نسخه Pdf

ماجرای یک کتابخانه مخفی!

چگونه برای چیزهایی که می‌خواهیم، تلاش کنیم و خسته نشویم

ماجرای یک کتابخانه مخفی!

 فرض کنید در یک خانه شلوغ و کوچک زندگی‌ می‌کنید. فردی در خانواده هستید که به دلیل بزرگ‌تر بودن یا هر علت دیگری، همیشه این شمایید که باید کوتاه بیایید، در مدرسه یا محل کارتان دوستان زیادی ندارید، خیلی مشتاق کارتان هم نیستید و خلاصه‌اش این که خیلی زندگی‌تان بر وفق مراد نیست. حالا در همین اوضاع، یک کورسوی امیدی برایتان وجود دارد. مثلا کتابخانه‌ای که پر از کتاب‌هایی است که با خواندشان می‌توانید مشکلات‌تان را فراموش کنید (جای «کتاب» اسم هر چیز دیگری را بگذارید که بتواند برایتان این اثر را داشته باشد) و فکر هم می‌کنید این کتاب‌ها ارزشش را دارند که این قدر در زندگی‌تان خاص باشند (یعنی جای کلمه «کتاب» مثلا نمی‌توانید اسم یک ماده مخدر را بگذارید) مثلا فکر می‌کنید می‌شود چیزهایی از این کتاب‌ها یاد گرفت که جای دیگری یادمان نمی‌دهند. حالا یکدفعه کسانی می‌آیند و خواندن کتاب‌های دوست‌داشتنی‌تان را ممنوع‌می‌کند. فرض هم کنید قدرت چندانی در مقابل آن فرد یا افراد ندارید، مثلا فقط یک دانش‌آموز دبستانی هستید و فرد ممنوع‌کننده هم یک فرد بزرگسال با‌نفوذ است و می‌تواند به‌راحتی مدیر مدرسه را مجاب کند که کتاب‌های مورد علاقه شما، کتاب‌های مناسبی نیستند. شما در این شرایط چه می‌کنید؟
داستان کتاب «این کتاب را ممنوع کنید» نیز همین است. «ایمی‌آن» دختر بسیار درونگرایی است که دو خواهر اعصاب‌خردکن و کوچک‌تر از خودش دارد و مادر و پدری که به‌شدت سرشان شلوغ تامین زندگی سه تا بچه است. تنها پناهگاه ایمی کتابخانه مدرسه‌شان است تا این که به درخواست مادر یکی از دانش‌آموزان مدرسه‌، کتاب‌ مورد علاقه ایمی ممنوع می‌شود و این تازه شروع ماجراست. روزبه‌روز کتاب‌های بیشتری، به دلیل یک‌سری دلایل مسخره و بدون توجه به قانون انتخاب کتاب مدرسه، از کتابخانه حذف می‌شوند و انگار برای کسی آن‌قدرها هم مهم نیست. ولی برای ایمی مهم است! به همین دلیل شروع می‌کند به خریدن کتاب‌هایی که ممنوع شده‌اند وقتی پولش تمام می‌شود. بعدش می‌رود سراغ بچه‌های دیگر مدرسه که ممکن است این کتاب‌ها را داشته باشند و کم‌کم یک کتابخانه مخفی در کمد ایمی‌آن تشکیل می‌شود و همین‌طور به تعداد اعضای این کتابخانه و کتاب‌هایش افزوده می‌شود.
دلیلی که می‌خواهم این کتاب را به شما معرفی کنم این نیست که همه باید آزاد باشند هر کتابی را بخوانند و ممنوع کردن کتاب‌ها ضد حقوق بشر است. چون این‌طور نیست. همه کتاب‌ها ارزش خواندن ندارند و قطعا بچه‌ها، به طور خاص، نباید به هر کتابی دسترسی داشته باشند (شخصا به نظرم ممنوع نبودن بعضی از کتاب‌ها ضد حقوق بشر است!) ولی درباره‌ این که با چه معیارهایی باید کتاب‌های نامناسب را تشخیص داد و چطور و در چه زمانی باید به بچه‌ها ماهیگیری یاد داد، کلی حرف است که جایش اینجا نیست.
و با این که خودم بعد از خواندن این کتاب تحریک شدم مدتی بروم کتابدار یک مدرسه شوم یا معلمی شبیه آقای وانِ این داستان که یک زنگ در هفته را گذاشته بود برای این‌که هرکس هرچیزی می‌خواهد بخواند و خودش هم همین کار را می‌کرد، اهمیت کتابخانه مدارس و زنگ‌های کتابخوانی هم دلیلم برای معرفی این کتاب نیست. (البته برای کسانی که به‌دنبال ترویج کتابخوانی هستند می‌تواند این جنبه کتاب جالب باشد که چطور بچه‌ها با پیدا کردن مشکلات‌شان در داستان‌های مختلف جذب کتاب‌ها می‌شوند).
این که فکر می‌کنم «این کتاب را ممنوع کنید» ارزش خواندن را دارد، به این دلیل است که در این کتاب یک دختر خجالتی و درونگرای دبستانی، برای چیزی که فکر می‌کند درست است، به خاطر چیزی که ارزشش را دارد، می‌ایستد. هر چقدر هم که برایش سخت است و هر چقدر هم که طرف مقابلش قدرتمند است.
«بعضی‌وقت‌ها باید از چیزی که می‌خوای دفاع کنی.
یا چیزی که درسته.»
خیلی سخت نیست وقتی یک چیز غلطی می‌بینیم، با خودمان بگوییم «فایده‌ای ندارد» و «مگر از دست ما چه کاری بر می‌آید؟» و بی‌خیالش شویم و کنار بیاییم و عادت کنیم. مثلا در مقابل استادی که آنچنان که باید و شاید برای تدریس وقت و توان نمی‌گذارد یا علم کافی ندارد، فیلمسازی که با پول مردم مزخرفات می‌سازد، کارمندی که در ساعت اداری وقت تلف می‌کند و... می‌توانیم هر روز از کنار اینها عبور کنیم و در نهایت ته دلمان یا پیش دوست‌مان یک ناسزایی هم بگوییم و هیچ کاری نکنیم و غر زدن یک کاری کردن نیست.
البته درست اعتراض کردن را هم باید یاد گرفت. حیف که نمی‌خواهم آخر داستان را لو بدهم ولی این‌قدر می‌توانم بگویم که در آخر ایمی‌آن و دانش‌آموزان دیگر مدرسه با کمک هم یک راه درست برای رساندن اعتراض‌شان به گوش بزرگ‌ترها پیدا می‌کنند.
اگر می‌خوانید راهکار ایمی‌آن و دوستانش را بدانید، اگر دغدغه کتابخوان کردن ملت را دارید، اگر با نوجوانان به نحوی در ارتباط هستید (یا با آدم بزرگ‌هایی که در سن مناسبش «اهمیت دادن» و «ایستادن» را یاد نگرفته‌اند) که  یا فقط به‌دنبال یک داستان روان و خوشخوان می‌گردید، «این کتاب را ممنوع کنید» را بخوانید.
ضمیمه قاب کوچک