قصه آقا خسرو

قصه آقا خسرو



حامد عسکری
راستش آقا خسرو خیلی انقلابی نبود. این‌جوری هم نبود که موافق شاه باشد. نمازش را می‌خواند، روزه و روضه‌اش را می‌گرفت و می‌رفت. خودش بود و کار و بارش. خدای شتران خویش بود. خوش‌پوش بود. کفش‌هایش دست‌دوز بود و از سیدخندان می‌رفت تیردوقلو که آقا منوچهر موهایش را کوتاه کند و می‌گفت «موی مرد هم محرم می‌خواهد. نمیشه دست هرکسی داد کوتاه کنه». هر هفته دوشنبه باید ناهارش را توی چلوکبابی صداقت بخورد با دوتا زرده تخم‌مرغ. بچه نداشت و زنش هم چندسال پیش رفته بود اتریش. یک‌خانه داشت حوالی سیدخندان و یک‌خانه داشت جایی که هیچ‌وقت به هیچ‌کس نگفت. اجاره‌اش را می‌گرفت و امورات می‌گذراند تا این‌که یک روز توی محل پیچید آقا خسرو گم‌شده. توی آن بگیر بگیرهای ساواک شک نداشتیم کار آنها بوده. ولی آخر چرا؟ آقاخسرو که به کسی کاری نداشت. توی خانه‌اش نهایتا یکی دوتا کتاب بود. آن‌هم یکیش مثلا اصول نگهداری و پرورش زنبورعسل بوده و یکی هم تکنیک‌های بردن شطرنج در بیست‌حرکت. اولی را آقاخسرو وقتی خرید که یک کندوی طبیعی زنبورعسل را توی ساقه‌های پیچاک درخت زبان‌گنجشک پیداکرده بود و این کتاب را خرید که مثلا بتواند از آنها مراقبت کند و با نیش اولی که خورد، پشیمان شد. کتاب دوم را هم برای این خریده بود که توی پارک که می‌رود با پیرمردها شطرنج‌بازی کند، کم نیاورد و بتواند همه را سوسک کند که با شلوغی‌های انقلاب هیچ پیرمردی حوصله شطرنج در پارک را نداشت و آن کتاب هم هیچ‌وقت به کارش نیامد.
آقاخسرو دقیقا یک هفته گم بود و هیچ نشانی، دقیقا هیچ نشان و خبری از او نبود تا این‌که آن روز صبح زود اولین نفر، آقا ابراهیم دیدش. می‌گفت از یک پیکان بی‌نمره توی میدان‌گاهی با لگد انداختنش بیرون و با سرووضعی پریشان و داغان رفت توی خانه و یکی دو روز هم بیرون نیامد.
هیچ‌وقت هیچ جا آقاخسرو از آن‌یک هفته حرف نزد. اوایل یک‌کمی توی خودش بود و باکسی حرف نمی‌زد. می‌آمد خریدش را می‌کرد و می‌رفت. یک عده می‌گفتند سفر بوده. یک عده در جوابشان گفتند سفر کجا بوده! کبودی زیر چشمش را ندیدید؟
بعدها اما اسماعیل یک روز صدایمان کرد و گفت برایتان خبرآس دارم هلو. گفتیم بگو. گفت این ساواکی‌ها یک روز که آقاخسرو رفته بوده از گلفروشی بالای حسینیه ارشاد برای گلدان‌هایش خاک بخرد، دستگیرش می‌کنند به خیالش که یکی از سوژه‌هایش است. یک هفته انفرادی و شکنجه و بازجویی آخرش هیچی ازش درنمی‌آید. آقاخسرو به هیچ‌چیزی اعتراف نکرده و اینها گفتند عجب آدم جان‌سختی است که مقر نمی‌آید تا این‌که یکی از هم‌محلی‌های آقا خسرو در ساواک او را می‌شناسد و می‌گوید بابا این‌که آقاخسروی خودمان است و ولش می‌کنند.