در گروه كر سالمندان تهران همه مشارکت اجتماعی را تمرین میکنند
بخوان حدیث رویش دوباره را...
دلت میخواهد یك گوش بزرگ باشی و صدا از جنبندهای درنیاید و تو با آن گوش بزرگ هرچه از آن حنجرهها در میآید را از روی هوا بقاپی و با جان نیوش كنی. آخ كه اگر میشد همه تنت چشم شود چه میشد، دوتا چشم بزرگ كه بدون مزاحمتِ پلك خیره بماند به آن دهانها كه به فراخور باز و بسته میشوند و نوای موسیقایی زبان خوش مادری را بیرون میدهند.
نشستهایم روی صندلیهای قرمز و مخملی و این فكرها در سرم.
دارند پیراشكیهای كوچك و لقمهای كه از كنارههایش شكلات مایع شرّه كرده پخش میكنند، دنباله اش هم شیرینیهای دانماركی كنجدی را. میگویند فاتحه بخوانید، لبها همه میجنبد برای كه، برای خانم ربیعی كه امروز ختمش است.
خیلیها رفتهاند برای فاتحه خوانی، اما بقیه آمدهاند برای تمرین، فقط نصف سالن. یكی میپرسد خانم ربیعی كدام بود، همان كه قدش بلند بود، كسی جواب نمیدهد. لبی گزیده میشود، آخ خدا مرگم دهد، با دخترش كلی سفر رفتیم، دستی میخورد پشت دستی، كی باشد نوبت ما شود.
پیراشكیها دارند جویده میشوند، دستمالها دارند انگشتهای چرب را پاك میكنند، پوشهها آمده اند روی زانوها و شاهرخ شیردوست جاگیر شده پشت پیانو. هنوز حرف خانم ربیعی است، شیردوست قطعهای میزند به احترامش و لبها دوباره میجنبد؛ هر وقت عضوی از اعضای گروه به سفر آخرت میرود برنامه همین است. عكاس میخواهد عكس بگیرد، همه میروند روی سن، جا تنگ است، به هم میچسبند، بعضیها خندهشان میگیرد، دوباره جمع میشوند، بعضیها گرمشان شده و خودشان را باد میزنند. یاد مدرسه پیرمردها میافتم كه پیرزنها هم علاوه شده باشند. پیانو زیر دست استاد شاهرخ كرشمه آغاز میكند و همه میخوانند: به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان كزشاخه جدا بود. همه حس گرفتهاند، باید هم بگیرند به خاطرعكسها كه طبیعی شود، عكسهایی واقعی از گروه كر سالمندان تهرانی كه روایت بهاری است پشت صورتهای چین خورده، دندانهای ریخته، كمرهای قوز شده و دستهایی كه لرز گرفتهاند.
داستان جهانگیر و ناصر
هنوز همه ایستادهاند، جلسه هنوز شروع نشده. پیرمردی مو پنبهای با لباس بافت سفید و آبی دارد میرود روی سن، پشت میكروفن، دفی هم دستش. كاربلدترین عضو گروه كر سالمندان همین مرد است، جهانگیر، آوازخوان قدیمی. چشمهای گِردش از پشت عینك قاب بزرگ كائوچویی، مهربان است. جهانگیرِ زمانی است، شاید برای خیلیها شناس باشد، جهانگیرِ 84 ساله كه وقتی جنگ بود و او جوان به جبههها میرفت و آواز میخواند؛ در سومار، فاو، حلبچه، راهیان كربلا را، نماز و امید جان و قاضیان كربلا را.
جهانگیر به خودش میبالد، متواضع است ولی میبالد به این كه خواننده بازنشسته رادیو تلویزیون است كه تا به حال 120 ترانه خوانده كه وقتی جوان بود و به جبههها میرفت دل رزمندهها را شاد میكرد، به قرارهای همیشه اش بعد از نمازمغرب و عشای سنگرها.
