نسخه Pdf

غیر ممکن را انجام بده

روایت‌های یک مادر کتاب‌باز

غیر ممکن را انجام بده

سمیه‌سادات حسینی نویسنده

  دخترک مرا نشانده بود که باید بعد از مدت‌ها با هم فیلم ببینیم. خیلی وقت بود که نتوانسته بودیم چنین کاری کنیم و این همیشه یکی از تفریحات محبوب دخترک بود. 
حالا بعد از مدت‌ها فیلمی پیدا کرده بود که دوست داشت مرا هم در دیدنش شریک کند. 
نشسته بودم کنارش و تا تیتراژ آغاز فیلم 
تمام شود و یکی‌دو صحنه ابتدایی هم بگذرد، در گوشی 
و میان اخبار، گشت می‌زدم. 
کم‌کم داستان فیلم شکل گرفت و توجهم جلب شد.
فیلم خیلی جدی و بزرگسالانه پیش می‌رفت. متعجب مانده بودم که دخترک چطور با هیجان چنین فیلمی را برای دیدن انتخاب کرده. متاسفانه چندان به توضیحات دخترک درباره فیلم گوش نکرده بودم و الان نیاز داشتم بدانم 
چه کسی این فیلم را ساخته و فیلمنامه‌اش را نوشته و مع‌الاسف چون حتی اسم فیلم را درست به‌خاطر نسپرده بودم، امکان جست‌وجو در اینترنت هم نداشتم. برای همین با نگرانی زل زده بودم به پسربچه اصلی فیلم که همان اول داستان در یک تصادف پدر و مادرش را از دست داد و ناچار شد بماند پیش مادربزرگی که چندان هم با او آشنا نبود و سالی یک‌بار ملاقاتش می‌کرد.
پسرک چنان غمی روی دوشش و اصلا تمام وجودش حمل می‌کرد که تحملش حتی از ورای فیلم، طاقت‌فرسا بود. ماجرا همین بود. پسرک نمی‌توانست با غصه‌اش کنار بیاید. نمی‌توانست درک کند که چرا میان همسالانش او باید دچار چنان مصیبتی شود که زندگی‌اش را تا آخر عمر تغییر دهد.
پسرک عمیقا می‌فهمید که آنچه دارد آزارش می‌دهد، نه صرفا غم که حجم و شدت و گستردگی تغییر رخ‌داده است. 
از دست‌رفتن هرآنچه به آن عادت داشت و جزو کوچک و ظاهرا کم‌اهمیتی که کنار هم، زندگی‌اش را می‌ساختند. محل زندگی‌اش عوض شده بود. مدرسه‌اش، معلم‌هایش، همکلاسی‌هایش و این‌که حتی بتواند خاطره بی‌اهمیت باختن در فوتبال را برای کسی مثل پدر که بفهمد، تعریف کند یا توقع داشته باشد تمام ارزش‌ها و اصول مدرن زندگی‌اش را کسی مثل مادرش درک کند. 
حتی عادات غذایی‌اش دستخوش تغییر عمده می‌شد، چون کسانی که او را با انتخاب خوراکی‌هایی منطبق با سبک زندگی خود پرورده بودند، دیگر وجود نداشتند و پسرک حتی اگر انرژی و انگیزه چنین کاری را در خود می‌یافت، باید ماه‌ها زمان می‌گذاشت تا مادربزرگ نسبتا غریبه‌اش را آموزش دهد که چه خوراکی‌هایی برای او آماده کند یا کدام لباس‌ها را بپوشد، بی‌آن‌که به‌نظر مادربزرگ، ناپسند یا نازیبا به‌نظر برسد.
این جزئیات و بسیار بیش از اینها و تغییرات ناگزیزشان در حد تحمل پسرک نبود. غم او از اجزای بسیاری تشکیل می‌شد که غلبه بر تک‌تک آنها سخت بود و پسرک راه ساده‌تری برگزیده بود: با هیچ‌کدام کنار نیاید و اجازه دهد این غم بر او غلبه و در خود غرقش کند.
