عباس‌آقا باشیم

عباس‌آقا باشیم

حامد عسکری شاعر و نویسنده

   سال‌ها پیش توی یک مدرسه تئاتر به کار مشغول بودم. ساختمانی با موقعیت اداری را دوستی اجاره کرده‌بود که چند کلاس داشت و یک پلاتوی نسبتا بزرگ برای تمرین‌ها و کلاس‌های عملی. روزی که دوستم از حسین‌آقا ساختمان را اجاره می‌کرد، من هم بودم. حسین‌آقا یک شرط عجیب و غریب داشت و آن هم این بود که عباس آقا در همان مجموعه ما مشغول به کار شود. یک حقوق حداقلی هم برایش تعیین کرد و گفت در اجاره تخفیف می‌دهد به شرطی که حتما عباس‌آقا سرکار باشد. رفیق ما قبول کرد و ما با عباس‌آقا شدیم همکار. همه کاره‌بود و انصافا یک آچارفرانسه به تمام معنا بود. از کارهای بانکی تا پختن املت‌های محشر و نظافت را هم انجام می‌داد. اما یک خصلتی که عباس‌آقا داشت خنده‌رو بودنش بود. تقریبا با تعریف کردن همه چیز می‌خندید. حتی تصادف و پرت شدنش از عقب وانتی توی اتوبان آزادگان  و شکستن انگشتش. من شک ندارم آقایان جبلی و طهماسب شخصیت آقوی همساده را توی سریال کلاه‌قرمزی نعل‌به‌نعل و واو به واو از روی عباس‌آقای دفتر ما ساخته‌بودند. هیچ وقت هم ساکت نبود و همیشه سوژه برای تعریف کردن داشت. از دعوا با باجناغش سر بالاکشیدن خانه‌اش و خاکسترنشین شدنش تا این‌که نوه‌اش لپ‌تاپ را توی سینک شسته و موتورش را که دزد برده. همه را تعریف می‌کرد. دقیقا و دقیقا عین آقوی همساده. وسطش یک جوری می‌خندید که تو گاهی فکر می‌کردی الان نفسش غرق می‌شود و جلوی چشم‌هایت کبود می‌شود و می‌میرد.
عباس آقا توی دهه پنجم زندگی اش چنان با انرژی و نشاط بود و تر و فرز کار می‌کرد که رفیق ما دلش سوخت و خودش یک چیزی روی حقوقش گذاشت و بیشتر هوایش را داشت.
من از آن آموزشگاه بیرون آمدم ولی رفیقم و عباس‌آقا هنوز با هم کار می‌کنند و گاهی می‌روم سری می‌زنم. املتی تیار می‌کند و از آن خنده‌های رها می‌کند و خاطراتش را هم می‌گوید. توی این روزهای تلخ، عباس‌آقا باشیم.