یک روز با عصای سفید

در روز جهانی معلولان با یك نابینا از منزل تا محل كارش همراه شدیم تا ببینیم چه دشواری‌هایی در یک روز عادی او وجود دارد

یک روز با عصای سفید

تاریكی، ظلمت،‌ ظلمات، سیاهی؛ پلك را می‌دهم بالا و همه چیز می‌شود مثل همیشه. تاریكی، سیاهی، ظلمات؛ دوباره پلك را داده‌ام پایین. چه تاریكی بدی، دوستش ندارم، پلك كه می‌آید پایین ترس برم می‌دارد، انگار گم می‌شوم و بی‌پناه می‌مانم و می‌شوم نقطه‌ای سرگردان در جهان هستی،‌ غریب و بی‌كس. قربان این مردمك و شبكیه، قربان این چشم‌ها كه می‌بینند. پلك را می‌دهم پایین، تصویر دنیا قطع می‌شود ولی صداهای دنیا اوج می‌گیرد، چشم را می‌بندم و باز می‌كنم، چند بار، پشت هم، از روی وسواس. فهمیده‌ام میان چشمخانه و گوش رابطه است، چشم كه بسته می‌شود گوش تیز می‌شود و چشم كه باز می‌شود گوش آرام می‌گیرد. چه رابطه عجیبی! چه كشف جالبی این سرِ صبحی!

