در آغوش کتاب
شاید به نظر عجیب بیاید، چنان كه در نظر كودكم عجیب آمد. من دوست دارم راه بروم و كتاب بخوانم. وقتی هیجانزده میشوم علاوه بر راه رفتن دوست دارم با صدای بلند كتاب بخوانم. مدتها بود چنین كاری نكرده بودم.
روز اول:
عماد سرگرم جغجغههای كوچك و رنگی است.
هراز گاهی یكی را برمیدارد و در دهانش میگذارد و مزه مزه میكند. عملیات شناسایی كه تمام شد تكانش میدهد و میرود سراغ جغجغه بعدی. كتاب «هر صبح میمیریم» را از كتابخانه برمیدارم. یاد مرد كتابفروشی میافتم كه وقتی به او گفتم «هر صبح میمیریم» را دارد یا نه، با چشمهای گردش پرسید: «هر صبح چی میشیم؟!»
از طرح روی جلد كتاب و از همان صفحات اولش میشود تا حدودی به وجه تسمیه كتاب پی برد. احمد داستان در انتظار اجرای حكم اعدام در بند اعدامیهاست.
دارم راه میروم و كتاب میخوانم كه میبینم عماد با تعجب به من خیره شده. بعد از چند لحظه دوباره سرش را میاندازد پایین و میرود پی بازی. جزئیات به قدری خوب بیان شده كه در دل داستان فرو رفتهام و وقتی به جمله «تكون بخور نفله!» میرسم، تكانی میخورم. احمد از انفرادی بیرون میآید و من از كتاب.
وقت غذای عماد است. گرسنگی كلافهاش كرده و دیگر به جغجغهها توجهی نمیكند. غذایش را میدهم و روی پاهایم میگذارمش تا بخوابد. كتاب را از سر میگیرم. تا صادق از مدرسه برسد، میتوانم ساعتی با كلمه بازیهای احمد پیش بروم و همراهی كنم او را وقتی از مریم میگوید كه هوس گلابی و سیب سرخ تازه كرده.
روز دوم:
نشانگر كتاب از لای صفحات افتاده. ورق میزنم تا صفحه شصت و شش. شروع میكنم به خواندن. یادم نمیآید دیشب این صفحه را خوانده باشم. قرار بود بیدار بمانم، اما خواب امانم را برید. احمد از عطر لیمویی مایع دستشویی كه لابهلای انگشتان سیماست و از عطر رزماری كه سیما روی مانتوش خالی میكند خیال میبافد. این جملات را یادم هست. اما صفحه قبل را انگار خواب بودم.
امروز استثنائا عماد خوابیده، آن هم چه خوابیدنی! باید از این فرصت استثنایی كمال استفاده را ببرم. میرسم به آنجا كه احمد داستان رفته به تراس و كنار مادرش ایستاده و ناگهان... گوشهام داغ میكند! انتظارش را نداشتم. میخواهم بروم یك لیوان آب خنك بنوشم كه پایم به جغجغههای دیروزی میخورد. صدای آنها كه در میآید صدای عماد را هم از اتاق میشنوم.
روز سوم:
احمد میگوید: «قلبم آنقدر تند میزند انگار میخواهد بیرون بپرد. پلكهام قاتی كردهاند. شانس بیاورم زنده به آن بالا برسم» مثل احمد قلبم تند میزند. اواخر كتاب است.
عماد دست به دیوار راه میرود و خودش را رسانده به كمدی كه قفلش خراب است و دارد دانه دانه بستههای دستمال كاغذی و سجادهها را روی زمین پخش میكند. نگاهش میكنم. خوشحال است از اینكه كمد و وسایل جدیدی را فتح كرده. بیخیال! تا پایان كتاب راهی نمانده. میدانم كه چند دقیقه دیگر همین هم سرگرمش نمیكند. ناگهان پایش میلغزد و تعادلش به هم میخورد و به زمین میافتد. همانطور كه انگشتم را لای برگههای كتاب نگه داشتهام، در آغوشش میگیرم و راه میروم. كتاب را باز میكنم. هم من به مرادم میرسم و هم او از رفتن به این اتاق و آن اتاق درد افتادن را فراموش میكند.