دخترک عجب فیلمی برای دیدن در این روزهای غمبار میانه دی برگزیده بود. دی‌ماهی که چندسالی ا‌ست برای همه‌مان انباشته از غم‌های مکرر و تغییردهنده بوده است. غم‌هایی که زمان پس از خود را چنان تغییر دادند که شدت و گستردگی این تغییر شاید از غلظت خود آن غم‌ها بیشتر باشد.
کم مانده بود طاقتم سر بیاید و بساط دیدن این فیلم را برهم بزنم. گرچه چنین کاری نمی‌کردم. مساله مطرح شده بود و چاره‌ای جز صبوری یا طرح راه‌حل نبود. نمی‌شد این همه سیاهی و تلخی زیر زبان مزه کنیم و بعد صبر نکنیم تا آب تمیز راه‌حل، کاممان را از این تلخی بشوید.
کنجکاو بودم که بدانم راه‌حل فیلم و نویسنده برای حل این مساله چه ممکن است باشد. 
مادربزرگ، انواع راه‌ها را امتحان می‌کرد و پسرک عامدانه مانع از این می‌شد که راه‌حل‌های مادربزرگ مؤثر واقع شود.  تا این‌که بی‌هیچ هشدار و زمینه‌سازی، مادربزرگ پسرک را با جدیت و حتی کمی خشونت، نشاند روی صندلی مقابلش و گفت: «در زندگی اغلب آدم‌ها پیش نمیاد که غمی مثل غم تو تجربه کنن. اونا اغلب بدون این مشکل، بزرگ می‌شن و از نعمتی که تو از دست دادی، 
بهره‌مند می‌شن‌.
اما تو به هردلیلی، دچار این مشکل شدی و حالا مجبوری با این مشکل کنار بیای. هیچ توجیهی هم برای کنارنیومدن، منطقی نیست! بهتره زود باشی و با مشکلت کنار بیای همین!»
بهت‌زده و سرشار از تحسین به چهره جدی و سیاهپوست مادربزرگ خردمند نگاه می‌کردم. پسرک چاره‌ای نداشت. مجبور بود! 
حالا قرار بود داستان چطور جمع شود؟ این همه، کلا بیست دقیقه از فیلم را پر کرده بود. نوعی خرد ذخیره درون پسرک ناگهان فعال شد و فهمید حق با مادربزرگ است. زندگی او برخلاف خیلی‌ها، سخت خواهد گذشت و او ناچار است آن را بپذیرد. همین!
خب بقیه‌اش؟
فیلم کاملا مرا در چنگ خودش گرفته بود و هنوز حتی اسمش را نمی‌دانستم. در این لحظه چه کسی می‌توانست وارد جریان شود جز پسرک که در حال عبور از کنار تلویزیون به سمت آشپزخانه، گفت: «اِ دارین فیلم جادوگرانو می‌بینین؟ مامان می‌دونی اینو از روی کتاب رولد دال ساختن دیگه!»
نه نمی‌دانستم! و خب بعد از این اطلاع معما آسان شد. 
این‌که داستان قرار است چطور جمع شود.
رولد دال، استاد توصیه به کارهای انجام‌نشدنی است. مهم نیست کاری چقدر سخت و غیرممکن است. به‌هرحال اگر ناچاری، انجامش بده! جناب رولد دال این‌طور دستور می‌دهند. اگر دچار غم بزرگی هستی، کار بسیار مهمی مثل باور‌کردن جادو و بعد نقشه برای نابودی جادوگران و بعد هم انجامش در پیش داری! حتی اگر مستلزم این باشد که خودت تبدیل بشوی به موش که عمر کوتاه و توان کمی دارد. 
به قول بزرگی، غم بزرگ را تبدیل کن به کار بزرگ، 
و حتی به کار غیرممکن و انجامش بده! چون مجبوری!
ضمیمه قاب کوچک