روایتهای یک مادر کتابباز
کلمه پنهان
سمیهسادات حسینی نویسنده
دخترک کتاب بهدست آمد بیرون از اتاق و گفت: «حرصم میگیرهها!»
چشمهایم را تنگ کردم، اول به بالا و بعد از گوشه چشم نگاهش کردم و میخواستم بپرسم: «باز از چی!؟» که نگذاشت حرفی بزنم و گفت: «آخ آخ مامان! از بیشترین چیزی که حرصم میگیره، همین مدل نگاهکردن توئه! اصلا اینجوری نگاهم نکن که واقعا عصبانی میشم.»
چشمهایم را به حال عادی برگرداندم و گفتم: «یعنی اومدی بگی از مدل نگاهکردن من حرصت میگیره؟»
دخترک خودش را انداخت روی مبل روبهروی من و گفت: «نه بابا! اومدم بگم چرا من کتاب مورد علاقه ندارم؟»
گفتم: «یعنی چی؟! یعنی کتابایی رو که داری، دوست نداری؟»
گفت: «نه. یعنی یه کتاب بین این همه کتاب که بتونم بگم من عاشق این کتابم. دوست دارم هزار بار بخونمش و خسته نمیشم. اصلا کتاب اینجوری ندارم. همه کتابام رو دوست دارمها. حاضرم چند بار بخونمشون، اما هیچکدوم اون کتابی نیستن که همهجوره و همه ماجرا و حال و هواشو خیلی دوست داشته باشم.»
گفتم: «الان من بهت بگم چرا هیچ کتابی رو دوست نداری؟ آخه مگه تو چندسالته بچه که توقع داری یکی از مهمترین تجربههای آدمیزاد رو تا همین سن، تجربه کرده باشی؟ کلا چهارپنجساله کتابخون شدی مادرجان. صبر کن حالا. کتاب دلخواه توام پیدا میشه.»
دمغ و بیحوصله، بهپهلو چرخید و گفت: «چه میدونم. اصلا کتاب مورد علاقه خودت چیه؟ چند سالت بود که پیداش کردی؟»
کوزهگر در کوزه افتاد! کتاب مورد علاقه؟ شیب؟ بام؟
جواب صادقانه این بود: «نمیدونم که!»
ناگهان در همان لحظه فهمیدم کتاب مورد علاقه ندارم. لااقل یکی نیستند. دهها کتاب هستند مثل دانههای تسبیح که در ذهن من چسبیدهاند به مفهوم کتاب. یعنی هر وقت به کتاب فکر میکنم، این چندده عنوان کتاب، جلوی چشم فکرم رژه میروند. بینشان از رمان و داستان هست تا خاطره و کتاب تاریخی و تاریخ اسلام و تاریخ معاصر و...
اما کتاب مورد علاقه؟
نمیدانستم! و تا همان لحظه نمیدانستم که نمیدانستم.
گفتم: «خب نمیدونم. یه دونه نیست. من خیلی کتابها رو دوست دارم. خیلیهاشون هستن که هنوز دوست دارم بخونمشون و از همه چیزشون خوشم میاد. مثلا خرمگس، یا پرندگان خارزار، یا دزیره، یا...»
ناگهان به خودم آمدم. داشتم نام تعداد زیادی کتاب را تحویل دخترک میدادم که هیچکدام مناسب سنش نبود. ادامه دادم: «حالا نری دنبال این کتابا بخونیشونها! اینا مناسب سن شما نیستن هنوز.»
چشمهایش را دقیقا به روش خودم، تنگ کرد. بعد چرخاند به بالا، بعد هم از گوشه چشم نگاهم کرد: «مامان جان! من هنوز از این کتاببیمزههایی که شما دوست داری، خوشم نمیاد. اسمشهاشون رو هم بدونم، نمیرم بخونم.»
گفتم: «بهتر. درستش همینه که الان خوشت نیاد.»
گفت: «بالاخره نگفتی چه کتابی کتاب مورد علاقهته؟ فقط یه کتاب بگو.»
