گفتوگو با زینب پاشاپور که همسر و برادرش، شهید مدافع حرم لقب گرفتهاند
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
پیش از اینها لاذقیه سوریه به همه مردم لبخند میزد؛ شهری ساحلی که محبوب دل خیلی از سوریها و گردشگران کشورهای خارجی بود اما خیلی وقت است که لاذقیه خسته و رنجیده از اتفاقات جنگ تروریستها است. آنقدر که وقتی نام لاذقیه میآید، حال زینب پاشاپور دگرگون میشود. گرما، لیوان آب، مسمومیت، ترور بیولوژیک و شهادت، بخش کوچکی از آن چیزی است که از لاذقیه سوریه برای او و ریحانه و فاطمه، دوقلوهای به یادگار مانده از شهید محمد پورهنگ تداعی میشود. یادآوری از روزگاری که در 30 کیلومتری منطقه جنگی، صدای توپ و تفنگ را در کنار دوقلوهایش به وضوح میشنید اما خودش آن را با جان و دل پذیرفته بود و همراه همسرش شده بود تا پای اولین قول و قرارهای زندگی مشترکشان بماند. قول و قراری که نهایتش همان شد که محمد پورهنگ همیشه دلش میخواست؛ شهادت. اما این روزها، او راوی رشادتهای نه فقط پدر دوقلوهایش که راوی خاطرات صمیمیترین دوست همسرش، یعنی برادرش هم هست؛ برادری که هنوز یک سال از شهادتش نگذشته و داغ نهفته در دل او را دوباره تازه کرده است.
جهاد خانوادگی
«هیچوقت نگفتم نرو؛ باید سر قولم میماندم.» زینب پاشاپور از قول و قرار بینشان میگوید؛ از آن راهی که همان اولین روزهای زندگی مشترک هم برایش روشن بود. گفته بود من از هر فرصتی برای تبلیغات استفاده میکنم و همین تکجمله، آن چیزی بود که زینب پاشاپور باید در موردش تصمیم میگرفت که میتواند چنین زندگی متفاوتی را با یک طلبه جوان آغاز کند یا نه؛ اصلا هر فرصتی یعنی چه؟ فرصتی که برای محمد پورهنگ به معنای فراهم شدن موقعیت خدمترسانی و تبلیغ تشیع در لاذقیه سوریه بوده است. سال اولش اما تنها بود:«بچهها سه ماهه بودند و سوریه سرد و شرایط برای همراهیاش با بچه کوچک فراهم نبود.» اتفاقی که در سال دوم تکرار نشد و محمد پورهنگ، دومین سال حضورش در سوریه را به همراه خانوادهاش آغاز کرد. همسر شهید پورهنگ میگوید او به تنهایی رفتن و جهاد یکنفره راضی نبود؛ دلش اندرزگو بودن را میخواست؛ دلش میخواست با همه داراییاش در این مسیر باشد. همین هم شد و همه داراییهای محمد پورهنگ، یعنی همسر و دو دختر دوقلویش او را در لاذقیه سوریه همراهی کردند؛ دوماهی که نشده است حسرت و نمانده است در دل زینب پاشاپور که چرا نرفتم و چرا کنارش نبودم.
نفوذ معکوس
همه ایرانیها برای چه سوریه به میروند؟ برای کار نظامی و دفاع؛ اما محمد پورهنگ، در قامت یک طلبه، نوع دیگری از دفاع را در لاذقیه اجرایی کرده بود. دفاعی از نوع تبلیغ و امر به معروف:« همسر من طلبه بود؛ روحیه طلبهها با فعالیتهای تبلیغاتی و کارهای فرهنگی همخوانی دارد.» کاری که مصطفی چمران در لبنان انجام داد و محمد پورهنگ در سوریه. رسیدگی به ایتام و خانوادههای جنگزده، فعالیتهای بهداشتی و درمانی و آموزشی، تقویت روحیه معنوی و هر آن چیزی که ساکنان یک منطقه جنگزده به آن نیاز دارند. کارهایی که هرکسی آنها را انجام بدهد، شناخته میشود و علاقهمندانی را در جمع پیدا میکند:« برخی از مردم به خاطر همین تبلیغات و رفتار خوش همسرم، به منش او و به تشیع علاقهمند شدند و حتی تغییر مذهب دادند.» اتفاقی که به مذاق خیلیها خوشایند نبود؛ آنقدر که باعث شد به مسمومیت او و ترورش بیندیشند:
«میدانید؟ برخی افراد سوری در ابتدای جنگ به جبهه دشمن رفته بودند و به آنها کمک میکردند؛ افرادی که یکی از خطرناکترین گروههای معاند به حساب میآمدند. آنها بر منطقه شناخت کافی داشتند و خطرشان از خارجیها بیشتر بود.» افرادی که برخی از آنها با گذشت زمان متوجه اشتباهشان شدند و تصمیم به برگشت به عقب گرفتند؛ آدمهایی که با نفوذ محمد پورهنگ در جبهه دشمن، یکی یکی به صف ارتش سوریه برگشتند و خب چه دلیلی مهمتر از این اتفاق برای از میان برداشتن این طلبه جوان محبوب؟ نیروهای دشمن فهمیده بودند که یک ایرانی در لاذقیه به واسطه کارهای فرهنگی درحال تبلیغ تشیع است.
