داستان دنباله دار
تلافی
شروین منطقی
ساعت 3 شب بود. چشمها همه سرخ و خوابآلود بودند. دکتر بهرامی از انتهای راهرو آمد و خواب را از سرمان پراند. عینکش را برداشت و در جیب روپوشش گذاشت. سپس گفت: دوستتون حالش خوبه. تا یه مدتی نمیتونه راه بره، ولی زمان همه چیزو درست میکنه. توی این مدت خیلی به شما نیاز داره. نباید روحیهاش رو ببازه.
سریع گفتم: خداروشکر. الان میتونیم ببینیمش؟
- فعلا که خوابیده. جای نگرانی نیست. شما هم برید استراحت کنید. فردا صبح میتونید دوستتون رو ببینید.
بدون پرسش دیگری به خانه رفتیم و فردا صبح من زودتر از همه به بیمارستان رفتم. برای دیدن سهیل طاقت نداشتم. شاید چون خودم را مقصر اتفاقی که افتاد، میدانستم سوار آسانسور شدم و طبقه دوم را فشار دادم. آسانسور در طبقه دوم ایستاد و در باز شد. همینطور که در راهرو قدم میزدم، دایی سهیل را دیدم که با دکتری غیر از دکتر بهرامی صحبت میکرد. ترسیدم که نکند اتفاقی افتاده باشد. وقتی دکتر غریبه و دایی سهیل گوشه راهرو گرم صحبت شدند، رفتم و از پرستار کنار پذیرش پرسیدم: ببخشید. سهیل فرجی دیشب اینجا بستری شده. خواستم بدونم به غیر از دکتر بهرامی، متخصص دیگهای هم معاینهاش کرده؟
پرستار کاغذهایی را که دستش بود ، نگاهی کرد و گفت: سهیل فرجی. طبقه سوم، 89 .فقط دکتر بهرامی دکترشه.
- پس اون دکتری که گوشه ایستاده، دکتر دوستم نیست؟
- نه. خدا نکنه. دکتر احمدی، متخصص انکلوژیه. توی پرونده سهیل فرجی هم به سرطان اشارهای نشده.
دکمه آسانسور را زدم و به فکر فرو رفتم. یعنی مادرش مریض شده بود؟
در آسانسور باز شد و آریا را داخل دیدم. سلامی کردیم و باهم یک طبقه بالا رفتیم. وارد اتاق سهیل شدیم. خواهر و برادر در حال گفت و گو بودند. وقتی ما را دیدند، سلامی کردند و خواهرش ما را تنها گذاشت. روحیه سهیل خیلی ضعیف شده بود. آریا تمام مدت خاطرات گذشتهاش را با سهیل بازگو کرد و حال او را حسابی جا آورد. فرصت را غنیمت شمردم و آریا را فرستادم تا کمی آب برای سهیل بیاورد. وقتی تنها شدیم پرسیدم: داداش. میدونی که ما تحت هر شرایطی هواتو داریم درسته؟
- آره داداش محسن.
- پایین دیدم داییات با یه دکتر غریبه حرف میزد.
سهیل سرش را پایین انداخت و بدون هیچ مقدمهای گفت: مامانم مریضه؛ پول کافی برای عملش نداریم؛ نمیدونیم تا کی وقت داره. ببخش که بهتون چیزی نگفتم. خیلی تحتفشار بودیم. تابستونا به شما گفته بودم کلاس تابستونی میرم، ولی با داییم بنایی میکردیم.
احساس میکردم اوضاع هیچوقت درست نمیشه.
برای چند لحظه، فشاری را حس کردم که سهیل ماهها حس میکرد و راستش داشتم له میشدم. نمیتوانست ببیند مادرش به سرنوشت پدرش دچار میشود. میدانستم که سهیل خودش صندلیرا قایم کرده بود تا به خودش آسیب برساند، اما اصلا اشارهای به آن نکردم. خودش پشیمان بود و دیگر نمیخواست مادر و خواهرش را تنها بگذارد. باقی روز به همراه بچهها، کلی با سهیل گفتیم و خندیدیم. هیچکس هم اشارهای به حوادث تلخ گذشته نکرد.