سؤال سخت دوباره مطرح شد. کدام کتاب را دوست داشتم؟ واقعا دوست داشتم؟ آنقدر که بارها و بارها بخوانم و خسته نشوم و همچنان بخواهم بخوانم؟
کتابی که ترفندهای هوشمندانه نویسنده در بافتن جملات و مهارتش در گرهزدن اوجها و رشتن فرودها و احساساتش در نمزدن به عواطف بشری، بعد از بارها خواندن، نخنما نشود و همچنان تو را دنبال خودش بکشاند؟
کتابهای زیادی را کنج ذهنم جوریدم. کتابهای خوب. پرحس، هنرمندانه، هوشمندانه، شوکهکننده، جذاب... .
خیلیهایشان را هنوز دوست داشتم، اما دیگر حوصلهام نمیکشید دوباره بخوانم.
دیگر دست نویسنده برایم رو شده بود. کالبد کتاب پیش رویم شکافته بود و جزءبهجزء میدانستم نویسنده چگونه و کدام کلمات را با چه غلظت و ظرافتی کنار هم نشانده تا در کجای کدام جمله، حس عشق یا غم یا نفرت یا خوشحالی یا تعجب برانگیخته کند.
دیگر خواندن آن کتابها، برایم زورورزی ذهنی یا عاطفی در خود نداشت.
بعد جواب سادهای در ذهنم شکل گرفت و کتابی با چاپ نسبتا قدیمی و شیرازه از هم گسسته جلوی چشمم پدیدار شد. کتابی که هنوز رازهای ناگفتهای داشت و نویسنده ترفندهایی در کتاب نهفته بود که هنوز ناگشوده باقی مانده بودند. کتابی که همه جادوی آغشته کلماتش را رو نکرده بود و هنوز هربار که میخواندم، ذهن و عواطفم را قلقلک میداد: رمان «ساندیتون» از جین اوستین.
این درست است که شخصیت محکم شارلوت را که حتی به قیمت ازدستدادن عشق، حاضر نمیشد از کیفیت خودش دست بکشد، یا شخصیت سیدنی را که تن به تغییراتی میداد که خودش آنها را نخواسته و ایجاد نکرده بود، دوست داشتم و درست است که حال و هوای کهن و آرام روستایی کتاب شیرین بود و درست است که... .
اما این خصوصیات و بسیار بهتر و بیشتر از اینها در کتابهای دیگری هم پیدا میشد.
چیزی که باعث میشد این کتاب، مورد علاقهام باشد و هنوز بخواهم بارها و بارها بخوانمش، چیزی است که بیرون از کتاب و نویسنده و توانایی و مهارتش رخ داده. حتی بیرون از زندگیاش!
آن نکته این بود: پشت جلد کتاب، توضیح مختصری درج شده که نویسنده پیش از پایان این کتاب مرده است! و مدتی بعد نویسندهای که نخواسته نامش فاش شود، کتاب را ادامه داده و به پایان رسانده است.
در حقیقت این کتابی است ناتمام. کتابی که نویسنده فرصت نکرده تمام ترفندهای اندیشیدهاش برای این کتاب را در تار و پود داستانش ببافد. خواندن این کتاب سرشار از خیال و ذهنورزی است؛ چرا که هربار میخوانمش، بهسختی تلاش میکنم بفهمم جین تا کجای داستان را خودش نوشته؟ شخصیتها از آن نقطه بهبعد چقدر متفاوت با تصمیم نویسنده رفتار کردهاند؟ کلمات چقدر به سیاق کلمات جین شبیهاند و آیا پایانی که در نظر داشته، همینگونه بوده؟
این کتاب ناتمام، هربار در ذهن من سرنوشتی جدید مییابد و هربار نقطه متفاوتی را بهعنوان زمان فوت نویسنده اصلی پیدا میکنم. داستان هربار در ذهنم از نو نوشته میشود و من آن نویسنده دیگرم که نمیخواهم نامم فاش شود و قلم را از لای انگشتان بیجان جین برداشتهام و در ادامه آخرین کلمه مرموزی که او نگاشته، کلمه بعدی را نگاشتهام. آن کلمه مرموز که جین بر سر آن جان باخته است. آن کلمه پنهان!
