گفت‌وگوی حکیم شالپوش و حکیم زعفرانچی + خب اضافه

گفت‌وگوی حکیم شالپوش و حکیم زعفرانچی + خب اضافه

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

حکیم شالپوش و حکیم زعفرانچی دو حکیم از حکمای قدیم بودند که هریک به‌طور مجزا در حکمت‌خانه خود به تربیت شاگردان و مریدان و غور و تفکر و تدبیر در احوال هستی مشغول بودند. حکیم شالپوش و حکیم زعفرانچی با هم عهد بسته‌بودند هرساله در پایان سال طی جلسه‌ای به بحث و تبادل‌نظر درباره یافته‌ها و تجربیات معنوی خود بپردازند و یکدیگر را در جریان آخرین مراتب و مقامات معنوی خود قرار دهند. یک‌سال که در پایان سال حکیم شالپوش و حکیم زعفرانچی برای بحث و تبادل نظر درباره یافته‌ها و تجربیات معنوی خود با یکدیگر ملاقات کرده‌بودند، حکیم شالپوش به حکیم زعفرانچی گفت: ای حکیم زعفرانچی، امسال نسبت به سال گذشته تو را بسیار دیگرگونه می‌بینم. حکیم زعفرانچی گفت: بلی. امسال صحنه‌ای دیدم که مرا در طریقت چهار پله بالا برد. حکیم شالپوش گفت: خب؟ حکیم زعفرانچی گفت: روزی سگی را دیدم که در کنار رودخانه‌ای ایستاده‌بود و از شدت‌تشنگی در حال مرگ بود. حکیم شالپوش گفت: خب؟ حکیم زعفرانچی ادامه داد: وی هربار خم می‌شد تا از آب بنوشد اما تصویر خود را می‌دید و گمان می‌کرد سگ دیگری نیز در رودخانه است. از همین‌رو از نزدیکی رودخانه فرار می‌کرد. حکیم شالپوش گفت: خب؟ حکیم زعفرانچی ادامه داد: پس از آن‌که چندبار به نزدیک رودخانه رفت و برگشت، عاقبت ترس را کنار گذاشت و به درون رودخانه پرید تا به سگی که در آب بود حمله‌ور شود و او را دور کند تا بتواند از آب رودخانه بخورد اما همین که به درون رودخانه پرید سگ داخل آب ناپدید شد و او متوجه شد آنچه باعث ترس او شده، خودش بوده نه چیزی بیرون از خودش. حکیم شالپوش گفت: خب؟ حکیم زعفرانچی گفت: همین. من نیز با مشاهده این صحنه دریافتم ترس‌ها و نگرانی‌های ما ریشه در خودمان دارد نه در چیزی بیرون از ما. حکیم شالپوش گفت: خب؟ در این هنگام حکیم زعفرانچی خاموش شد و از آنجا که بقیه راه سرازیری بود به‌طور خاموش و با دنده خلاص به حرکت خود ادامه داد.