شایان و آرمین روزهای بعد از احوال مادر سهیل بیشتر خبر گرفتند و همگی به عیادت ایشان هم رفتیم.
خانم فرجی یک بار عمل کرده بود و بعد از دوسال بیماریاش برگشته بود و هرچه سریعتر باید دوباره عمل میشد. سرطان دوباره پیشرفت کرده بود، اما همچنان کورسویی از امید وجود داشت.
هفته بعد سهیل مرخص شد و با ویلچر به خانه آمد. ویلچری که همه میدانستند همراه موقتی سهیل بود. او چند جلسه روانشناسی هم گذراند و حالا از نظر روحی از ماهم بهتر بود. شایان و آرمین خانه را برای تولد سهیل مرتب کرده بودند. من و آریا هم سهیل را آوردیم. گرچه او از همه چیز خبر داشت، ولی هیجان و سورپرایز همچنان برایش خوب نبود. شب بعد از فوت کردن شمعها، کادوهایمان را برای سهیل آوردیم. باوجود ساده بودن هدایا، سهیل بارها تشکر کرد و میگفت بسیار خوشبخت است که دوستانی مثل ما دارد.
ساعت 5/10 شب، دایی سهیل تماسی گرفت و با سهیل حرف زد. سهیل از خوشحالی نزدیک بود روی پاهایش بایستد. خبر رسیده بود خیری به بیماران کم توان سرطانی، کمک هزینه برای عملشان پرداخت کرده است. مادر سهیل هم قرار بود فردا صبح عمل شود. سهیل اصرار کرد باید به بیمارستان برود و پیش مادرش بماند. همینطور هم شد. او با آریا به بیمارستان رفت. من، آرمین و شایان هم بسیار خوشحال بودیم. به دست شایان نگاهی کردم. ساعت سهموتورهاش دیگر روی مچش نبود که مثل همیشه خودنمایی کند. گوشی بیدکمه من هم، دکمهای شده بود و آرمین از اینکه از پس اندازکار تابستانی خودش و آریا استفاده کرده بود، ذرهای دلخور نبود، چراکه «مال دنیا، مال دنیا بود.»
سریع گفتم: خداروشکر. الان میتونیم ببینیمش؟
- فعلا که خوابیده. جای نگرانی نیست. شما هم برید استراحت کنید. فردا صبح میتونید دوستتون رو ببینید.
بدون پرسش دیگری به خانه رفتیم و فردا صبح من زودتر از همه به بیمارستان رفتم. برای دیدن سهیل طاقت نداشتم. شاید چون خودم را مقصر اتفاقی که افتاد، میدانستم سوار آسانسور شدم و طبقه دوم را فشار دادم. آسانسور در طبقه دوم ایستاد و در باز شد. همینطور که در راهرو قدم میزدم، دایی سهیل را دیدم که با دکتری غیر از دکتر بهرامی صحبت میکرد. ترسیدم که نکند اتفاقی افتاده باشد. وقتی دکتر غریبه و دایی سهیل گوشه راهرو گرم صحبت شدند، رفتم و از پرستار کنار پذیرش پرسیدم: ببخشید. سهیل فرجی دیشب اینجا بستری شده. خواستم بدونم به غیر از دکتر بهرامی، متخصص دیگهای هم معاینهاش کرده؟
پرستار کاغذهایی را که دستش بود ، نگاهی کرد و گفت: سهیل فرجی. طبقه سوم، 89 .فقط دکتر بهرامی دکترشه.
- پس اون دکتری که گوشه ایستاده، دکتر دوستم نیست؟
- نه. خدا نکنه. دکتر احمدی، متخصص انکلوژیه. توی پرونده سهیل فرجی هم به سرطان اشارهای نشده.