سالن آمفیتئاتر شلوغ است، صندلیهای قرمز مخملی هنوز پر نشده، اعضای گروه كر هنوز روی پایند، كاركردن با سالمندها سختی خودش را دارد، استاد شیردوست دست میكشد روی ریش و سبیلش و میگوید، اینها همین جا سفید شده. شاید استاد برود، خسته است، شاید هم نرود، آخر پایش بند محبت است. جهانگیر اما دقیق و منظم است مثل یك ساعت قدیمی كه به قاعده میگردد. اهل ورزش است، اهل تغذیه خوب، خانه كه میرود نوارهای قدیمی خودش را گوش میدهد و حظ میبرد از این صدا، جان جهانگیر بند است به موسیقی، وقتی برای همسن و سالهای خودش میخواند و آنها شاد میشوند جهانگیر روحیه میگیرد.
جلسه جدیتر شده، ساعت تمرین است، همه نشستهاند روی صندلیها و استاد جاگیر شده پشت پیانوی مشكی، روی سن. جهانگیر زمانی هم میرود بالا، پشت یك میز كوچك و یك میكروفن. دف را میگذارد روی پا و دو دستش گردِ صورت دف. سكوت در سالن میپیچد، دف توی دست جهانگیر بازی آغاز میكند، عجب نوایی، چه راحت و روان میزند، پیانو همراهی میكند، اعضای گروه كر نیز میخوانند: شب به گلستان تنها، منتظرت بودم، باده ناكامی در هجر تو پیمودم، منتظرت بودم، منتظرت بودم. آن شب جانفرسا من، بیتو نیاسودم،...
زنها و مردها دارند حظ میبرند از این ترانه، همه با آهنگ میخوانند، همنواییشان قشنگ است، دوست داری فقط گوش كنی و بشوی یك گوش بزرگ. صداها كه اوج میگیرد موهای سفید، صورتهای چین چین و دستهای لرزان محو میشود و میرود توی هوا، مفهوم سالمندی پر میكشد و زمین و زمان جوانه میزند، نو میشود، امید سرك میكشد به همه جا.
منتظرت بودم تمام میشود، حال خوبش توی فضاست اما، اعضای گروه كر میروند سراغ ترانه بعدی، یك نوستالژی دیگر. دو خانم گروه كه محو جمعخوانی شدهاند قبول نمیكنند با ما حرف بزنند، جان كلامشان این است كه مزاحم نشویم. اما خبرنگار كه به این تشرها پاپس بكشد كه خبرنگار نیست.
می روم سراغ صف پیرمردها، بابابزرگهای دوست داشتنی خانههایمان، آن جلو، درست صف اول. ناصر ناصحی فر داوطلب میشود، با هم میرویم یك گوشه خلوت، جایی كه از صدای آوازخوانی گروه كر فقط زمزمهای به گوش میرسد. ناصر82 ساله است ولی قبراق، شوخ و شنگ و پرانرژی، حداقل ده سال جوانتر میزند. جوان كه بوده عاشق سنتور بوده، سنتور هم میزده اما كسی كه همان سالها سنتورش را با كینه شكسته عشق نواختن را در دلش كور كرده. ناصر ولی هرچند دقیقه یكبار میزند زیر آواز، چند دونگ صدایی دارد، وقتی جمع موسفیدها جمع میشود، وقتی كه هم سن و سالهایش جمع میشوند برای ورزش او هم میخواند. داستان آوازخوانی ناصر میرسد به جوانیاش، حتی به نوجوانیاش، وقتی ساكن خانه پدری در دهكده چشمه شاهی بود و سحرهای رمضان برای بیداركردن مردم محل روی پشت بام قلعه شش برجی ده چاوشی میخواند.
این مالِ سالهای خیلی دور است، ناصرازآن سالها حداقل70 سال فاصله گرفته، او24 سال پیش بازنشسته شده، بازنشسته شركت داروگر كه معلوم است عرقی به آن دارد. او را پسرش به گروه كر آورده، پسری كه خودش عضو گروه كر تالار وحدت است، پسری كه مواجهش كرد با امتحان ورودی گروه كر برای تست صدا و ناصر خواند: ستاره امشب كسی ندیده، مگر ستاره كجا دمیده، مه آرمیده رنگش پریده، ابر سیاه رو به سر كشیده.
