ماجرای یک کتاب رایگان از کتابفروشی پناه
قهرمـان قهرمـان
نویسنده: ویدا اروجی انتشارات: سوره مهر 136 صفحه 22000 تومان
نجمه نیلیپور روزنامهنگار
«کله آهنی» دهمین کتابی است که از وقتی عمو یاسر تصمیم گرفت شغلش کتابفروشی باشد و یک کتابفروشی
شش در چهار راسته خیابان انقلاب برپا کرد ازش خریدم. اسم کتابفروشیاش را گذاشت: «پناه». یکبار ازش پرسیدم: «عمو یاسر پناه اسم دختره چرا اسم کتابفروشیتون رو اسم پسر انتخاب نکردید؟» عمو یاسر گفت: «ببین صدرا جان، مادر تنها کسیه که توی این دنیا پناه اول و آخر آدماست، درست مثل کتابها، وقتی کسی با کتاب انس بگیره، پناه اول و آخرش توی مشکلات زندگی، تنهاییهایش و خوشیهایش میشود کتاب.» خلاصه عمو یاسر با تمام سختیها و
اذیتهایی که برای برپا کردن مغازهاش کشید، توانست
سر دوماه کتابفروشیاش را افتتاح کند. اینها را وقتی که بابامحمد با عمو یاسر صحبت میکردند، فهمیدم. کله آهنی پیشنهاد عمو یاسر بود و از انتشارات سوره مهر. با تعریفهایی که عمو یاسر از این کتاب کرد با اینکه دو روز دیگر امتحان ریاضی داشتم، ولی دل تو دلم نبود که به خانه برسم و خواندنش را شروع کنم. ضمن اینکه عمو یاسر یک شرطی هم گذاشته بود که اگر کتاب را بخوانم و بتوانم خلاصهای از آن را بنویسم دفعه بعد یکی از کتابهایی را که میخرم رایگان میدهد. نفهمیدم ناهار را چطوری خوردم و شیرجه زدم روی کتاب و بسما... خواندنش را گفتم. جلد کتاب خیلی برایم جالب نبود، اما همین که شروع به خواندن کتاب کردم و دیدم که قهرمان اصلی کتاب اسمش قهرمان است و یک پسر نیمه معلول، شخصیتش مرا جذب کرد و هر چه پیشتر رفتم دیگر نتوانستم کتاب را زمین بگذارم. باید اعتراف کنم که خانم ویدا اروجی، نویسنده کتاب شخصیت یک پسر چهارم دبستانی را بهخوبی شناخته بود و توانسته بود با پایین و بالا کردن داستان قهرمان، کتاب را خواندنیتر کند. کتاب را از ساعت 2 بعدازظهر شروع کردم ساعت 11 شب تمامش کردم. هر چقدر هم مامان برای شام صدایم زد محل نگذاشتم و گفتم شما بخورید من میل ندارم. بالاخره کتاب در صفحه 136 به پایان رسید. همانوقت قلم و کاغذ را برداشتم و شروع کردم به نوشتن خلاصهای از کتاب به نیت گرفتن یک کتاب رایگان از عمو یاسر.
