مهاجر
دنیای مهاجران دنیای عجیبی است. بعضی، از نوجوانی و جوانی برای رفتن و ترک وطن برنامه میریزند و شبها با رویای مقصد مهاجرت ابدیشان میخوابند و صبحها را با تلاش برای رسیدن به هدف مهاجرتشان شروع میکنند، بعضی هم ناگهان بیهوا کوله به دوش میاندازند و بار میبندند به مقصدی که خودشان هم دقیق نمیدانند چه جور جایی است و قرار است دقیقا آنجا چه کاری کنند.
چیزی که آن لحظه برایشان اهمیت دارد فقط رفتن است و رفتن. نفس مهاجرت است که برای بسیاری از افراد اهمیت دارد و فرقی نمیکند این مهاجرت به کجا قرار است انجام شود و بقیه زندگی چطور قرار است پیش برود. اصلا بنا بر همین اصول است که فلاسفه اسلامی انواعی از مهاجرت را مطرح کردهاند که فقط تعداد معدودی از آنها به مهاجرت فیزیکی مربوط میشود. هجرت از خود یا هجرت از بعضی عادات و سبکزندگیها به عادات سبک زندگی دیگر، تعاریف سادهشدهای از مفاهیمی است که فلاسفه اسلامی از مهاجرت مطرح کردهاند.
اما قصههایی که در اطراف قضیه مهاجرت ایجاد میشود و برای آدمهای مهاجر اتفاق میافتد، قصههای غریبی است.
درست پیدا نیست چون شخصیتهای آن قصهها در مملکت غریب دچار این داستانها میشوند، قصههایشان غریب است یا چون داستان درباره مهاجرت است، خود به خود رنگ غربت
به خود میگیرد.
قصههایی مثل کسانی که وارد کشوری میشوند اما به دلایل قانونی نمیتوانند پایشان را از فرودگاه شهر مقصد بیرون بگذارند و از طرفی بنا به دلایل دیگری هم نمیتوانند به کشور مبدأشان برگردند و برای مدت بعضا زیادی در همان فرودگاه زندگی میکنند. یا قصه کسانی که در کشور غریب به یاد وطن خودشان کافه، رستوران، کتابفروشی یا چیزی شبیه آن را تأسیس میکنند که یاد سرزمین مادریشان را در غربت زنده نگه دارند. یا قصه بسیاری از پناهجویانی که ناگهان تصمیم میگیرند دل به دریا بزنند و راهی کشورهای دیگر شوند و بسیاریشان سالهای سال ساکن کمپها و پناهگاهها میشوند و یک جور زندگی غریبتر از زندگی در غربت را تجربه میکنند.
نزار قبانی شعری دارد که در بخشی از آن میگوید اگر گنجشکها برای پرواز کردن نیاز به مجوز از شهرداری داشتند یا اگر ماهیها برای گذر از مرزها نیاز به ویزا داشتند، تا الان نسل گنجشکها و ماهیها منقرض شدهبود...
شاید در نگاه اول فقط لبخندی گوشه لبمان بپرد و زیر لب تحسینی کنیم، مثل همه وقتهایی که شعر زیبایی را میشنویم و با خودمان میگوییم این فقط یک شعر است و نمیتواند واقعیت داشتهباشد. اما وقتی خط هشتی پرندگان مهاجر را در آسمان میبینی، لحظهای با خودت درنگ میکنی که شاید آن حرف نزار قبانی بیراه هم نبود. اصلا چرا انسانها نمیتوانند مثل این پرندهها سرشان را بیندازند پایین و بروند هر جا که دلشان میخواهد؟
این فصل از سال کشور ما میزبان دستههای پرندگان مهاجر است. از کاکاییهایی که مهمان جنوب کشور میشوند گرفته تا دیگر پرندگانی که در خطه شمالی کشور چتر مهمانیشان را باز میکنند. این هم خودش قصه جالبی است.
در روزهایی که هر کس را میبینی سودای رفتن از وطن دارد و آیندهاش را در لنگه دیگری از دنیا میجوید، مهاجرت پرندگان به این سرزمین نوید روشنی است.