شبهای پرستاره
از شمال شهر تهران که راه میافتی سمت جنوب شهر و بهشتزهرا خود مسیر برایت میشود یک داستانک مینیمال و پرمعنا. از لابهلای ازدحام یک پیادهرو در خیابانی در شمال تهران سوار ماشین میشوی و میافتی در اتوبانهای شلوغ شمال به جنوب. یکساعتی در ترافیک پلها ، تونلها و اتوبانها میمانی و کمکم از شهر خارج میشوی و این خاصیت شهرهای بزرگ است. یعنی اول تراکم خانهها کم و کمتر میشود و بعد تعداد خودروهای داخل خیابانها و بعد تعداد آدمهای کنار خیابان و بعد به خودت میآیی و میفهمی که دیگر داخل شهر نیستی و میبینی از آن ازدحام ، ترافیک و خیابانهای پر از آهن و چراغ و بوق، فقط تو ماندهای و جادهای میان زمینهای کشاورزی و در ورودی یک آرامگاه بزرگ، بهشتزهرا. این مسیر برای خودش یک داستانک پرمعناست. همینکه از شلوغی دنیای زندگان رد میشوی و یک آن به خودت میآیی که به سکوت دنیای مردگان رسیدهای. این مسیر برای خودش یک حکمت فلسفی است. از کثرت به وحدت رسیدن
است.
از کثرت شلوغی شهر که به وحدت بهشتزهرا رسیدم با خودم فکر میکردم آخر اینجا هم شد جای مراسم گرفتن؟ آنهم در تاریکی شب و آنهم شبی که معمول زیارت اهل قبور نیست و کسی راهش به بهشتزهرا نمیافتد. حتم داشتم که جمعیت زیادی پایکار این مراسم نیستند. وقتی وارد سکوت خیابانهای بهشتزهرا شدم شکم بهیقین تبدیل شد که کسی نیست. آخر کی این موقع شب از دل ترافیک شهر میزند بیرون و میآید اینجا که پای منبر روایتگری و روضه بنشیند. از سرباز جلوی در پرسیدم برنامه «شبهای پرستاره» کجا برگزار میشود؟ و با دست قطعه شهدا را
نشانم داد.
شبهای پرستاره! آخر کدام شب تهران پرستاره است؟ میان اینهمه چراغ و آلودگی نوری مگر میشود در آسمان تهران ستاره دید؟ اصلا این شهر آنقدر چراغ مصنوعی دارد که به ماه و ستاره نیاز نداشته باشد.
به ورودی پارکینگ قطعه شهدا که رسیدم، چشمهایم گرد شد. باورم نمیشد در ترافیک پارکینگ ماندهام؟ داخل پارکینگ سپر به سپر ماشین پارک شده بود. انگار وارد یک دنیای دیگر شده باشم. از ماشین پیاده شدم و همراه جمعیت راه افتادم. از جایی میان راه به بعد مسیر را موکت کرده بودند و کسی انگار در گوشم گفت: فاخلع نعلیك!
کفشهایم را درآوردهام و میان جمعیتی که همه با ماسک و رعایت فاصله اجتماعی روی زمین نشستهاند، نشستهام که آسمان پرستاره را تماشا کنم. دوروبرمان پر از ستارههایی است که در خاک رفتهاند تا آسمان را برای ما روشن کنند. حاج حسین یکتا، روایت رفقای شهیدش را میگوید و بعد از او محمدحسین پویانفر، روضه میخواند
و باران میگیرد.
از بهشتزهرا که برمیگشتم با خودم فکر میکردم کاش همه مردم تهران بهجای آنهمه چراغ مصنوعی، چند شب هم این شبهای پرستاره را میدیدند.
است.
از کثرت شلوغی شهر که به وحدت بهشتزهرا رسیدم با خودم فکر میکردم آخر اینجا هم شد جای مراسم گرفتن؟ آنهم در تاریکی شب و آنهم شبی که معمول زیارت اهل قبور نیست و کسی راهش به بهشتزهرا نمیافتد. حتم داشتم که جمعیت زیادی پایکار این مراسم نیستند. وقتی وارد سکوت خیابانهای بهشتزهرا شدم شکم بهیقین تبدیل شد که کسی نیست. آخر کی این موقع شب از دل ترافیک شهر میزند بیرون و میآید اینجا که پای منبر روایتگری و روضه بنشیند. از سرباز جلوی در پرسیدم برنامه «شبهای پرستاره» کجا برگزار میشود؟ و با دست قطعه شهدا را
نشانم داد.
شبهای پرستاره! آخر کدام شب تهران پرستاره است؟ میان اینهمه چراغ و آلودگی نوری مگر میشود در آسمان تهران ستاره دید؟ اصلا این شهر آنقدر چراغ مصنوعی دارد که به ماه و ستاره نیاز نداشته باشد.
به ورودی پارکینگ قطعه شهدا که رسیدم، چشمهایم گرد شد. باورم نمیشد در ترافیک پارکینگ ماندهام؟ داخل پارکینگ سپر به سپر ماشین پارک شده بود. انگار وارد یک دنیای دیگر شده باشم. از ماشین پیاده شدم و همراه جمعیت راه افتادم. از جایی میان راه به بعد مسیر را موکت کرده بودند و کسی انگار در گوشم گفت: فاخلع نعلیك!
کفشهایم را درآوردهام و میان جمعیتی که همه با ماسک و رعایت فاصله اجتماعی روی زمین نشستهاند، نشستهام که آسمان پرستاره را تماشا کنم. دوروبرمان پر از ستارههایی است که در خاک رفتهاند تا آسمان را برای ما روشن کنند. حاج حسین یکتا، روایت رفقای شهیدش را میگوید و بعد از او محمدحسین پویانفر، روضه میخواند
و باران میگیرد.
از بهشتزهرا که برمیگشتم با خودم فکر میکردم کاش همه مردم تهران بهجای آنهمه چراغ مصنوعی، چند شب هم این شبهای پرستاره را میدیدند.