«دلهای لرزان» قصه مردانی است كه زودتر از موعد مرد شدند
آستینها را بالا بزن
نویسنده: شاهین رهنما انتشارات: سوره مهر 176 صفحه 29000 تومان
نجمه نیلیپور روزنامهنگار
«توی خیالم نرگس لرزید. گریه كرد. رفته رفته مثل یك آدم برفی، جلوی چشمم آب شد. رفت زیرزمین.
حالا كه قدرت گرفته بودم، كوتاه نیامدم. داد زدم. دوباره كه برمیگردی بالا، این دفعه كبودت میكنم. سیاه و كبودت میكنم.
صدای موتور آمد، صدای موتور صمد سیاه، بوق كش داری كشید و از خیال بیرونم آورد.
خندید و گفت: «تو فكری، جوشی! عاشق شدی؟» بهخاطر جوشهای صورتم صدایم میزدند جوشی. چیزی نگفتم. فقط نگاهش كردم و دست تكان دادم. روی موتور جابهجا شد. بعد آب دهانش را شوت كرد روی آسفالت و ادامه داد. «بیخیال مدرسه شدی دیگه! آره؟ حالا دیگه داری میشی یه آشغال مثل خودم. نمیدونی چه كیفی داره!»
گفتم: «اومدم دنبال خواهرم.» خندید و دماغ درازش را به شكل خندهداری بالا كشید. «دركت میكنم جوشی. من هم هر روز دنبال خواهرهام میآم اینجا.» بعد اشاره كرد به تابلوی دبیرستان كه دو تا از حرف از اول كلمه دخترانه افتاده بود و حالا شده بود دبیرستان «ترانه عفاف» گفتم: «من اهل این حرفها نیستم. گرفتارم!» خندید و گفت: «عاشق گرفتاریهاتم جوشی.»
بعد برای چند نفر، كه دورتر ایستاده بودند، دست تكان داد و داد زد: «چطوری خپل؟ با جوجهها میگردی؟»
عباس خپل را میشناختم. همیشه او را كنار ایستگاه مینیبوس میدیدم. میگفتند از كوچكترها زورگیری میكند. كنار تیربرق ایستاده بود و با دو نفر حرف میزد كه من نمیشناختم. »
با صدای مادرم از وسط معركهای كه صمدسیاه و حسن خپل راه انداخته بودند خودم را كشیدم بیرون. از بس در خانه مانده بودم مثل آدم آهنی شده بودم. این روزهای كرونایی بدجور روی اعصابم بود. تا اینكه دیروز به سفارش یكی از دوستان كتابخوان پدرم، به كتابفروشی رفتم و چند كتاب با موضوعات متفاوت و به سفارش خود آقای كتابفروش خریدم. امروز اولین آنها را دست گرفتم تا شاید كمی ملال این روزها كمتر شود. اسم كتاب «دلهای لرزان» است و نویسنده آن شاهین رهنماست كه انتشارات سوره مهر آن را چاپ كردهاست. راستش را بخواهید من برای رفتن به دبیرستان كلی نقشه كشیده بودم و حالا كه رسیده بودم به وقتی كه میشد نقشههایم را عملی كنم باید در خانه مینشستم و یكی از بزرگترین دلایلش هم پدر جانبازم بود. بابا، سرهنگ سپاه بود و در یكی از عملیاتهایی كه سر مرز انجام داده بودند از كمر قطع نخاع شده بود. در این روزهای كرونایی بهدلیل شرایط ویژه بابا هم خود او خانهنشین شده بود و هم بقیه اعضای خانواده و این برای بابا كه همیشه ساعت 5صبح از خانه بیرون میزد و شب به خانه برمیگشت و همچنین برای ما كه از بچگی زرنگ و كاری بارمان آورده بود شرایط خیلی سختی را رقم میزد. چارهای جز كنار آمدن با شرایط نبود، چرا كه حالا همه دنیا درگیر این سختی شدهاند و بعضی افراد بیشتر. اما حالا كه با نوید پسر هم سن و سال خودم در داستان دلهای لرزان همراه شده بودم، كمی شرایط برایم به حالت عادی درآمده بود.
