روایتهای یك مادر كتابباز
یك اصطبل اسب
سمیهسادات حسینی نویسنده
با ذوق دخترك را صدا زدم: «بیا بیا برات كتاب خریدم.»
دوان دوان آمد. با هیجان پرسید: «كو؟»
گفتم: «تبلتتو بیار. روی اپ كتابخوان، آخرین كتابی كه اضافه شده، برای تو خریدم.»
یكی دو سالیست كه این روش را بهكار میبریم. اپ كتابخوان را روی همه دستگاههای موجود خانه نصب كردهایم. یك اكانت مشترك روی همهشان فعال است و هر كداممان كتابی بخواهیم، با همان اكانت میخریم و به كتابخانه اضافه میكنیم. اینطوری همه كتابها در دسترس همهمان هست و به این ترتیب كتابهای یكدیگر را قرض میگیریم و میخوانیم. دعواهای دوران كتاب كاغذی را هم نداریم. گیسكشی بر سر اینكه نسخه كاغذی كتاب محبوب جدیدی را كه خریدهایم، اول چه كسی بخواند و چقدر وقت داشته باشد. نفر بعدی هی غر نزند كه «اه روی كتاب ماكارونی خوردی؟!»
«چرا این گوشه صفحه رو تا زدی؟»
«اصلا چرا كتابو كامل باز كردی فشار دادی؟»
«توی كیفت گذاشتی بردی مدرسه روش آب ریخته؟!»
البته این روش هم تبعات خاص خودش را دارد: «ماماااان چقدر كتاب خریدی باز. كتابات اومده بالا. كتاب من رفته پایین؛ باید دنبالش بگردم.»
«مامان چرا كتابتو میخونی نمیره سر جاش، میاد جای كتابی كه من داشتم میخوندم؟»
«این كتاب تربیت فرزند رو كدومتون خریده؟ از دست كدومتون باید یه مدت قایم بشیم كه رومون آزمایشش نكنین؟»
«مامان خیلی كتابای حوصله سربری میخریها. هی میگردم ببینم كدوم یكی از كتاباتو بخونم، میبینم حوصله هیچ كدومو ندارم!»
اما بههرحال روش جایگزین خوبی برای كتابخانه كاغذی بود. ما در محدودیت دسترسی به كتابهای كاغذی فارسی از اپهای كتابخوان نهایت استفاده را میبردیم.
آن روز هم چشمم به كتابی خورد كه تخفیف داشت و خلاصهاش را خواندم و بهنظرم رسید شاید دخترك از آن خوشش بیاید.
دخترك رسید و تبلتش را آورد جلو: «كدوم كتابه؟»
كتاب را نشانش دادم: «خاطرات یك روانشناس از مشاورههاش با نوجوانان كه بهشكل طنز نوشته.»
انتظار عكسالعمل دخترك را نداشتم. عصبانی شد و اخمهایش رفت توی هم. پشت چشمی نازك كرد و بدون كلامی رفت. چه شد؟
متعجب ماندم و نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاد كه دخترك اینطور برآشفت؟ رفتم دنبالش: «چی شد؟ از كتابه خوشت نیومد؟»
دخترك با غیض گفت: «معلومه كه خوشم نیومد!»
پرسیدم: «آخه چرا؟ فقط از روی جلدش و اسمش؟!»
دخترك گفت: «همون جلد و اسمش بس بود برای اینكه خوشم نیاد.»
گفتم: «آخه چرا؟! مگه اسمش چه مشكلی داشت؟»
گفت: «یه روانشناس نشسته با نوجوونا حرف زده، اونا بهش اعتماد كردن، حرفای دلشونو زدن، بعد از حرفای دل اونا قصه طنز درآورده نوشته؟! مگه ما پانداییم یا میمونای بازیگوش كه دربارهمون اینجوری كتاب بنویسن بقیه بهمون بخندن؟!»
همان لحظه پی بردم دخترك كاملا كودكی را پشت سر گذاشته و وارد دوره نوجوانی شده است. بیاحتیاطی و بیتوجهی كرده بودم. به كلمات داستان، طنز و نوجوان در اسم كتاب توجه كرده بودم و كلمه روانشناس را نادیده گرفته بودم. حق با او بود. دخترك ادامه داد: «اصلا كتابهایی كه درباره نوجوانان یا بچهها باشه، فقط برای بزرگترها جذابه.» روی كلمه «درباره» حسابی تاكید كرد. بعد ادامه داد: «برای خود ما بچهها، كتابایی جذابه كه واقعا یك ماجرای جذاب و جالب داشته باشه. كتابی كه فكر نكنه چون برای یه بچه یا نوجوان نوشته شده، میشه بیمزه و بیماجرا باشه و بچهها هم بچهن دیگه! نمیفهمن! حتما خوششون میاد!»
