قدم زدن  در بستر رودخانه...

قدم زدن در بستر رودخانه...

وقت‌هایی هست كه مثلا می‌نشینی كتاب بخوانی به خودت می‌آیی می‌بینی نیم ساعت است چشم دوخته‌ای به كتاب و كتاب یك‌صفحه هم ورق نخورده است. یك وقت‌هایی كه بی‌حوصله یك لباس دم‌دستی می‌پوشی و می‌زنی بیرون. همان وقت‌ها كه با یك كلید روی یك دیوار سیمانی زبر و چرك با كلید خط می‌كشی یا از كنار یك جایی می‌گذری كه نرده دارد و دستت را قائم می‌كنی و انگشت‌هایت نرده‌ها را در كسری از ثانیه لمس می‌كنند و نرده بعدی و نرده بعدی. همان وقت‌هایی كه یك قوطی فلزی كوكا یا یك بطری آب‌معدنی می‌شود هم قدمت و مسیر قابل توجهی را با پا شوتش می‌كنی و جلو می‌افتد و دوباره می‌رسی و شوت بعدی. همان وقت‌هایی كه یك تكه چوب را می‌اندازی توی جوب آب و همراهی‌اش می‌كنی و چشم از آن بر نمی‌داری تا همه پیچ و تاب‌ها همه‌گیر، كردن‌ها و همه توقف‌هایش را زل می‌زنی و همسفرت می‌شود. من اسم این لحظه‌ها را می‌گذارم خلأ، توی این‌جور لحظه‌ها معمولا سخت‌ترین و جدی‌ترین تصمیم‌های زندگی‌ام را می‌گیرم. معمولا بعد از گذراندن این لحظه‌ها به‌شدت گرسنه می‌شوم. ماهیچه‌های فكم درد می‌گیرد (از شدت دندان قروچه) و كرختی سنگینی بدنم را بغل می‌كنم. توی این لحظه‌ها به همه چیز فكر می‌كنی و به هیچ چیز فكر نمی‌كنی. یك مه شیری رنگ دور مغزم را می‌گیرد. آمپر مغز می‌چسبد به انتها و تو آرام انگار كه توی جیب‌های پالتویت قلوه‌سنگ گذاشته باشی (مثل ویرجینیا ولف) در كف روخانه‌ای عمیق قدم می‌زنی و آرام خودت را می‌سپاری به جریان نرم فكر
(نه شبیه خانم ولف برای خودكشی) و بعدش تصمیم‌های بزرگ می‌گیری. از این خلأها هر‌از‌گاهی برای خودتان درست كنید و توی جیب پالتوی بلندتان قلوه سنگ بیندازید و بزنید به دل رودخانه شیری رنگ خیال دست و پا‌زدن برابرهایی از این خیال خیلی لذت بخش است...