پشت پلك‌های بسته من یك دنیای پر از صداست، آنجا دارند میلگرد می‌بُرند و تیرآهن جوش می‌دهند و پلاستیك پاره‌ها را می‌دهند به نان خشكی. پلكم بالاست، دنیای پر سر و صدای جوشكاری و دوره‌گردی جایش را داده به خانه‌های كوچه نیكپور در محله خزانه، به خانه‌های مخروبه بی‌رنگ، آپارتمان‌های نوساز، خانه‌های نیمه‌كاره و كوچه‌های تنگ و خانه‌های نقلی ته بن‌بست.
پرایدی بوق می‌زند، در حیاط آپارتمان شماره 65 باز می‌شود و عصای سفید،‌ تكه‌تكه قد می‌كشد و روی زمین سیخ می‌شود. قرارمان درست همین جاست، اولین جایی كه نوك عصا روی زمین می‌خورَد، جلوی در خانه مهدی،‌ یكی از صدها نابینای شهر تهران كه دنیایش تاریك و سرش پر از صداهای زیر و بم و خاطرات صوتی است.
امان از تو ای مانع
من و مهدی، تلاقی دو دنیای روشن و تاریك راه می‌افتیم. مهدی جلو، من عقب، مثل دو آدم بی‌ربط به هم، انگار كه نیستم،  نامرئی‌ام، انگار كه مهدی است و دنیای پرظلمت همیشه و این شهر هزار رنگ، این تهران شلوغ‌پلوغ.
اول پیاله و بدمستی؛ در خانه كه بسته می‌شود، همین اول راه، نوك عصا می‌خورد به پرایدی خاكستری، پراید آمده تا وسط پیاده‌رو و راه را بند آورده ولی می‌شود شانه‌ها را خم كرد و كوچك و جمع شد و گذشت. مهدی شانه‌ها را جمع می‌كند و باریك و جمع وجور رد می‌شود.
پیاده رو آسفالته و باریك است، به قاعده پنج شش وجب. نوك عصا می‌خورد به زمین، یك بار به راست، یك بار به چپ، چپ، راست، چپ، راست، مثل صدای رژه رفتن سربازها و پا كوبیدنشان. آسفالت ولی سریع تمام می‌شود و می‌رسد به موزائیك،‌ از آن موزائیك‌های خال خال رنگی. صدای رژه قطع   می‌شود و عصا می‌رود روی هوا، آسفالت پایین یكدفعه می‌شود موزائیك بالا. مهدی دارد ارتفاع را می‌سنجد، شاید بشود به قد و قواره یك خط‌كش20 سانتی. پایش می‌رود بالا و می‌رسد به موزائیك،‌ نوك عصا می‌خورد به زمین، یك بار به راست، یك بار به چپ، چپ، راست، چپ، راست.
موزائیك ناگهان می‌شود باریكه‌ای خاكی، نوك عصای سفید هم گیر می‌كند به لاستیك یك پژو. اینجا خانه‌ای كهنه را كوبیده‌اند و ساخته‌اند و مانده است جلوی خانه كه خاكی است، پژو هم قوز بالا قوز روی این خاك. مهدی گیر می‌كند، جا برای صاف راه رفتن نیست، مهدی كج می‌شود و پشت به دیوار می‌رود، ‌به اندازه قد پژو، كج‌كج، خرچنگ‌وار. قد پژو كه تمام می‌شود پیاده‌رو دوباره آسفالته است، چپ، راست، چپ، راست. مهدی می‌خورد به تیر چراغ برق، چند قدم جلوتر می‌خورد به یك تاكسی، بعد به یك پست برق؛ مهدی خنده‌اش می‌گیرد.
 بعد از پست برق، كوچه‌ای پهن است كه او هر روز كنج دیوارهایش را می‌گیرد و می‌رود سمت اتوبان بعثت. من و مهدی ولی این بار مستقیم می‌رویم تا راه غریبه باشد و او بشود یك مرد نابینا در مسیری غریب، بی‌اتكا به حافظه و نقشه ذهنی‌اش.
بعد از كوچه پهن، جوی باریك كوچه نیكپور یكدفعه دهان باز كرده و مهدی نزدیك است سكندری برود. می‌پیچد به چپ، عصا می‌زند، چند قدم می‌رود، می‌خورد به تنه كلفت یك درخت كه روی پیاده‌رو خم شده،‌ بعد می‌ماند پشت بلندی پیاده‌رو، دوباره ماجرای نوسازی ساختمان‌های قدیمی و تراز نبودن پیاده‌روها. مهدی از پستی به بلندی می‌رسد و عصا آن بالا دوباره گیر می‌كند به یك ماشین و كوچه نیكپور تمام می‌شود.
مشاغل مزاحم،‌ شهر شرمنده
خیابان تقوی پهن است و یك طرفش تا چشم كار می‌كند مغازه دارد، یك طرفش هم دیوار بلند و طولانی اداره برق است. مسیر همیشگی مهدی، حاشیه این دیوار و پیاده‌روی موزائیك شده آن است ولی مسیر تازه او پیاده‌روی دست چپ است. اول بسم‌ا... مهدی سكندری می‌رود سمت جوی آب، بعد می‌خورد به تیر چراغ برق، بعد می‌رسد به جویی باریك كه فكر می‌كند پهن است و با پای باز از رویش می‌پرد.
مهدی می‌ایستد سر كوچه قاسمی، او آمدن خودرویی را فهمیده، سمند می‌رود، مهدی هم عصازنان،‌ مستقیم. سركوچه ایوبی، مهدی و جوی آب بی‌حفاظ سرشاخ می‌شوند و او راه را گم می‌كند. مهدی كشیده شده سمت خیابان تقوی،‌ می‌خورد به یك موتورسیكلت پارك شده، بعد هم به یك مبل پاره كنار راه.
سرخیابان مسجد، سه تكه آهن خمیده كار گذاشته‌اند كه راه موتورها را ببندند، ولی مهدی گیر می‌كند به میله‌ها. خیابان خلوت است، مهدی آسان رد می‌شود و دوباره پیاده‌رو. سر یك پراید از تعمیرگاهی بیرون زده و عصای مهدی می‌خورد به پراید، پشت بندش هم باكس‌های پیك موتوری فست‌فود. پیاده‌روی سمت چپ خیابان تقوی قناس است، ‌یك جا باریك است و یك جا گشاد، یك جا آسفالته است و یك جا موزائیكی، یك جا هم بالاست و یك جا پایین.
پیاده‌روی خیابان آذرجاویدان اما یك راه بلند و باریك است كه مهدی دوستش دارد. راه، بی‌چاله چوله است. مهدی عصا می‌زند؛ چپ، راست، راست، چپ، دوباره سربازها پا می‌كوبند. چاله چوله این خیابان ولی روی هواست، چاله‌اش برآمده است نه فرورفته، چاله‌اش عابربانكی است بیرون زده از دیوار با سایبانی آهنی كه مهدی قبل‌ترها سرش كوبیده شده به آن و این حوالی كه می‌رسد خودش را می‌كشد سمت چپ.
ته خیابان آذرجاویدان می‌رسد به اتوبان بعثت، به دنیای شلوغ و پرهمهمه ماشین‌ها و بی‌دفاعی آدم‌ها. اینجا صدا به صدا نمی‌رسد و مهدی كه مسیر را با صداها و نجوای اشیا و انعكاس اصوات تشخیص می‌دهد، لب اتوبان بعثت مستاصل است. عصایش گیر می‌كند به بسته‌های نمك متجاوز به پیاده‌رو، بعد می‌خورد به پاكت‌های زغال، بعدش منحرف می‌شود به سمت سنگ‌های حجاری‌شده فروشی و كلی نرده سنگی.
ایستاده‌ایم سركوچه مدرسه، اولِ سنگفرش‌های پیاده‌رو كه موزائیك‌های زرد و عاج‌دارش مخصوص نابیناهاست. مهدی روی عاج‌ها راه می‌رود و عصا می‌زند، چپ، راست، چپ، راست. خط زرد ولی راهنمای جهنم است، این خط درست می‌خورد وسط یك تیر چراغ‌برق...
یك ساعت پیاده‌روی با مهدی نابینا مایه شرمندگی است. چقدر ما آدم‌های بینا بدیم، آن بسته‌های نمك، آن پاكت‌های زغال، آن جعبه‌های میوه و قفسه‌های چیپس و پفك، این همه سد معبر، آن عابربانك بیرون‌زده، این‌همه ماشین پارك‌شده وسط پیاده‌رو، این همه میلگرد و آجر رهاشده پای ساختمان‌ها، آن وانت‌بار قدبلند كه سر مهدی كوبیده شد به  در بارَش و خون افتاد، آن چاله روباز كه مهدی افتاد داخلش و چهارچنگولی خودش را نجات داد، این همه پیاده‌رو چهل‌تكه، این مسیر خط‌خطی نابیناها در شهر، آن همه راننده اتوبوس كه مهدی باید هی داد بزند كه كجا می‌روند و جوابش را نمی‌دهند، این‌همه موتورسیكلت‌ها كه هرجا اراده كنند می‌پیچند،‌ این‌همه میله و بلوك سبز شده وسط پیاده‌روها، این بی‌ترازی مسیرها و این داربست‌ها و بنرهای بی‌حفاظ...
چشم‌ها را می‌بندم، تصویر دنیا قطع می‌شود و تصویر نامحدود مانع در مغزم جان می‌گیرد؛ تهران مخوف پشت پلك‌های من است.