«کله آهنی، داستان پسری است که در زمان تولدش نیمی از جمجمهاش تشکیل نشده و هیچکدام از دکترها امیدی به ماندنش نداشتند. او از همان ابتدا حتی در شیرخوردنش هم دچار مشکل بوده، اما کمکم هر چه پیشتر میرود توانایی جسمیاش بیشتر میشود و امید به زنده ماندنش نیز. برای همین تلاشی که برای زنده ماندن میکند پدرش اسمش را میگذارد قهرمان، اما هیچوقت هیچکسی او را به اسم خودش صدا نمیزده است. کلاه آهنی، کله آهنی، کله پوک و چاه نفت اینها اسمهایی بوده که قهرمان به شنیدنشان بیشتر عادت داشته است. قهرمان بهخاطر مشکلی که در سرش بود و نصف استخوان جمجمهاش تشکیل نشده بوده همیشه یک کلاه آهنی روی سرش میگذاشته که اگر ضربهای به سرش خورد به مغزش آسیبی نرسد. به همین دلیل موهای قهرمان زیر کلاه آهنی هر کدامشان مثل علف هرز از هر طرفی که باب میلشان بوده رشد کرده بودند، برای همین قهرمان هیچوقت نمیخواست که کلاهش را بردارد. حامد و ریحانه خواهر و برادر قهرمان هستند. حامد برادر قهرمان که نانآور خانه بعد از مرگ پدرش شده بود دست به کارهای خلافی میزند که به دستگیریاش منجر میشود. در جریان همین دستگیری یک خیر به نام آهوخانم ضامن میشود و حامد را از زندان بیرون میآورد. آهوخانم کمکهای زیادی به خانواده قهرمان میکند و چون خودش یک پسر به اندازه قهرمان داشته و چندسال پیش از دستش داده به قهرمان میگوید «پسر من». قهرمان آهوخانم را خیلی دوست دارد، اما دانستن یک راز او را خیلی اذیت میکند. رازی که اگر به آهوخانم بگوید شاید او را از دست بدهد و اگر نگوید هم باز احتمال از دست دادنش هست. او نمیداند اگر آهوخانم بفهمد حامد و مامانش برای او چه نقشهای کشیدهاند چه عکسالعملی نشان خواهد داد و با همین شک و تردید داستان مسیر خودش را طی میکند تا اینکه بالاخره حامد کار خودش را میکند و بلایی که نباید را سر آهوخانم میآورد و قهرمان که در سراسر داستان خودش را یک بچه ترسو و خنگ معرفی میکرده با شجاعت تمام رازش را به آهوخانم میگوید و از اینکه توانسته با راستگویی و شجاعت به آهوخانم کمک کند تا مشکلش حل شود خیلی از خودش راضی میشود. من از این قسمت کتاب خیلی خوشم آمد همین را برایتان مینویسم: «به نظر من کتاب خواندن یک دردسر بود و نظر دادن در مورد آن یک دردسر بزرگتر. یاد داستانی افتادم که یکبار آقای سیستانی سر کلاس خواند و خواست نظرهایمان را بگوییم. داستان درختی بود که با یک پسر دوست بود. آن روز هر کس نظری داد و بیشتر بچهها مسخره بازی در آوردند، اما من نتوانستم نظری بدهم. هیچ نظری. خوبی کله نصفه داشتن این است که هیچکس توقع ندارد آدم خوب بفهمد و نظر بدهد.» قلم و کاغذ را زمین گذاشتم و به طرف اتاق بابا دویدم و گفتم: «یه کتاب رایگان زدم به بدن».
شش در چهار راسته خیابان انقلاب برپا کرد ازش خریدم. اسم کتابفروشیاش را گذاشت: «پناه». یکبار ازش پرسیدم: «عمو یاسر پناه اسم دختره چرا اسم کتابفروشیتون رو اسم پسر انتخاب نکردید؟» عمو یاسر گفت: «ببین صدرا جان، مادر تنها کسیه که توی این دنیا پناه اول و آخر آدماست، درست مثل کتابها، وقتی کسی با کتاب انس بگیره، پناه اول و آخرش توی مشکلات زندگی، تنهاییهایش و خوشیهایش میشود کتاب.» خلاصه عمو یاسر با تمام سختیها و
اذیتهایی که برای برپا کردن مغازهاش کشید، توانست
سر دوماه کتابفروشیاش را افتتاح کند. اینها را وقتی که بابامحمد با عمو یاسر صحبت میکردند، فهمیدم. کله آهنی پیشنهاد عمو یاسر بود و از انتشارات سوره مهر. با تعریفهایی که عمو یاسر از این کتاب کرد با اینکه دو روز دیگر امتحان ریاضی داشتم، ولی دل تو دلم نبود که به خانه برسم و خواندنش را شروع کنم. ضمن اینکه عمو یاسر یک شرطی هم گذاشته بود که اگر کتاب را بخوانم و بتوانم خلاصهای از آن را بنویسم دفعه بعد یکی از کتابهایی را که میخرم رایگان میدهد. نفهمیدم ناهار را چطوری خوردم و شیرجه زدم روی کتاب و بسما... خواندنش را گفتم. جلد کتاب خیلی برایم جالب نبود، اما همین که شروع به خواندن کتاب کردم و دیدم که قهرمان اصلی کتاب اسمش قهرمان است و یک پسر نیمه معلول، شخصیتش مرا جذب کرد و هر چه پیشتر رفتم دیگر نتوانستم کتاب را زمین بگذارم. باید اعتراف کنم که خانم ویدا اروجی، نویسنده کتاب شخصیت یک پسر چهارم دبستانی را بهخوبی شناخته بود و توانسته بود با پایین و بالا کردن داستان قهرمان، کتاب را خواندنیتر کند. کتاب را از ساعت 2 بعدازظهر شروع کردم ساعت 11 شب تمامش کردم. هر چقدر هم مامان برای شام صدایم زد محل نگذاشتم و گفتم شما بخورید من میل ندارم. بالاخره کتاب در صفحه 136 به پایان رسید. همانوقت قلم و کاغذ را برداشتم و شروع کردم به نوشتن خلاصهای از کتاب به نیت گرفتن یک کتاب رایگان از عمو یاسر.
