همان مهمان همیشگی
بالاخره بعد از چند ساعت كار و بیخوابی توانستیم جاده آققلا به گرگان را كه براثر سیل مسدود شده بود، باز كنیم. نشستم روی تخته سنگی كه با گِل پوشیده شده بود كه خستگی در كنم. برایم مهم نبود شلوارم بیشتر از این گلی شود. دیگر سفید و قرمزی نمانده بود. تن هیچ كدام از بچههای هلالاحمر لباس سفید و قرمز نبود. همه یكدست گِلی بودند. نیروهای مردمی هم همرنگ بچههای هلال احمر بودند. در همین احوال بودم كه پیرمردی محلی با چكمههای پلاستیكی سیاه كه دیگر سیاه نبود، سینی چای را سمتم گرفت. گفتم: پدرجان حكایت شما و سیل هم شده حكایت مار گزیده و ریسمان سیاه و سفید! خندید و گفت: نه پسرم! حكایت ما حكایت میزبان و مهمان ناخواندهای است كه حبیب خداست. چای بردار!