چه شد که مرد از آنطرف نگاه کرد؟
امید مهدینژاد طنزنویس
در سرزمین چین حکیمی زندگی میکرد که علاوه بر تولید و نشر حکمتهای گوناگون در فضای مجازی، کمک به مردم و گشایش گرههای معنوی آنان را نیز وجهه همت خود قرار داده و در این راه کوشا بود. روزی از روزها مردی شتابان به محضر حکیم رسید و گفت: ای حکیم بزرگ، حرفی زدهام که توی آن ماندهام و بیچاره شدهام. حکیم از وی دعوت کرد بنشیند و نفسی تازه کند و یک لیوان چای برای وی ریخت.
مرد پس از آنکه نفسی تازه کرد و چای را خورد، سیبی از داخل جیبش درآورد و گفت: من به جلال و شکوه کائنات قسمخوردهام اگر این سیب را بخورم، همسر خود را طلاق بدهم. حکیم گفت: خب نخور. مرد گفت: بعدازآن به جلال و شکوه کائنات قسم خوردم اگر این سیب را نخورم هم همسر خود را طلاق بدهم. حکیم گفت: دیوانهای چیزی هستی؟ مرد گفت: چت بودم. حکیم گفت: اگر قول بدهی اولا چت نکنی، ثانیا اگر چت کردی لااقل بگیری بخوابی، ثالثا حتی اگر نگرفتی بخوابی دردهانت را ببندی که خودت و دیگران را توی دردسر نیندازی، راهکار این معضل را به تو خواهم گفت.
مرد قول داد. حکیم گفت: سیب را نصف کن و نصف آن را بخور و نصف آن را نخور. در این صورت نه سیب را خوردهای، چون نصف آن هست و نه سیب را نخوردهای، چون نصف آن نیست. مرد گفت: اگر از آنطرف به قضیه نگاه کنیم چطور؟ حکیم گفت: چطور؟ مرد گفت: بهاینترتیب که هم سیب را خوردهام چون نصف آن نیست و هم سیب را نخوردهام چون نصف آن هست؟ حکیم چوب خود را از زیر تشک بیرون آورد و با آن به کله مرد کوبید و گفت: راهکار به این قشنگی را مرض داری که از آنطرف بهش نگاه میکنی؟ رشتهات چیست؟ مرد گفت: فلسفه. حکیم گفت: همان. وی سپس افزود: خیلی خری و مرد را از دفتر خود بیرون انداخت و به وی گفت هر غلطی دلش میخواهد بکند. مرد نیز بیرون رفت و هر کاری دلش خواست کرد و خاموش شد.
مرد پس از آنکه نفسی تازه کرد و چای را خورد، سیبی از داخل جیبش درآورد و گفت: من به جلال و شکوه کائنات قسمخوردهام اگر این سیب را بخورم، همسر خود را طلاق بدهم. حکیم گفت: خب نخور. مرد گفت: بعدازآن به جلال و شکوه کائنات قسم خوردم اگر این سیب را نخورم هم همسر خود را طلاق بدهم. حکیم گفت: دیوانهای چیزی هستی؟ مرد گفت: چت بودم. حکیم گفت: اگر قول بدهی اولا چت نکنی، ثانیا اگر چت کردی لااقل بگیری بخوابی، ثالثا حتی اگر نگرفتی بخوابی دردهانت را ببندی که خودت و دیگران را توی دردسر نیندازی، راهکار این معضل را به تو خواهم گفت.
مرد قول داد. حکیم گفت: سیب را نصف کن و نصف آن را بخور و نصف آن را نخور. در این صورت نه سیب را خوردهای، چون نصف آن هست و نه سیب را نخوردهای، چون نصف آن نیست. مرد گفت: اگر از آنطرف به قضیه نگاه کنیم چطور؟ حکیم گفت: چطور؟ مرد گفت: بهاینترتیب که هم سیب را خوردهام چون نصف آن نیست و هم سیب را نخوردهام چون نصف آن هست؟ حکیم چوب خود را از زیر تشک بیرون آورد و با آن به کله مرد کوبید و گفت: راهکار به این قشنگی را مرض داری که از آنطرف بهش نگاه میکنی؟ رشتهات چیست؟ مرد گفت: فلسفه. حکیم گفت: همان. وی سپس افزود: خیلی خری و مرد را از دفتر خود بیرون انداخت و به وی گفت هر غلطی دلش میخواهد بکند. مرد نیز بیرون رفت و هر کاری دلش خواست کرد و خاموش شد.