«کله آهنی، داستان پسری است که در زمان تولدش نیمی از جمجمهاش تشکیل نشده و هیچکدام از دکترها امیدی به ماندنش نداشتند. او از همان ابتدا حتی در شیرخوردنش هم دچار مشکل بوده، اما کمکم هر چه پیشتر میرود توانایی جسمیاش بیشتر میشود و امید به زنده ماندنش نیز. برای همین تلاشی که برای زنده ماندن میکند پدرش اسمش را میگذارد قهرمان، اما هیچوقت هیچکسی او را به اسم خودش صدا نمیزده است. کلاه آهنی، کله آهنی، کله پوک و چاه نفت اینها اسمهایی بوده که قهرمان به شنیدنشان بیشتر عادت داشته است. قهرمان بهخاطر مشکلی که در سرش بود و نصف استخوان جمجمهاش تشکیل نشده بوده همیشه یک کلاه آهنی روی سرش میگذاشته که اگر ضربهای به سرش خورد به مغزش آسیبی نرسد. به همین دلیل موهای قهرمان زیر کلاه آهنی هر کدامشان مثل علف هرز از هر طرفی که باب میلشان بوده رشد کرده بودند، برای همین قهرمان هیچوقت نمیخواست که کلاهش را بردارد. حامد و ریحانه خواهر و برادر قهرمان هستند. حامد برادر قهرمان که نانآور خانه بعد از مرگ پدرش شده بود دست به کارهای خلافی میزند که به دستگیریاش منجر میشود. در جریان همین دستگیری یک خیر به نام آهوخانم ضامن میشود و حامد را از زندان بیرون میآورد. آهوخانم کمکهای زیادی به خانواده قهرمان میکند و چون خودش یک پسر به اندازه قهرمان داشته و چندسال پیش از دستش داده به قهرمان میگوید «پسر من». قهرمان آهوخانم را خیلی دوست دارد، اما دانستن یک راز او را خیلی اذیت میکند. رازی که اگر به آهوخانم بگوید شاید او را از دست بدهد و اگر نگوید هم باز احتمال از دست دادنش هست. او نمیداند اگر آهوخانم بفهمد حامد و مامانش برای او چه نقشهای کشیدهاند چه عکسالعملی نشان خواهد داد و با همین شک و تردید داستان مسیر خودش را طی میکند تا اینکه بالاخره حامد کار خودش را میکند و بلایی که نباید را سر آهوخانم میآورد و قهرمان که در سراسر داستان خودش را یک بچه ترسو و خنگ معرفی میکرده با شجاعت تمام رازش را به آهوخانم میگوید و از اینکه توانسته با راستگویی و شجاعت به آهوخانم کمک کند تا مشکلش حل شود خیلی از خودش راضی میشود. من از این قسمت کتاب خیلی خوشم آمد همین را برایتان مینویسم: «به نظر من کتاب خواندن یک دردسر بود و نظر دادن در مورد آن یک دردسر بزرگتر. یاد داستانی افتادم که یکبار آقای سیستانی سر کلاس خواند و خواست نظرهایمان را بگوییم. داستان درختی بود که با یک پسر دوست بود. آن روز هر کس نظری داد و بیشتر بچهها مسخره بازی در آوردند، اما من نتوانستم نظری بدهم. هیچ نظری. خوبی کله نصفه داشتن این است که هیچکس توقع ندارد آدم خوب بفهمد و نظر بدهد.» قلم و کاغذ را زمین گذاشتم و به طرف اتاق بابا دویدم و گفتم: «یه کتاب رایگان زدم به بدن».