ناصرناصحی فر دست میكند درجیبش و كارت خانه موسیقی ایران را میگذارد روی میز. میگوید ببین من تنها كسی هستم كه این كارت را دارم. او به كارتش میبالد، به عضویتی كه در80 سالگیاش دست داد.
داستان پروین، فاطمه، معصومه و مهری
برمیگردیم به سالن آمفی تئاتر. موسیقی باز هم برقرار است. اعضا رسیده اند به بیداد زمان. استاد شیردوست گفته بود كه اعضای این گروه كر به خیلی از آهنگهای اصل و فاخر ایرانی مسلطند، حتی به آهنگهای كردی، تركی، مازنی و گیلگی. او گفته بود كه همین چند روز پیش اینها یكساعت و نیم كنسرت داشتند و400 تماشاچی با همه وجود تشویقشان میكرد.
بهرهی دیدم برگ خزان، پژمرده زبیداد زمان، كز شاخه جدا بود، چو زگلشن روكرده نهان، در رهگذرش بادخزان، چـون پیك بلا بود. همه حس گرفتهاند ولی پروین عابدین 66ساله حاضر است حرف بزند. پروین هم جوانتر از سنش مینماید، حداقل
ده سال.
او 12 سال پیش به گروه كر آمده. یك بازنشسته سرحال، زنی فاصله گرفته از ایام جوانی كه اما احساس پیری ندارد. خودش میگوید اینها همه معجزه مشاركت اجتماعی است. كنار دستم فاطمه ملكزاده نشسته، 77 ساله، بازنشسته دیوان محاسبات، بازنشسته 19سال قبل. آشناییاش با گروه كر اتفاقی بوده، در پارك لاله بوده كه خانمی این پیشنهاد را داده، او هم قبول كرده، تست داده و قبول شده. فاطمه میگوید جوان كه بوده در تنهاییهایش میزده زیرآواز، حالا هم كه در خانه است باز میزند زیر آواز، او درسهای گروه كر را تمرین میكند، شاد است برای همین، اگر موسیقی و گروه كر نبود شاید افسرده و تنها بود ولی حالا نیست، فاطمه خودش
میگوید.
گروه دارد میخواند: بردی از یادم، دادی بر بادم، با یادت شادم، دل به تو دادم، در دام افتادم، از غم آزادم. نواها الحق كه دلكش است. با این حال معصومه عاطفی، 71ساله، بازنشسته ارتش به ما وقت میدهد. معصومه اگر اینجا نیاید استرس دارد، یاد گرفتاریهای زندگی میافتد. مینشینم كنار مهری حاجهادی، از معدود زنان خانهدار گروه كر، 67ساله، نسل اندر نسل عاشق موسیقی.
مهری وقتی كارِ خانه میكند شعرها را با خودش زمزمه میكند، در جمعهای زنانه هم میخواند، این اعتماد به نفس را گروه كر به او داده. فاطمه جمنژاد،71ساله و بازنشسته سازمان جغرافیایی كنار اوست. فاطمه بعد از بازنشستگی شكوفا شده، حالا مدت هاست تكه دوزی میكند، گروه کر و مشارکت اجتماعی هم كه نورعلی نور، شادش كرده، از كنج عزلت كشانده اش بیرون، به زندگی اش معنا داده، آنقدركه به خاطرش از تجریش میآید نزدیكیهای میدان امام حسین(ع). اعضای گروه كرسالمندان تهرانی به دل جوان شده اند با این كه ظاهرشان شكسته است. آنها مثل هر موی سپید كردهای قرصهای مختلف میخوردند و دردهای ریز و درشتی دارند ولی به گروه كه میپیوندند همه چیز فراموششان میشود، غلامرضا امیرمستوفیانِ بازنشسته حتی به مدد این گروه، شادی و نیروی مضاعف گرفته و شاد است كه آواز اگر درجوانی دست نداد خوشا كه حالا دست
داده است.
ساعت 5 عصر است، گروه هنوز دارند میخوانند، انرژیشان عجیب است و حال و هوای همخوانیشان روحبخش: تنها با گلها، گویم غمها را، ... فضا پرشده است از عطر موسیقی.