چون یوسف در شکم ماهی...
حامد عسکری شاعر و نویسنده
تا همین شش ماه پیش اگر میگفتی کرونا همه فکرشان میرفت سمت یک مدل شیک و گوگولی و جاندار تویوتا که جوانهای دهه 80 میلادی عاشقش بودند و در اکثر آپاراتیها و تعویض روغنیها یک پوستر گنده اش بود و دلبری میکرد.شش ماه پیش اسمش آمد روی یک بیماری. اول در حد یک ستون پنجاه شصت کلمهای بود در صفحه سلامت که کسی اصلا به آن توجهی نمی کرد.وارد ایران که شد ترسیدیم. دستهایمان را شستیم و مراقب بودیم نگیریم.من اما گرفتم.یعنی یک روز صبح بیدار شدم و دیدم بویایی ندارم. به طور مطلق بوی هیچ چیزی راحس نمی کردم. به دوست پزشکی زنگ زدم گفت کروناست.بعد دوستم، دوستش را فرستاد که از من تست بیخ حلقی بگیرد و 40 ساعت بعد توی واتس اپ فقط یک کلمه نوشت مثبتی ... کلمه را خواندم و اولین اتفاقی که افتاد آب گلویم پایین نرفت.به همه کارهای گذشتهام، همه وقتهایی که سوزاندم و هدر دادم و همه دلهایی که ممکن بود رنجانده باشم فکر کردم.بعد به اینکه مرگ خیلی نزدیکتر از اینهایی است که فکر میکنی.به همه کارها و برنامههایی که برای آیندهات چیدهای فکر میکنی و بعد میگویی همین؟ یکی دوشب طول کشید تا خودم را پیدا کنم و از پساش بربیایم.لگد کرونا البته به من لگد محکمی نبود.کاری به ریهام نداشت و بدن درد و کوفتگی و بیحوصلگی چند روزی تنم را تصرف کرده بود.تنهایی و قرنطینه را هم به این اضافه کنید و بی حوصلگیهایی که گاهی کلافهات میکرد و جمله ای که اگر زنده بمانم و بعدش کلی برنامه که برای خودت میچینی... کرونا یک ابراتفاق است که چون هنوز در شکم آنیم خیلی نمیشود در موردش حرف بزنیم.شاید وقتی دیگر ...