كاملا ساكت نشسته بودم و مثل بچههای مودب كه به حرف بزرگترشان گوش میدهند، گوش سپرده بودم به نظریات جالبتوجه دخترك درباره كتاب.
دخترك ادامه داد: «منم اصلا از كتابایی كه درباره بچهها اما برای بزرگترها مینویسن، خوشم نمیاد!»
حرفش تمام شده بود و راهش را كشید و رفت. من هم موبایل بهدست روی اپ كتابخوان بالا و پایین میرفتم و كتابها را از زیر انگشت رد میكردم. درست است كه قدیمها اینطوری بود كه یك كتاب برای كسی هدیه میخریدی و دیگر ضامن این نبودی كه طرف خوشش بیاید یا نه. اصلا از همان قدیم گفته بودند دندان اسب پیشكش را نباید شمرد، اما زمانه عوض شده بود. وقتی امكانش بود كه اسب مدنظر برای پیشكشی را قبل از اهدا ببری دندانپزشكی و بدهی دندانهایش را لمینت كنند و بشمارند و آنها كه كم است را بسازند و بگذارند سر جایش و بعد اسب را اهدا كنی، چه كاری بود اسب بینوا را همانطور با دندانهای داغان ببری هدیه بدهی به طرف؟
برای همین دخترك را صدا زدم: «مامان جون بیا این تو، اینم اسب... یعنی چیزه، اینم اپ كتابخون، اینم موجودی شارژ حسابمون روی این اپ. برو خودت دو تا كتاب به انتخاب خودت تا سقف ۳۰ تومن بخر.»
دیگر پی جریان را نگرفتم و اسب و كتاب و دندان و دخترك را وانهادم و رفتم پی كارهای خودم.
نیمساعت بعد دخترك تبلت بهدست آمد سروقتم: «مامان اپ كتابخونتو نگاه كن.»
موبایل را برداشتم و اپ را باز كردم و همانطور كه با چشم سریع صفحه را دنبال تغییرات جدید میگشتم، پرسیدم: «چی شده؟»
و همان لحظه متوجه منظور دخترك شدم. علامت كتابخانه در پایین صفحه اپ فعال شده بود. دخترك گفت: «میخواستم كتاب بخرم، دیدم توی همین اپ كتابخونه داره. حق عضویت پرداخت میكنی برای یه مدت. توی اون مدت این همه كتاب رایگان میتونی بخونی. دیگه كتاب نخریدم. بهجاش حق عضویت كتابخونهشو خریدم.»
لبخند زدم. دخترك بهجای یك اسب دندان لمینتی، یك اصطبل اسب قبراق با دندانهای طبیعی خریده بود.
دوان دوان آمد. با هیجان پرسید: «كو؟»
گفتم: «تبلتتو بیار. روی اپ كتابخوان، آخرین كتابی كه اضافه شده، برای تو خریدم.»
یكی دو سالیست كه این روش را بهكار میبریم. اپ كتابخوان را روی همه دستگاههای موجود خانه نصب كردهایم. یك اكانت مشترك روی همهشان فعال است و هر كداممان كتابی بخواهیم، با همان اكانت میخریم و به كتابخانه اضافه میكنیم. اینطوری همه كتابها در دسترس همهمان هست و به این ترتیب كتابهای یكدیگر را قرض میگیریم و میخوانیم. دعواهای دوران كتاب كاغذی را هم نداریم. گیسكشی بر سر اینكه نسخه كاغذی كتاب محبوب جدیدی را كه خریدهایم، اول چه كسی بخواند و چقدر وقت داشته باشد. نفر بعدی هی غر نزند كه «اه روی كتاب ماكارونی خوردی؟!»
«چرا این گوشه صفحه رو تا زدی؟»
«اصلا چرا كتابو كامل باز كردی فشار دادی؟»
«توی كیفت گذاشتی بردی مدرسه روش آب ریخته؟!»
البته این روش هم تبعات خاص خودش را دارد: «ماماااان چقدر كتاب خریدی باز. كتابات اومده بالا. كتاب من رفته پایین؛ باید دنبالش بگردم.»
«مامان چرا كتابتو میخونی نمیره سر جاش، میاد جای كتابی كه من داشتم میخوندم؟»
«این كتاب تربیت فرزند رو كدومتون خریده؟ از دست كدومتون باید یه مدت قایم بشیم كه رومون آزمایشش نكنین؟»
«مامان خیلی كتابای حوصله سربری میخریها. هی میگردم ببینم كدوم یكی از كتاباتو بخونم، میبینم حوصله هیچ كدومو ندارم!»
اما بههرحال روش جایگزین خوبی برای كتابخانه كاغذی بود. ما در محدودیت دسترسی به كتابهای كاغذی فارسی از اپهای كتابخوان نهایت استفاده را میبردیم.
آن روز هم چشمم به كتابی خورد كه تخفیف داشت و خلاصهاش را خواندم و بهنظرم رسید شاید دخترك از آن خوشش بیاید.
