بند نبود و با صدای جیغجیغی نامفهومی سعی میكرد جواب خندههای بلند داداشی را بدهد كه البته از بخت خوشش، پسرك اصلا میان خندههای بلند خودش، صدای خواهرش را نمیشنید و من در دل، خدای منان را شاكر بودم كه بهاینگونه، از وقوع یك دعوای حسابی خواهربرادری جلوگیری شده است.
بلند شدم و شانه پسرك را گرفتم و فرستادمش برود: «بسه بسه مامان جون. دهنت گشاد شد. باید ببرمت دو تا كوك بزنن از طرفین. پاشو این سطل آشغالو ببر بیرون ببینم.»
پسرك را كه با موفقیت از صحنه خارج كردم، آمدم سراغ دخترك. «بسه دخترم. اینقدر جیغ نزن. حنجرهات پاره میشه باید تو رو هم ببرم كوك بزنن بیخ گلوتو.»
دخترك كه آرام شد، گفتم: «این آیه واقعا اولش نون داره. اما این نون، اون نون خوراكی نیست. همون حرف «ن» الفباست. ادامهش هم میگه والقلم و ما یسطرون.»
دخترك مغموم و دلخور گفت: «اوهوم. خودم فهمیدم كه اشتباه كرده بودم. بعد از اون كارای داداشی مگه میشد نفهمم؟ خوب معناش چیه؟»
گفتم: «خدا به قلم و مداد و چیزهایی كه با این وسیله نوشته میشه قسم میخوره. در واقع یه جورایی به كتاب قسم میخوره. چیزی كه اون زمان خیلی خیلی كم بوده.»
دخترك گفت: «یعنی چی كم بوده؟ چرا كم بوده؟»
گفتم: «خب دو سه تا دلیل بزرگ وجود داشته برای اینكه اون زمان كتابهای زیادی نباشه. اول اینكه ورقه یا چیزی كه بشه روش نوشت، نبوده. روی استخوانهای پهن یا پوست حیوانات یا سنگ و لوح گلی مینوشتن. دوم اینكه آدمهایی كه بتونن بنویسن كم بودن. همینطور آدمهایی كه بتونن بخونن. سوم هم اینكه مطالب ارزشمند كم بوده. علم آدم اون زمان پیشرفت زیادی نكرده بود.»
دخترك كه كامل یخاش باز شده بود، گفت: «اوووم چقدر جالب. من فكر میكردم توی همه زمانها كتاب همینقدر زیاد بوده. پس خدا درباره نون آیه نداره؟»
دوباره فكر كردم: «راستش یادم نمیاد. اگه مثل آیه قلم، آیه خیلی معروف و مهمی بود، یادم میموند.البته درباره غذا و طعام آیاتی داریم.»
پسرك كه بعد از بردن سطل آشغال، تازه آمده بود داخل، رو كرد به دخترك و گفت: «حالا تو چرا اینقدر دنبال شکم و خوراکی هستی؟»
خندیدم: «این یكی از مهمترین آیههای قرآنه. باعث شد بعدها خیلی از مسلمونها برن پی سواد و كتابخوندن و كتاب نوشتن و ساختن یك تمدن!»
دخترك میخواست معنای تمدن را بپرسد، اما من باید آخر این روایت نقطه میگذاشتم و معنای تمدن باقی میماند برای حكایتی دیگر.