معلمی در روزگار کرونا
هدی برهانی آموزگار
سلام! این مطلب را در حالی مینویسم که از پروپوزالی که باید دو سه روز دیگر تحویل دهم، حتی یکچهارمش را هم ننوشتهام، تکالیف بچهها را تصحیح نکردهام و لشکر کتابهای خوانده و تاییدنشده هم از روی میز به من دهنکجی میکنند. البته باید بگویم که این حال برایم ناآشنا نیست و علتش را خوب میدانم. «ندیدن بچهها»! این مرضی است که ما معلمها متاسفانه به آن مبتلاییم. مرضی که انگار دوایش مثل آنتیبیوتیک که هر هشت ساعت یک دانهاش برای بدن لازم است، دارویی دارد که هفتهای یکبارش برای بدن حیاتی است. وگرنه میشوید یک چیزی مثل آنچه من الان هستم. فردی بیحوصله، بیانگیزه، وقت تلفکن و البته دارای استخواندرد و بدندرد شدید! یکجوری که نیاز دارم زنگ بزنم به خانم مدیر و بگویم شما یک کلاس یکربعی برای من بگذارید که لااقل جان بگیرم بنشینم این پروپوزال بیسر و صاحب را بنویسم.
کرونا که آمد دلمان خوش شد به اینکه لااقل یک کلاسی توی مجازی هست که به برکتش یک نفر آنطرف السیدی موبایل و لپتاپ نشسته، دارد با زیرشلواری تخمه میشکند و هرازگاهی حرفهایمان را گوش میدهد. حرفهای ما آدمهایی را که به قول معلم خوشذوقمان، برخلاف باقی مردم، به شیوه خلقت آموزگاران ازلی، گل وجودیمان را با گچ و چای سرشته بودند. همین ما معتادان به چای جوشیده آبدارخانه مدرسه! همین ما سخنوران و آرتیستان بالای سکوی کلاس. همین ما حالا از عرش به فرش آمده بودیم و پای یکی از این پلتفرمهای عصر جدید مینشستیم و حرف میزدیم به این امید که یکی از آن طرف خط کاسه پفکش تمام شود و در استراحت بین دو نیمه برایمان به فارسی قرن بیستویکمی بنویسد «khnum ch gofTn?».
یعنی من دلم برای این وضع اسفبار تنگ شده بود؟ اصلا مگر این وضع اسفبار بود وقتی میدانستم دخترهای من ـ که هرگز سن و سالم به مادریشان قد نمیدهد ـ در همین روزهای کرونایی چه کتابهای خوبی خواندهاند و حتی بعضیشان دست به قلم شدهاند و داستانکهایی هم نوشتهاند؟! اسفبار بود وقتی ریحانه فرصت کرده بود دوره کامل بچههای بدشانس را بخواند و یک درخت درست کند و شخصیتهای قصه را روی هر شاخهاش بنشاند؟ یا اصلا چرا راه دور بروم، چگونه اسفبار بود وقتی خیالم راحت بود از اینکه خانواده میداند فرزندش چه کتابی را تهیه کرده و دارد میخواند؟ حتی همین که یادم میآید بچهها مشارکت در نقد «کتاببازها: آتش ققنوس» را به بازی و خوردن در ساعت کلاس و بعد از آن ترجیح میدادند یعنی که وضع اسفبار نبود. فقط شکل و شمایل کلاس و مدرسه خیلی عوض شده، البته چون فصل امتحانهاست و خبری از کلاسهای مجازی هم نیست، من ماندهام و بدندرد ناشی از سر و کله نزدن با بچهها. گفتم سر و کله زدن یادم افتاد این کتاب «کتاببازها» را نصفه و نیمه رها کردهام. باید بروم شروع کنم به خواندن الباقیاش که فرداروزی با تمام شدن امتحانات باید بنشینم و به نقطه نظرات بچهها درباره این سری کتاب گوش دهم. کتابی که واقعا بین بچهها محبوب است!
نگاه کنید! آمدم یک مطلب بنویسم، بلکه کمی سرم خلوت شود، بدتر یادم افتاد یک کار نیمهتمام دیگر هم دارد به من زبان درازی میکند!