روز اول:
عماد سرگرم جغجغههای كوچك و رنگی است.
هراز گاهی یكی را برمیدارد و در دهانش میگذارد و مزه مزه میكند. عملیات شناسایی كه تمام شد تكانش میدهد و میرود سراغ جغجغه بعدی. كتاب «هر صبح میمیریم» را از كتابخانه برمیدارم. یاد مرد كتابفروشی میافتم كه وقتی به او گفتم «هر صبح میمیریم» را دارد یا نه، با چشمهای گردش پرسید: «هر صبح چی میشیم؟!»
از طرح روی جلد كتاب و از همان صفحات اولش میشود تا حدودی به وجه تسمیه كتاب پی برد. احمد داستان در انتظار اجرای حكم اعدام در بند اعدامیهاست.
دارم راه میروم و كتاب میخوانم كه میبینم عماد با تعجب به من خیره شده. بعد از چند لحظه دوباره سرش را میاندازد پایین و میرود پی بازی. جزئیات به قدری خوب بیان شده كه در دل داستان فرو رفتهام و وقتی به جمله «تكون بخور نفله!» میرسم، تكانی میخورم. احمد از انفرادی بیرون میآید و من از كتاب.
وقت غذای عماد است. گرسنگی كلافهاش كرده و دیگر به جغجغهها توجهی نمیكند. غذایش را میدهم و روی پاهایم میگذارمش تا بخوابد. كتاب را از سر میگیرم. تا صادق از مدرسه برسد، میتوانم ساعتی با كلمه بازیهای احمد پیش بروم و همراهی كنم او را وقتی از مریم میگوید كه هوس گلابی و سیب سرخ تازه كرده.
روز دوم:
نشانگر كتاب از لای صفحات افتاده. ورق میزنم تا صفحه شصت و شش. شروع میكنم به خواندن. یادم نمیآید دیشب این صفحه را خوانده باشم. قرار بود بیدار بمانم، اما خواب امانم را برید. احمد از عطر لیمویی مایع دستشویی كه لابهلای انگشتان سیماست و از عطر رزماری كه سیما روی مانتوش خالی میكند خیال میبافد. این جملات را یادم هست. اما صفحه قبل را انگار خواب بودم.
امروز استثنائا عماد خوابیده، آن هم چه خوابیدنی! باید از این فرصت استثنایی كمال استفاده را ببرم. میرسم به آنجا كه احمد داستان رفته به تراس و كنار مادرش ایستاده و ناگهان... گوشهام داغ میكند! انتظارش را نداشتم. میخواهم بروم یك لیوان آب خنك بنوشم كه پایم به جغجغههای دیروزی میخورد. صدای آنها كه در میآید صدای عماد را هم از اتاق میشنوم.
روز سوم:
احمد میگوید: «قلبم آنقدر تند میزند انگار میخواهد بیرون بپرد. پلكهام قاتی كردهاند. شانس بیاورم زنده به آن بالا برسم» مثل احمد قلبم تند میزند. اواخر كتاب است.
عماد دست به دیوار راه میرود و خودش را رسانده به كمدی كه قفلش خراب است و دارد دانه دانه بستههای دستمال كاغذی و سجادهها را روی زمین پخش میكند. نگاهش میكنم. خوشحال است از اینكه كمد و وسایل جدیدی را فتح كرده. بیخیال! تا پایان كتاب راهی نمانده. میدانم كه چند دقیقه دیگر همین هم سرگرمش نمیكند. ناگهان پایش میلغزد و تعادلش به هم میخورد و به زمین میافتد. همانطور كه انگشتم را لای برگههای كتاب نگه داشتهام، در آغوشش میگیرم و راه میروم. كتاب را باز میكنم. هم من به مرادم میرسم و هم او از رفتن به این اتاق و آن اتاق درد افتادن را فراموش میكند.