دکمه آسانسور را زدم و به فکر فرو رفتم. یعنی مادرش مریض شده بود؟
در آسانسور باز شد و آریا را داخل دیدم. سلامی کردیم و باهم یک طبقه بالا رفتیم. وارد اتاق سهیل شدیم. خواهر و برادر در حال گفت و گو بودند. وقتی ما را دیدند، سلامی کردند و خواهرش ما را تنها گذاشت. روحیه سهیل خیلی ضعیف شده بود. آریا تمام مدت خاطرات گذشتهاش را با سهیل بازگو کرد و حال او را حسابی جا آورد. فرصت را غنیمت شمردم و آریا را فرستادم تا کمی آب برای سهیل بیاورد. وقتی تنها شدیم پرسیدم: داداش. میدونی که ما تحت هر شرایطی هواتو داریم درسته؟
- آره داداش محسن.
- پایین دیدم داییات با یه دکتر غریبه حرف میزد.
سهیل سرش را پایین انداخت و بدون هیچ مقدمهای گفت: مامانم مریضه؛ پول کافی برای عملش نداریم؛ نمیدونیم تا کی وقت داره. ببخش که بهتون چیزی نگفتم. خیلی تحتفشار بودیم. تابستونا به شما گفته بودم کلاس تابستونی میرم، ولی با داییم بنایی میکردیم.
احساس میکردم اوضاع هیچوقت درست نمیشه.
برای چند لحظه، فشاری را حس کردم که سهیل ماهها حس میکرد و راستش داشتم له میشدم. نمیتوانست ببیند مادرش به سرنوشت پدرش دچار میشود. میدانستم که سهیل خودش صندلیرا قایم کرده بود تا به خودش آسیب برساند، اما اصلا اشارهای به آن نکردم. خودش پشیمان بود و دیگر نمیخواست مادر و خواهرش را تنها بگذارد. باقی روز به همراه بچهها، کلی با سهیل گفتیم و خندیدیم. هیچکس هم اشارهای به حوادث تلخ گذشته نکرد.
شایان و آرمین روزهای بعد از احوال مادر سهیل بیشتر خبر گرفتند و همگی به عیادت ایشان هم رفتیم.
خانم فرجی یک بار عمل کرده بود و بعد از دوسال بیماریاش برگشته بود و هرچه سریعتر باید دوباره عمل میشد. سرطان دوباره پیشرفت کرده بود، اما همچنان کورسویی از امید وجود داشت.
هفته بعد سهیل مرخص شد و با ویلچر به خانه آمد. ویلچری که همه میدانستند همراه موقتی سهیل بود. او چند جلسه روانشناسی هم گذراند و حالا از نظر روحی از ماهم بهتر بود. شایان و آرمین خانه را برای تولد سهیل مرتب کرده بودند. من و آریا هم سهیل را آوردیم. گرچه او از همه چیز خبر داشت، ولی هیجان و سورپرایز همچنان برایش خوب نبود. شب بعد از فوت کردن شمعها، کادوهایمان را برای سهیل آوردیم. باوجود ساده بودن هدایا، سهیل بارها تشکر کرد و میگفت بسیار خوشبخت است که دوستانی مثل ما دارد.
ساعت 5/10 شب، دایی سهیل تماسی گرفت و با سهیل حرف زد. سهیل از خوشحالی نزدیک بود روی پاهایش بایستد. خبر رسیده بود خیری به بیماران کم توان سرطانی، کمک هزینه برای عملشان پرداخت کرده است. مادر سهیل هم قرار بود فردا صبح عمل شود. سهیل اصرار کرد باید به بیمارستان برود و پیش مادرش بماند. همینطور هم شد. او با آریا به بیمارستان رفت. من، آرمین و شایان هم بسیار خوشحال بودیم. به دست شایان نگاهی کردم. ساعت سهموتورهاش دیگر روی مچش نبود که مثل همیشه خودنمایی کند. گوشی بیدکمه من هم، دکمهای شده بود و آرمین از اینکه از پس اندازکار تابستانی خودش و آریا استفاده کرده بود، ذرهای دلخور نبود، چراکه «مال دنیا، مال دنیا بود.»