نسخه Pdf

انتخاب سخت

روایتی از مرزبان‌نامه

انتخاب سخت

زینب مرتضایی‌فرد نویسنده

پیوندهای خونی در ادبیات همه کشورها نقش مهمی داشته‌اند و به‌خصوص می‌توان رد این موضوع را در ادبیات کلاسیک هر کشوری به‌دقت دید و رصد کرد، اما احتمالا مشابه حکایتی که امروز از مرزبان‌نامه برایتان می‌گوییم را نتوانیم پیدا کنیم. حکایتی ظریف که هر چند می‌دانیم واقعی نیست، اما به قول مولانا قصه چون پیمانه است و تأثیری که باید بر مخاطب خود می‌گذارد. کمی از مرزبان‌نامه بگوییم و برویم سراغ حکایت. مرزبان‌نامه دربردارنده داستان‌ها و حکایت‌های بسیار کهن است و باور بر این است که این کتاب در اصل به یکی از گویش‌های فارسی میانه و آن‌طور که وراوینی می‌گوید به زبان طبری کهن تألیف شده بوده و دو بار به‌طور جداگانه توسط سعدالدین وراوینی و محمد بن غازی ملطیوی به نثر فنی فارسی دری برگردانده شده است. ملطیوی نام اثر خود را «روضه‌العقول» نهاده است. آن‌طور که در باب اول کتاب آمده راوی مرزبان بن شروین از فرزندزادگان‎ کیکاووس ‎است. شروین پنج پسر داشته، پس از مرگش حکومت به پسر بزرگ‎تر رسیده. بعد از مدتی، برادران دیگر از روی حسد به مخالفت برخاستند و مرزبان، برای تبری‌جویی از استقلال برادران، تصمیم‎ به‎ ترک دیار گرفت. قبل از رفتن، به حضور برادر رفت و به نصیحت او پرداخت و شیوه‌های پادشاهی درست و عادلانه را به وی آموخت. شاه، وزیر بداندیشی داشت که می‌کوشید میان برادران، بذر بدگمانی بپاشد و روابط آنها را تیره سازد. مرزبان با او به مناظره می‌پردازد و حکایت زیر با همین نیت که هیچ‌کس برادر و همخون آدمی نمی‌شود، نقل می‌کند: 
«شنیدم که در عهد ضحاک که دو مار از هر دو کتف او برآمده بود و هر روز تازه جوانی بگرفتندی و از مغز سرش طعمه آن
دو مار ساختندی. زنی بود هنبوی نام، روزی قرعه قضای بد بر پسر و شوهر و برادر او آمد. هر سه را باز داشتند تا آن بیداد معهود برایشان برانند. زن بدرگاه ضحاک رفت، خاک تظلم بر سرکنان نوحه دردآمیز در گرفته که رسم هر روز از خانه مردی بود، امروز بر خانه من سه مرد متوجه چگونه آمد؟ آواز فریاد او در ایوان ضحاک افتاد، بشیند و از آن‌حال پرسید. واقعه چنانک بود اِنها کردند (تعریف کردند). فرمود که او را مخیر کنند تا یکی ازین سه‌گانه که او خواهد، معاف بگذراند و بدو باز دهند. هنبوی را بدر زندان‌سرای بردند. اول چشمش بر شوهر افتاد، مهر مؤالفت و موافقت در نهاد او بجنبید و شفقت ازدواج در ضمیر او اختلاج کرد، خواست که او را اختیار کند؛ باز نظرش بر پسر افتاد، نزدیک بود که دست در جگر خویش برد و بجای پسر جگر گوشه، خویشتن را در مخلب (چنگال) عِقاب (عذاب) آفت اندازد و او را بسلامت بیرون برد؛ همی ناگاه برادر را دید در همان قید اسار (اسارت) گرفتار، سر در پیش افکند خوناب حسرت بر رخسار ریزان، با خود اندیشید که هر چند در ورطه حیرت فرومانده‌ام، نمی‌دانم که از نور دیده و آرامش دل و آرایش زندگانی کدام اختیار کنم و دل بی‌قرار را بر چه قرار دهم، اما چه کنم که قطع پیوند برادری دل به هیچ تأویل رخصت نمی‌دهد، «بر بی‌بدل چگونه گزیند کسی بدل»
 زنی جوانم، شوهری دیگر توانم کرد و تواند بود که ازو فرزندی آید که آتش فراق را لختی به‌آب وصال او بنشانم و زهر فوات (از دست دادن) این را به تریاک بقای او مداوات کنم، لیکن ممکن نیست که مرا از آن مادر و پدر که گذشتند (مردند)، برادری دیگر آید تا این مهر برو افکنم. ناکام و ناچار طمع از فرزند و شوهر برگرفت و دست برادر برداشت و به در آورد. این حکایت به سمع ضحاک رسید، فرمود که فرزند و شوهر را نیز به هنبوی بخشید.
ضمیمه نوجوانه