چشمهایم را تنگ کردم، اول به بالا و بعد از گوشه چشم نگاهش کردم و میخواستم بپرسم: «باز از چی!؟» که نگذاشت حرفی بزنم و گفت: «آخ آخ مامان! از بیشترین چیزی که حرصم میگیره، همین مدل نگاهکردن توئه! اصلا اینجوری نگاهم نکن که واقعا عصبانی میشم.»
چشمهایم را به حال عادی برگرداندم و گفتم: «یعنی اومدی بگی از مدل نگاهکردن من حرصت میگیره؟»
دخترک خودش را انداخت روی مبل روبهروی من و گفت: «نه بابا! اومدم بگم چرا من کتاب مورد علاقه ندارم؟»
گفتم: «یعنی چی؟! یعنی کتابایی رو که داری، دوست نداری؟»
گفت: «نه. یعنی یه کتاب بین این همه کتاب که بتونم بگم من عاشق این کتابم. دوست دارم هزار بار بخونمش و خسته نمیشم. اصلا کتاب اینجوری ندارم. همه کتابام رو دوست دارمها. حاضرم چند بار بخونمشون، اما هیچکدوم اون کتابی نیستن که همهجوره و همه ماجرا و حال و هواشو خیلی دوست داشته باشم.»
گفتم: «الان من بهت بگم چرا هیچ کتابی رو دوست نداری؟ آخه مگه تو چندسالته بچه که توقع داری یکی از مهمترین تجربههای آدمیزاد رو تا همین سن، تجربه کرده باشی؟ کلا چهارپنجساله کتابخون شدی مادرجان. صبر کن حالا. کتاب دلخواه توام پیدا میشه.»
دمغ و بیحوصله، بهپهلو چرخید و گفت: «چه میدونم. اصلا کتاب مورد علاقه خودت چیه؟ چند سالت بود که پیداش کردی؟»
کوزهگر در کوزه افتاد! کتاب مورد علاقه؟ شیب؟ بام؟
جواب صادقانه این بود: «نمیدونم که!»
ناگهان در همان لحظه فهمیدم کتاب مورد علاقه ندارم. لااقل یکی نیستند. دهها کتاب هستند مثل دانههای تسبیح که در ذهن من چسبیدهاند به مفهوم کتاب. یعنی هر وقت به کتاب فکر میکنم، این چندده عنوان کتاب، جلوی چشم فکرم رژه میروند. بینشان از رمان و داستان هست تا خاطره و کتاب تاریخی و تاریخ اسلام و تاریخ معاصر و...
اما کتاب مورد علاقه؟
نمیدانستم! و تا همان لحظه نمیدانستم که نمیدانستم.
گفتم: «خب نمیدونم. یه دونه نیست. من خیلی کتابها رو دوست دارم. خیلیهاشون هستن که هنوز دوست دارم بخونمشون و از همه چیزشون خوشم میاد. مثلا خرمگس، یا پرندگان خارزار، یا دزیره، یا...»
ناگهان به خودم آمدم. داشتم نام تعداد زیادی کتاب را تحویل دخترک میدادم که هیچکدام مناسب سنش نبود. ادامه دادم: «حالا نری دنبال این کتابا بخونیشونها! اینا مناسب سن شما نیستن هنوز.»
چشمهایش را دقیقا به روش خودم، تنگ کرد. بعد چرخاند به بالا، بعد هم از گوشه چشم نگاهم کرد: «مامان جان! من هنوز از این کتاببیمزههایی که شما دوست داری، خوشم نمیاد. اسمشهاشون رو هم بدونم، نمیرم بخونم.»
گفتم: «بهتر. درستش همینه که الان خوشت نیاد.»
گفت: «بالاخره نگفتی چه کتابی کتاب مورد علاقهته؟ فقط یه کتاب بگو.»