انگار با او همقدم شده بودم در جنگلهای گیلان و وسط دعوایش با حسن خپل و صمد سیاه همه گرفتاریها و خمودگیهایم را فراموش كرده بودم. امروز، روز حمام بابا سرهنگ بود و باید كمك مادرم میكردم. درست مثل وقتی كه پدر نوید مأمور به مأموریت میشود و باید دو سالی را دور از خانوادهاش در زاهدان سپری كند و از او میخواهد كه مرد خانه شود و هوای خانواده را در نبودش داشته باشد. اصلا انگار نوید خود من بودم. چون از وقتی كه قضیه جانبازی باباسرهنگ بر سر زندگیمان سایه انداخته بود من شده بودم عصای دستش و مرد دوم خانوادهمان. دعوای نوید و حسن خپل را نتوانستم نادیده بگیرم و از مادرم خواستم تا چند دقیقهای را به من فرصت دهد. تنها تفاوت من با نوید در این بود كه او در نبود پدرش هم مرد خانه بود و بعد از آمدن پدرش از مأموریت كه او هم جانباز شده بود این «بار» بیشتر روی دوش او قرار گرفته بود. نوید در نبود پدرش باید مراقب خواهر معلولش هم میبود. هر چند معلولیت خواهر نوید تنها از ناحیه دستش بود اما همین معلولیت برای دختری شمالی در خانوادهای پركار و كشاورز مسلك طاقتفرسا بود. نوید در نبود پدر، خودش را مسؤول همه اتفاقاتی میدانست كه برای مادر و دوخواهرش میافتد. با اینكه او پسری بیدست و پا بود و ترسو اما مشكلات زندگیاش باعث شد تا او خودش را آرام آرام به مردی مبدل کند كه جانشین پدرش شود و در این میان نقش كبلایی، بقال كنار مدرسه خواهرش نرگس و پسر شهید الیاس را نمیتوان نادیده گرفت. داشتم به این جمله معلم ادبیاتمان فكر میكردم كه میگفت: «امروزه یكی از روشهای گریز از اختلالات روانی، كتابدرمانی است و اگر آدمها میدانستند در انس با كتاب چقدر از مشكلاتشان به خودی خود حل میشود هیچوقت از كتاب خواندن دست نمیكشیدند.» كه صدای مادرم دوباره من را به خودم آورد. كتاب را بستم و این بار جسورانهتر برای مبارزه با مشكلات زندگی دست و آستینم را بالا زدم.
حالا كه قدرت گرفته بودم، كوتاه نیامدم. داد زدم. دوباره كه برمیگردی بالا، این دفعه كبودت میكنم. سیاه و كبودت میكنم.
صدای موتور آمد، صدای موتور صمد سیاه، بوق كش داری كشید و از خیال بیرونم آورد.
خندید و گفت: «تو فكری، جوشی! عاشق شدی؟» بهخاطر جوشهای صورتم صدایم میزدند جوشی. چیزی نگفتم. فقط نگاهش كردم و دست تكان دادم. روی موتور جابهجا شد. بعد آب دهانش را شوت كرد روی آسفالت و ادامه داد. «بیخیال مدرسه شدی دیگه! آره؟ حالا دیگه داری میشی یه آشغال مثل خودم. نمیدونی چه كیفی داره!»
گفتم: «اومدم دنبال خواهرم.» خندید و دماغ درازش را به شكل خندهداری بالا كشید. «دركت میكنم جوشی. من هم هر روز دنبال خواهرهام میآم اینجا.» بعد اشاره كرد به تابلوی دبیرستان كه دو تا از حرف از اول كلمه دخترانه افتاده بود و حالا شده بود دبیرستان «ترانه عفاف» گفتم: «من اهل این حرفها نیستم. گرفتارم!» خندید و گفت: «عاشق گرفتاریهاتم جوشی.»
