نسخه Pdf

تكیه دروازه

تكیه دروازه

هدی برهانی آموزگار

محرم‌های مدرسه را همیشه دوست دارم. متفاوت، پرجنب و جوش و بااخلاص. سال‌هاست كه بچه‌ها دروازه فوتبال قدیمی گوشه حیاط را ده روز وقف روضه امام حسین(ع) می‌كنند. راستی كی فكرش را می‌كرد كه دروازه فوتبال بتواند تكیه عزای 
امام حسین(ع) شود؟ پارچه مشكی‌ها را روی دروازه می‌انداختند، جلویش یك میز می‌گذاشتند و این می‌شد ایستگاه صلواتی مدرسه. اگر خانم دشتی راضی می‌شد و چراغانی‌های مدرسه را هم می‌گرفتند كه دیگر 
نور علی نور بود. یك ایستگاه صلواتی واقعی تنها با استفاده از یك دروازه فوتبال قدیمی. اصلا شاید همین بود كه من تا این اندازه محرم‌های مدرسه را دوست داشتم. همین كه ما رسم نداشتیم داربست واسپیس‌فریم و لوستر كرایه كنیم و یك تكیه آنچنانی علم كنیم. ما با هرآنچه در مدرسه موجود بود بهترین چیز را می‌ساختیم، تنها و تنها با تكیه بر خلاقیت و اخلاص بچه‌ها.
یك‌سال یكی از بچه‌های هشتم آمد گفت كنار تكیه می‌خواهند نمایشگاه كتاب برگزار كنند. بعد هم براق شد كه نمایشگاه كتاب‌ها!نه از این میزهایی كه ساق دست و روسری می‌فروشند! در حالی كه سعی می‌كردم نخندم به او توضیح دادم كه باید منتظر بماند تا من لیست كتاب‌های مناسب را تهیه كنم و بعد از تماس با انتشارات به او_و گروه دست‌اندركارش _ جواب قطعی بدهم. هنوزجمله من تمام نشده بود كه كاغذ سفید 
تا خورده را از جیبش درآورد و گفت: «خانوم خودمون انجام دادیم! شما فقط تلفن بزنین، به ما امانی كتاب نمیدن.» راستی این بچه‌ها كی انقدر بزرگ شده بودند؟ لیست را تحویل گرفتم و خط خرچنگ قورباغه نگارنده را رمزگشایی كردم. چه كتاب‌هایی هم بود. «كآشوب»، «حسین وارث آدم»، «كتاب آه». 
بچه‌های من خیلی بیشتر از آن چیزی كه فكرش را می‌كردم امام حسین(ع) را دوست داشتند. درست مثل همه ما كه برای محرم حسین‌بن‌علی یك‌جور دیگری می‌میریم. با خودم می‌گفتم امسال چقدر غصه می‌خورند كه دیگر حتی یك میز فروش كتاب هم نمی‌توانند علم كنند. یعنی راستش را بخواهید بیشتر از بچه‌ها نگران آن دروازه قدیمی بودم. نگران او كه حالا گوشه حیاط بزرگ مدرسه افتاده و دلش لك زده بود برای این‌كه چند تا دختر دبیرستانی كه كل سال توپ و لگد نثارش می‌كنند بیایند و برای یك دهه با پارچه و پرچم و چراغ تزیین‌اش كنند. شاید حتی دلش تنگ شده بود برای این‌كه باند كوچك امانت گرفته شده از سایت را با مفتول با دیواره‌هایش بپیچند و صدای روضه را از كنار گوشش پخش كنند. 
همین خیال‌ها بود كه من را صبح شنبه به مدرسه كشاند. جلوی دفتر دشتی ایستاده بودم و خواهش می‌كردم چراغانی‌ها را به من امانت بدهد. تا عصر این‌طرف و آن‌طرف دویدم و دروازه قدیمی را دوباره تكیه كردم. فردای آن روز عكس تكیه را گرفتیم و به تعداد همه بچه‌ها چاپ كردیم. برای تمام دانش‌آموزهایم «خادم ارباب كیست؟» را سفارش دادم تا با خواندنش كمتر برای خادمی در تكیه كوچكشان دلتنگی كنند. عكس را لای كتاب گذاشتم و روی بسته‌بندی‌ها نوشتم: «تكیه دروازه دلتنگ شماست.»
ضمیمه چار دیواری