دخترك رسید و تبلتش را آورد جلو: «كدوم كتابه؟»
كتاب را نشانش دادم: «خاطرات یك روانشناس از مشاورههاش با نوجوانان كه بهشكل طنز نوشته.»
انتظار عكسالعمل دخترك را نداشتم. عصبانی شد و اخمهایش رفت توی هم. پشت چشمی نازك كرد و بدون كلامی رفت. چه شد؟
متعجب ماندم و نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاد كه دخترك اینطور برآشفت؟ رفتم دنبالش: «چی شد؟ از كتابه خوشت نیومد؟»
دخترك با غیض گفت: «معلومه كه خوشم نیومد!»
پرسیدم: «آخه چرا؟ فقط از روی جلدش و اسمش؟!»
دخترك گفت: «همون جلد و اسمش بس بود برای اینكه خوشم نیاد.»
گفتم: «آخه چرا؟! مگه اسمش چه مشكلی داشت؟»
گفت: «یه روانشناس نشسته با نوجوونا حرف زده، اونا بهش اعتماد كردن، حرفای دلشونو زدن، بعد از حرفای دل اونا قصه طنز درآورده نوشته؟! مگه ما پانداییم یا میمونای بازیگوش كه دربارهمون اینجوری كتاب بنویسن بقیه بهمون بخندن؟!»
همان لحظه پی بردم دخترك كاملا كودكی را پشت سر گذاشته و وارد دوره نوجوانی شده است. بیاحتیاطی و بیتوجهی كرده بودم. به كلمات داستان، طنز و نوجوان در اسم كتاب توجه كرده بودم و كلمه روانشناس را نادیده گرفته بودم. حق با او بود. دخترك ادامه داد: «اصلا كتابهایی كه درباره نوجوانان یا بچهها باشه، فقط برای بزرگترها جذابه.» روی كلمه «درباره» حسابی تاكید كرد. بعد ادامه داد: «برای خود ما بچهها، كتابایی جذابه كه واقعا یك ماجرای جذاب و جالب داشته باشه. كتابی كه فكر نكنه چون برای یه بچه یا نوجوان نوشته شده، میشه بیمزه و بیماجرا باشه و بچهها هم بچهن دیگه! نمیفهمن! حتما خوششون میاد!»
كاملا ساكت نشسته بودم و مثل بچههای مودب كه به حرف بزرگترشان گوش میدهند، گوش سپرده بودم به نظریات جالبتوجه دخترك درباره كتاب.
دخترك ادامه داد: «منم اصلا از كتابایی كه درباره بچهها اما برای بزرگترها مینویسن، خوشم نمیاد!»
حرفش تمام شده بود و راهش را كشید و رفت. من هم موبایل بهدست روی اپ كتابخوان بالا و پایین میرفتم و كتابها را از زیر انگشت رد میكردم. درست است كه قدیمها اینطوری بود كه یك كتاب برای كسی هدیه میخریدی و دیگر ضامن این نبودی كه طرف خوشش بیاید یا نه. اصلا از همان قدیم گفته بودند دندان اسب پیشكش را نباید شمرد، اما زمانه عوض شده بود. وقتی امكانش بود كه اسب مدنظر برای پیشكشی را قبل از اهدا ببری دندانپزشكی و بدهی دندانهایش را لمینت كنند و بشمارند و آنها كه كم است را بسازند و بگذارند سر جایش و بعد اسب را اهدا كنی، چه كاری بود اسب بینوا را همانطور با دندانهای داغان ببری هدیه بدهی به طرف؟
برای همین دخترك را صدا زدم: «مامان جون بیا این تو، اینم اسب... یعنی چیزه، اینم اپ كتابخون، اینم موجودی شارژ حسابمون روی این اپ. برو خودت دو تا كتاب به انتخاب خودت تا سقف ۳۰ تومن بخر.»
دیگر پی جریان را نگرفتم و اسب و كتاب و دندان و دخترك را وانهادم و رفتم پی كارهای خودم.
نیمساعت بعد دخترك تبلت بهدست آمد سروقتم: «مامان اپ كتابخونتو نگاه كن.»
موبایل را برداشتم و اپ را باز كردم و همانطور كه با چشم سریع صفحه را دنبال تغییرات جدید میگشتم، پرسیدم: «چی شده؟»
و همان لحظه متوجه منظور دخترك شدم. علامت كتابخانه در پایین صفحه اپ فعال شده بود. دخترك گفت: «میخواستم كتاب بخرم، دیدم توی همین اپ كتابخونه داره. حق عضویت پرداخت میكنی برای یه مدت. توی اون مدت این همه كتاب رایگان میتونی بخونی. دیگه كتاب نخریدم. بهجاش حق عضویت كتابخونهشو خریدم.»
لبخند زدم. دخترك بهجای یك اسب دندان لمینتی، یك اصطبل اسب قبراق با دندانهای طبیعی خریده بود.