بعد برای چند نفر، كه دورتر ایستاده بودند، دست تكان داد و داد زد: «چطوری خپل؟ با جوجهها میگردی؟»
عباس خپل را میشناختم. همیشه او را كنار ایستگاه مینیبوس میدیدم. میگفتند از كوچكترها زورگیری میكند. كنار تیربرق ایستاده بود و با دو نفر حرف میزد كه من نمیشناختم. »
با صدای مادرم از وسط معركهای كه صمدسیاه و حسن خپل راه انداخته بودند خودم را كشیدم بیرون. از بس در خانه مانده بودم مثل آدم آهنی شده بودم. این روزهای كرونایی بدجور روی اعصابم بود. تا اینكه دیروز به سفارش یكی از دوستان كتابخوان پدرم، به كتابفروشی رفتم و چند كتاب با موضوعات متفاوت و به سفارش خود آقای كتابفروش خریدم. امروز اولین آنها را دست گرفتم تا شاید كمی ملال این روزها كمتر شود. اسم كتاب «دلهای لرزان» است و نویسنده آن شاهین رهنماست كه انتشارات سوره مهر آن را چاپ كردهاست. راستش را بخواهید من برای رفتن به دبیرستان كلی نقشه كشیده بودم و حالا كه رسیده بودم به وقتی كه میشد نقشههایم را عملی كنم باید در خانه مینشستم و یكی از بزرگترین دلایلش هم پدر جانبازم بود. بابا، سرهنگ سپاه بود و در یكی از عملیاتهایی كه سر مرز انجام داده بودند از كمر قطع نخاع شده بود. در این روزهای كرونایی بهدلیل شرایط ویژه بابا هم خود او خانهنشین شده بود و هم بقیه اعضای خانواده و این برای بابا كه همیشه ساعت 5صبح از خانه بیرون میزد و شب به خانه برمیگشت و همچنین برای ما كه از بچگی زرنگ و كاری بارمان آورده بود شرایط خیلی سختی را رقم میزد. چارهای جز كنار آمدن با شرایط نبود، چرا كه حالا همه دنیا درگیر این سختی شدهاند و بعضی افراد بیشتر. اما حالا كه با نوید پسر هم سن و سال خودم در داستان دلهای لرزان همراه شده بودم، كمی شرایط برایم به حالت عادی درآمده بود.
انگار با او همقدم شده بودم در جنگلهای گیلان و وسط دعوایش با حسن خپل و صمد سیاه همه گرفتاریها و خمودگیهایم را فراموش كرده بودم. امروز، روز حمام بابا سرهنگ بود و باید كمك مادرم میكردم. درست مثل وقتی كه پدر نوید مأمور به مأموریت میشود و باید دو سالی را دور از خانوادهاش در زاهدان سپری كند و از او میخواهد كه مرد خانه شود و هوای خانواده را در نبودش داشته باشد. اصلا انگار نوید خود من بودم. چون از وقتی كه قضیه جانبازی باباسرهنگ بر سر زندگیمان سایه انداخته بود من شده بودم عصای دستش و مرد دوم خانوادهمان. دعوای نوید و حسن خپل را نتوانستم نادیده بگیرم و از مادرم خواستم تا چند دقیقهای را به من فرصت دهد. تنها تفاوت من با نوید در این بود كه او در نبود پدرش هم مرد خانه بود و بعد از آمدن پدرش از مأموریت كه او هم جانباز شده بود این «بار» بیشتر روی دوش او قرار گرفته بود. نوید در نبود پدرش باید مراقب خواهر معلولش هم میبود. هر چند معلولیت خواهر نوید تنها از ناحیه دستش بود اما همین معلولیت برای دختری شمالی در خانوادهای پركار و كشاورز مسلك طاقتفرسا بود. نوید در نبود پدر، خودش را مسؤول همه اتفاقاتی میدانست كه برای مادر و دوخواهرش میافتد. با اینكه او پسری بیدست و پا بود و ترسو اما مشكلات زندگیاش باعث شد تا او خودش را آرام آرام به مردی مبدل کند كه جانشین پدرش شود و در این میان نقش كبلایی، بقال كنار مدرسه خواهرش نرگس و پسر شهید الیاس را نمیتوان نادیده گرفت. داشتم به این جمله معلم ادبیاتمان فكر میكردم كه میگفت: «امروزه یكی از روشهای گریز از اختلالات روانی، كتابدرمانی است و اگر آدمها میدانستند در انس با كتاب چقدر از مشكلاتشان به خودی خود حل میشود هیچوقت از كتاب خواندن دست نمیكشیدند.» كه صدای مادرم دوباره من را به خودم آورد. كتاب را بستم و این بار جسورانهتر برای مبارزه با مشكلات زندگی دست و آستینم را بالا زدم.