سؤال سخت دوباره مطرح شد. کدام کتاب را دوست داشتم؟ واقعا دوست داشتم؟ آنقدر که بارها و بارها بخوانم و خسته نشوم و همچنان بخواهم بخوانم؟
کتابی که ترفندهای هوشمندانه نویسنده در بافتن جملات و مهارتش در گرهزدن اوجها و رشتن فرودها و احساساتش در نمزدن به عواطف بشری، بعد از بارها خواندن، نخنما نشود و همچنان تو را دنبال خودش بکشاند؟
کتابهای زیادی را کنج ذهنم جوریدم. کتابهای خوب. پرحس، هنرمندانه، هوشمندانه، شوکهکننده، جذاب... .
خیلیهایشان را هنوز دوست داشتم، اما دیگر حوصلهام نمیکشید دوباره بخوانم.
دیگر دست نویسنده برایم رو شده بود. کالبد کتاب پیش رویم شکافته بود و جزءبهجزء میدانستم نویسنده چگونه و کدام کلمات را با چه غلظت و ظرافتی کنار هم نشانده تا در کجای کدام جمله، حس عشق یا غم یا نفرت یا خوشحالی یا تعجب برانگیخته کند.
دیگر خواندن آن کتابها، برایم زورورزی ذهنی یا عاطفی در خود نداشت.
بعد جواب سادهای در ذهنم شکل گرفت و کتابی با چاپ نسبتا قدیمی و شیرازه از هم گسسته جلوی چشمم پدیدار شد. کتابی که هنوز رازهای ناگفتهای داشت و نویسنده ترفندهایی در کتاب نهفته بود که هنوز ناگشوده باقی مانده بودند. کتابی که همه جادوی آغشته کلماتش را رو نکرده بود و هنوز هربار که میخواندم، ذهن و عواطفم را قلقلک میداد: رمان «ساندیتون» از جین اوستین.
این درست است که شخصیت محکم شارلوت را که حتی به قیمت ازدستدادن عشق، حاضر نمیشد از کیفیت خودش دست بکشد، یا شخصیت سیدنی را که تن به تغییراتی میداد که خودش آنها را نخواسته و ایجاد نکرده بود، دوست داشتم و درست است که حال و هوای کهن و آرام روستایی کتاب شیرین بود و درست است که... .
اما این خصوصیات و بسیار بهتر و بیشتر از اینها در کتابهای دیگری هم پیدا میشد.
چیزی که باعث میشد این کتاب، مورد علاقهام باشد و هنوز بخواهم بارها و بارها بخوانمش، چیزی است که بیرون از کتاب و نویسنده و توانایی و مهارتش رخ داده. حتی بیرون از زندگیاش!
آن نکته این بود: پشت جلد کتاب، توضیح مختصری درج شده که نویسنده پیش از پایان این کتاب مرده است! و مدتی بعد نویسندهای که نخواسته نامش فاش شود، کتاب را ادامه داده و به پایان رسانده است.
در حقیقت این کتابی است ناتمام. کتابی که نویسنده فرصت نکرده تمام ترفندهای اندیشیدهاش برای این کتاب را در تار و پود داستانش ببافد. خواندن این کتاب سرشار از خیال و ذهنورزی است؛ چرا که هربار میخوانمش، بهسختی تلاش میکنم بفهمم جین تا کجای داستان را خودش نوشته؟ شخصیتها از آن نقطه بهبعد چقدر متفاوت با تصمیم نویسنده رفتار کردهاند؟ کلمات چقدر به سیاق کلمات جین شبیهاند و آیا پایانی که در نظر داشته، همینگونه بوده؟
این کتاب ناتمام، هربار در ذهن من سرنوشتی جدید مییابد و هربار نقطه متفاوتی را بهعنوان زمان فوت نویسنده اصلی پیدا میکنم. داستان هربار در ذهنم از نو نوشته میشود و من آن نویسنده دیگرم که نمیخواهم نامم فاش شود و قلم را از لای انگشتان بیجان جین برداشتهام و در ادامه آخرین کلمه مرموزی که او نگاشته، کلمه بعدی را نگاشتهام. آن کلمه مرموز که جین بر سر آن جان باخته است. آن کلمه پنهان!