در این پرونده از هفتگ جامجم، چند خبرنگار و نویسنده دور هم جمع شدهاند تا به شما اثبات کنند لب کارون با لب هر جای دیگر متفاوت است
پیرمرد صبور خوزستان
لب کارون همانقدرها که میگویند، حس خوب دارد و با لب هیچ جای دیگر قابل مقایسه نیست. این را کسی به شما میگوید که علاقه مفرطی به رودخانههایی که از وسط شهرها میگذرند، دارد و لب خیلی از آنها را دیده است؛ مثلا وقتی میروی بالای سی و سه پل مینشینی یک لبه، که بتوانی پایت را بالای سر زاینده رود تاب بدهی، حس میکنی کنار یک رفیق پایه که دو سه سال از تو
بزرگتر است، نشستهای.
یک رفیق بزرگتر که خیلی بیشتر از سنش سرد و گرم روزگار را چشیده اما پایه و آماده هر مدل بیکلکی که بگویی هست! میتوانی ساعتها برابرش از قدمهای درست و اشتباهی که برداشتهای و هیچوقت به هیچکس نگفتهای بگویی و او هم پا به پایت بیاید.
اما کنار کارون که میایستی حس میکنی کنار یک عاقلمردی که کمکم دارد سر و رویش سفید میشود، ایستادهای و نمیتوانی با ضمیر مفرد خطابش کنی. کارون، پیرمردی است که بیش از صدها سال خاطره دارد که میتواند ساعتها، روزها و سالها برایت حرف تازه بزند. شاید بگویید دیوانهام اما باور کنید صدای خروش این رودخانه خشدار است. معلوم است از سالهای دور دارد، صحبت میکند.
وقتی کنار این رودخانه میایستی همه قواعدی که در مکانهای دیگر به آن پایبندی، عوض میشود. آنجا دیگر باید تابع قوانین این پیرمرد باشی. مثلا حتی اگر برای خودت قاعده و قانون داشته باشی که هیچوقت، هیچ جای شهر برای حیوانات غذا نریزی، برای خودت قاعده و قانون داشته باشی که زیست حیوانات و چهره شهر را به هم نریزی، کنار کارون باید به قاعده مهماننوازی این پیرمرد تن بدهی.
یکی از تجربههای عجیب من در زندگی، غذا دادن به کاکاییهای کارون است. کاکاییها هر سال زمستان از نیمکره شمالی هزاران کیلومتر میکوبند و میآیند به سمت جنوب که چند ماهی را مهمان کارون باشند و با گرم شدن هوا دوباره چمدان جمع کنند و بروند خانهشان. مردم خوزستان هم فارغ از این که وضع مالیشان چطور باشد و از پس خرید غذا برای پرندههای مهاجر بربیایند یا نه، به قاعده مهماننوازی این پیرمرد کنار کارون میایستند و به پرندههای مهاجر غذا میدهند.
در این شماره از هفتگ جامجم کنار کارون ایستادهایم که دنیا را از نگاه این پیرمرد دنیادیده نگاه کنیم. از روایت سیل و خشکسالی و خاطرات آدمها با او تا گزارشی که در صفحه 16 پای خاطرات این رود نشسته است.
بزرگتر است، نشستهای.
یک رفیق بزرگتر که خیلی بیشتر از سنش سرد و گرم روزگار را چشیده اما پایه و آماده هر مدل بیکلکی که بگویی هست! میتوانی ساعتها برابرش از قدمهای درست و اشتباهی که برداشتهای و هیچوقت به هیچکس نگفتهای بگویی و او هم پا به پایت بیاید.
اما کنار کارون که میایستی حس میکنی کنار یک عاقلمردی که کمکم دارد سر و رویش سفید میشود، ایستادهای و نمیتوانی با ضمیر مفرد خطابش کنی. کارون، پیرمردی است که بیش از صدها سال خاطره دارد که میتواند ساعتها، روزها و سالها برایت حرف تازه بزند. شاید بگویید دیوانهام اما باور کنید صدای خروش این رودخانه خشدار است. معلوم است از سالهای دور دارد، صحبت میکند.
وقتی کنار این رودخانه میایستی همه قواعدی که در مکانهای دیگر به آن پایبندی، عوض میشود. آنجا دیگر باید تابع قوانین این پیرمرد باشی. مثلا حتی اگر برای خودت قاعده و قانون داشته باشی که هیچوقت، هیچ جای شهر برای حیوانات غذا نریزی، برای خودت قاعده و قانون داشته باشی که زیست حیوانات و چهره شهر را به هم نریزی، کنار کارون باید به قاعده مهماننوازی این پیرمرد تن بدهی.
یکی از تجربههای عجیب من در زندگی، غذا دادن به کاکاییهای کارون است. کاکاییها هر سال زمستان از نیمکره شمالی هزاران کیلومتر میکوبند و میآیند به سمت جنوب که چند ماهی را مهمان کارون باشند و با گرم شدن هوا دوباره چمدان جمع کنند و بروند خانهشان. مردم خوزستان هم فارغ از این که وضع مالیشان چطور باشد و از پس خرید غذا برای پرندههای مهاجر بربیایند یا نه، به قاعده مهماننوازی این پیرمرد کنار کارون میایستند و به پرندههای مهاجر غذا میدهند.
در این شماره از هفتگ جامجم کنار کارون ایستادهایم که دنیا را از نگاه این پیرمرد دنیادیده نگاه کنیم. از روایت سیل و خشکسالی و خاطرات آدمها با او تا گزارشی که در صفحه 16 پای خاطرات این رود نشسته است.