آن یک ماه
هوا گرم بود؛ محمد پورهنگ هم تشنه:« یکی از نیروهای نفوذی دشمن که اهل سوریه و مدتی از همکاران همسرم بود، لیوان آبی به او تعارف میکند که سمی بوده است.» ظاهرش با دیگر لیوانهای آب همیشگی فرقی نداشته اما باطنش آن چیزی بود که توانست رفته رفته حال محمد پورهنگ را بد کند. تب، تهوع، ضعف و سردرد و سرگیجه و نهایتا خونریزی معده؛ علائمی که خانواده پورهنگ را با تشخیص پزشک راهی ایران و تهران کرد. اما آب آلوده به سم با محمد پورهنگ کاری کرد که در کمتر از یک ماه به شهادت برسد. زینب پاشاپور میگوید:«تمام لحظههای آن یک ماه به شهادتش فکر میکردم؛ به اینکه لحظه به لحظه او به آرزویش نزدیک میشود و من هم به از دست دادنش.» انگار برای خیلیها شهادت از یک لحظه شروع میشود و مابقیاش به سوگ و غم و صبر روزهای بعد از شهادت میگذرد، اما ماجرای شهادت برای خانواده پورهنگ، تنها برای این چند سال اخیر و حتی برای روزهای بعد از شهادت نبوده است؛ انگار هر لحظه و هر روز منتظرش بودهاند:« همسرم خواب شهادتش را دیده بود و من میدانستم که چقدر دوست دارد خوابش تعبیر شود.» اما این فرق داشت؛ اینکه هر دقیقه و هر ساعتی از روز که میگذرد به شهادت فکر کنی، فرق داشت. فرق میکند که ببینی به اتفاقی بزرگ اما سخت نزدیک میشوی:« حالش طوری بود که هر لحظهاش بهتر از یک ساعت بعدش بود و ساعت به ساعت بدتر میشد و تحلیل میرفت و بالاخره به آرزویش رسید.»
صبر این روزها
از حال و روز همسران شهدا بعد از شهادتشان زیاد شنیده بود؛ شنیده بود که غم عجینشدهای با حال خوب و البته صبر غریبی دارند اما حالا که همانجا ایستاده و همسر شهید است آن را بهتر از همیشه تجربه کرده و دربارهاش میگوید:« میدانید درباره چه چیزی حرف میزنم؟ درباره نوع عجیبی از نگاه اهل بیت به من و از آن مهمتر به دخترهایم.» اما روزهای بعد شهادت محمد پورهنگ، برای همسرش در دنیای نوشتن و نویسندگی گذشته است؛ گفتن و نوشتن از هرآنچه که در این سالهای کم از زندگی مشترکشان دیده و شنیده و میداند:« انگار مرور خاطراتش مرهمی برای غم و سختی این روزهای بدون او است؛ برای اینکه بچههایم با اسم پدرشان، با مرور خاطراتش بزرگ شوند. میدانید؟ داغ شهادت در دل بازماندهها هرروز بیشتر میشود؛ نه آرام میشود نه حتی کم و فراموششده اما فکر به آن آخرهایش خیلی دلگرمکننده است» اینکه در پس این روزهای بدون او، قرار است چه شیرینی تمامنشدنی نصیب همهمان شود. لحنش مقتدر است و از ته دل به نظر میرسد:«این روزها من چیزی را میبینم که کسی آن را نمیبیند.» شبیه شعار به نظر میرسد ولی نیست. او از نوع خاصی از ارتباط با همسرش حرف میزند؛ ارتباطی که قطع نشده و فقط مدلش عوض شده است:« من هنوز حضورش را احساس میکنم؛ حمایتهایش را در زندگی خودم و دخترهایم میبینم. کارهایی که واقعا انجامش از عهده آدمهای زمینی خارج است.» و خب کار چه کسی میتواند باشد جز پدر فاطمه و ریحانه؟
حکایت آن چینی شکسته
چینی که بیفتد و بشکند، بندش میزنند اما آن چینی بندزده اگر دوباره زمین بخورد، هم ترکهای جدید رویش نقش میبندد و هم زخم ترکهای قبلی دوباره باز میشود. این حکایت تازه شدن غم شهادت برادر زینب پاشاپور برای اوست؛ همان اصغر آقای معروف و مورد اطمینان حاجقاسم که فیلمی از او در بین خیلی از کاربران فضای مجازی دست به دست شد و اصغرآقا در بین مردم شناخته شد. شهادت اصغر پاشاپور ، جای خالی دوست صمیمیاش را دوباره در دل خواهرش زنده کرد؛ رفیق گرمابه و گلستان محمد پورهنگ که واسطه ازدواج دوست صمیمیاش با خواهرش بوده است. رفاقتی که در شکلی دیگر ادامه پیدا کرده است و دایی ریحانه و فاطمه، یک ماه بعد از شهادت سردار سلیمانی به شهادت رسید. حالا جمع دونفره ریحانه و فاطمه، سه نفره شده است و آنها همه چیزهایی را که بلد هستند به پسر سه ساله اصغر آقا یاد میدهند:
« بابای تو هم رفته بهشت؛ پیش بابای ما.» انگار اصغر آقا دلش برای دوست صمیمیاش تنگ شده بود؛ خوابش را دیده بود. فکر میکرد جا مانده است؛ بعد از شهادت سردار احساس جاماندگیاش بیشتر هم شد اما بالاخره خودش را به آنها رساند. حالا وقفه چند ساله دوستی محمد پورهنگ و اصغر پاشاپور، همچنان ادامه پیدا کرده است: «میدانیم که حالشان خوب است؛ میدانیم که هردوشان به آن چیزی که دلشان میخواسته رسیدهاند.» و این تنها چیزی است که پذیرش جای خالی همسر و برادر را برای مادر ریحانه و فاطمه کمی آسانتر کرده است.