نسخه Pdf

شیرین مثل تحریر‌های بنان

مروری بر كتابی كه هم والدین باید بخوانند هم نوجوان‌ها

شیرین مثل تحریر‌های بنان

نجمه نیلی‌پور روزنامه‌نگار

بهش گفتم: «آخه این‌طوری كه بالاخره باید از یه جایی شروع كنی!» كمی مِن مِن كرد و گفت: «خوب چه كار كنم؟ من حوصله‌ام نمی‌كشه كه دل بدم به بازی نویسنده و با كلمات برای تصویرسازی‌هاش همراه بشم.» خندیدم و گفتم: «خب بله اینو قبول دارم، ولی مشكل تو به نظرم بیشتر اینه كه داستان خوب نخوندی، نمی‌دونی چی بخونی كه حال دلت رو خوب كنه، تازه یه وقتایی هم هست كه آدم هیچ میلی به كلمات نداره اما باید زوركی هم كه شده اونها را به خورد روح بده چون اگه این كار رو نكنه به مرور زمان روح پژمرده می‌شه، این درست مثل وقتیه كه تو خیلی گرسنه نیستی ولی برای ادامه حیات نیاز به خوردن غذا داری. بنابراین هر چه هست حتی اگه باب میلت هم نباشه می‌خوری.»
افسانه دوست دوران دبیرستان من است. الان بیست سال از آن دوران می‌گذرد. من كتابدار مدرسه دختر افسانه هستم و افسانه مادر دو دختر سیزده و یازده ساله. او هم مثل همه مادرها دغدغه كتاب‌خوان شدن دخترانش را دارد البته با حرف‌هایی كه امروز از او شنیدم فكر می‌كنم خودش بیشتر نیاز به كتابخوان شدن دارد. سراغ كتاب‌های انتشارات سوره مهر می‌روم و یكی از تازه‌ترین كتاب‌هایش را بر می‌دارم. «رونی یك پیانو قورت داده» از آقای تیمور محمدی. به طرف افسانه می‌روم و می‌گویم: «می دونی یكی از بزرگ‌ترین مسائل ما اینه كه نویسنده‌های خوب و انتشاراتی‌هایی كه در زمینه نوجوان فعال هستند رو درست نمی‌شناسیم؟ ضمن این‌كه خوندن كتاب‌های نوجوان رو من علاوه بر بچه‌ها به خود پدر و مادرهاشون هم توصیه می‌كنم كه بخونند. چون هم فضای ذهنی نوجوون‌ها میاد دستشون و هم این‌كه خودشون رو جای شخصیت اصلی داستان یعنی نوجوون می‌گذارند و با این همذات‌پنداری كودك درونشان را اقناع می‌كنند.»
افسانه گفت: «خب حالا خانم سخنگوی فرهنگ و كتاب بگو ببینم این كتاب رونی چیه ماجراش؟»
گفتم: «این رمان روایت زندگی دختر چهارده ساله‌ای به نام «رونی» است كه خیلی خوب تونسته دغدغه‌های دخترای هم سن و سال خودش رو درك كنه. شخصیت جذاب و خاص رونی، باعث شده كه به تنهایی روی پای خودش بایسته و مشكلاتش رو حل كنه. مثلا مسائل روزمره و پیش پا افتاده مثل چاقی و لاغری، سبزی و سفیدی و پوستش دیگه براش آنچنان اهمیتی نداره و این فكر باعث شده كه از اون یك دختر فهمیده با نگاهی متفاوت بسازه.» «خب جالب شد، دیگه چی؟». «یكی از مزیت‌هایی كه این كتاب داره، موقعیت خاص رونی است، مادر رونی چند سالیه كه فوت كرده و او با پدر متفاوت و برادرش زندگی می‌كنه. همین موقعیت باعث می‌شه كه استادی به نام جمشیدی در زندگی او قرار بگیره و زندگیش مسیر تازه‌ای به خودش بگیره. جالب‌تر این‌كه توی كتاب به‌طور نامحسوس سعی شده كه كتاب‌ها و موسیقی‌های مختلف و مناسب سن نوجوانان همراه با معرفی دقیقشون انجام بشه، البته این كار رو نویسنده كتاب وریا از انتشارات آرما هم انجام داده، خلاصه این‌كه آقای جمشیدی سعی می‌كنه كه علاقه رونی رو از موسیقی‌های پاپ و راك خارجی به سمت موسیقی ایرانی و همچنین از كتاب‌ها و رمان‌های خارجی به سمت ایرانی‌خوانی بكشونه. هر چند كه بعضی جاها كلمه‌های قلمبه سلمبه داره و شاید بعضی از بچه‌ها كه با فضای موسیقی آشنا نیستن كمی خسته بشن، ولی این به صورت مقطعیه و جذابیت شخصیت‌های داستان و روایتش اینقدر قوی هست كه از خواننده رفع خستگی می‌كنه.»
بعد از تمام شدن معرفی كتاب، وجد خواندن را در چشم‌های افسانه به وضوح می‌توانستم ببینم. برای این‌كه به این شوق اضافه كنم، گفتم: «بذار یه قسمت از كتاب رو هم برات بخونم:
آن كلیپ چهار ضلع دارد: تولد بهار، خانواده من، گروه دوستانم، كلاس موسیقی؛ بله موسیقی... بتهوون می‌گوید: آنجا كه سخن از گفتن باز می‌ماند، موسیقی آغاز می‌شود.» مادرم وقتی مرا باردار بود از حرف زدن با من كه فارغ می‌شد سی‌دی‌های مورد علاقه‌اش را توی دستگاه پخش می‌گذاشت. بعد دراز می‌كشید روی تخت و دست‌هایش را روی شكم می‌گذاشت. تا هر دومان به زیر و بم تار شریف، سه تار علیزاده، كمانچه كلهر و نی كسایی گوش بدهیم. این طوری شرایطی پیش می‌آمد كه او نفس‌های عمیق بكشد و تا می‌تواند ذهنش را از افكار ناخوشایند تهی كند و محو تحریرهای تاج اصفهانی و گلپا و بنان شود.
افسانه ذوق‌زده از روی صندلی بلند شد و گفت: «الهه تو بهترینی، چقدر خوشحالم كه تو هستی، داشتم به‌این فكر می‌كردم كه چقدر راست میگی تو، واقعا من یكی از مشكلاتم اینه كه داستان خوب نه می‌شناسم و نه خوندم و به نظرم می‌رسه با تعریفایی كه كردی این كتاب برای آشتی من با دنیای داستان مناسب باشه، جالب‌تر این‌كه رونی دقیقا همسن نرگسه و این باعث می‌شه كه ناخودآگاه میل من رو به خوندن این كتاب زیاد می‌كنه.»
كتاب را بستم و گذاشتم توی دست‌های افسانه و گفتم: «یادت باشه دفعه دیگه كه برای تحویل كتاب اومدی شیرینی آشتی‌كنون‌تون رو بیاری.»